می خواهند مردم به آب و علف قانع شوند/ دلتنگیهای «سایه» برای آدم/ آرزوی اینترنت بدون فیلتر، داستان توهین به حسین علیزاده، سر بازاربودن و ناگفتههای خواندنی دیگر هوشنگ ابتهاج
... این دیدارها دیگر دارد برای عدهای جنبه سیرک پیدا میکند. من زیادی عمر کردهام. اگر با روند طبیعی ۱۵، ۲۰ سال پیش از دنیا رفته بودم، این ماجرا پیش نمیآمد. الان همه احساس میکنند یک آقایی هست که خیلی از چیزها را دیده است و با خیلی از آدمها همدوره بوده است، پس برویم با او حرف بزنیم. اخیرا هم که رسم شده است عکس سلفی بگیرند...
ایران آرت : گزیده گفتوگوی مجله چلچراغ با امیرهوشنگ ابتهاج را با هم میخوانیم:
- سال گذشته عدهای با من تماس گرفتند و گفتند با دختر شما برای دیدارتان هماهنگ کردهایم. من هم دیدم چاره چیست؛ گفتم تشریف بیاورید. آمدند نزدیک ۱۷ نفر اینجا. آقای دکتر جلالی، نماینده ما در یونسکو اینجا بودند. یک چند دقیقهای که گذشت، بهشان گفتند لااقل خودتان را معرفی کنید. همه یکی یکی خودشان را معرفی کردند. همه هم یا شعر میگفتند یا موسیقی کار میکردند. بعد از ۶۰، ۷۰ دقیقه تازه تماس گرفتند که ۱۴ نفر دیگر دارند میآیند. معلوم شد اصل کار آن ۱۴ نفر هستند. یک نفرشان آن پشت من نشسته بود که من اصلا نمیدیدمش. یکهو گفت که اگر اجازه بدهید، ما نفری یک شعر برای شما بخوانیم. من بیاراده گفتم: «نه، شما را به خدا!»
- حقیقت این است که این ملاقاتها عموما بیفایده است. این دیدارها دیگر دارد برای عدهای جنبه سیرک پیدا میکند. من زیادی عمر کردهام. اگر با روند طبیعی ۱۵، ۲۰ سال پیش از دنیا رفته بودم، این ماجرا پیش نمیآمد. الان همه احساس میکنند یک آقایی هست که خیلی از چیزها را دیده است و با خیلی از آدمها همدوره بوده است، پس برویم با او حرف بزنیم. اخیرا هم که رسم شده است عکس سلفی بگیرند و بلافاصله هم در فضای مجازی منتشر کنند. میآیند این کارها را میکنند. خیلی زود هم فراموش میشود و به هیچ دردی هم نمیخورد.
- این سالهای اخیر خیلی من را سر بازار بردهاند. آن کتاب خاطرات من که چاپ شد، یا آن کتاب شعری که اخیرا بدون اجازه من درآمده بود، خیلی من را سر بازار برده است. اینترنت هم که آمده و شما میبینید عکسهای یک نفر در حالات مختلف به فراوانی در فیسبوک و… منتشر میشود. این هیاهو خلاف فطرت من است. من هیچوقت نمایشی نبودهام. اصلا از نوجوانی اهل عکس و تفصیلات و اینها هم نبودم هیچوقت. جوانتر که بودم هم همین عادت را داشتم.
- ما چند نفری بودیم که شب و روز با هم بودیم. به آن اندازه که اگر یکی از ما را جایی دعوت میکردند، بقیه هم دعوتشده به حساب میآمدیم. وقتی جایی میرفتیم با این دوستان شاعرمان، معمولا حاضران اصرار میکردند که آقای نادرپور شما یک شعر بخوانید، آقای کسرایی، آقای مشیری، آقای اخوان، بعدترها فروغ و بقیه هم همینطور. اما به من نمیگفتند. خوشبختانه خیلیها که اصلا نمیدانستند این هوشنگ ابتهاج همان ه.ا.سایه است و پیش میآمد که در حضور من از سایه انتقاد یا تعریف میکردند؛ من هم خوب گوش میدادم. آنهایی هم که میدانستند من همان سایه هستم، متوجه بودند که من این کار را نمیکنم و به من اصرار نمیکردند که شعر بخوانم. گاهی کسی که نمیدانست، فکر میکرد این نوعی توهین به من است که از من نمیخواهند شعر بخوانم اما این خواسته خود من بود. من میگفتم من که صفحه گرامافون نیستم. من فقط وقتی احساس نیاز کنم، شعر میخوانم.
- مدتهاست در جواب این دعوتها یک کلمه میگویم. سالها پیش کشف کردم این عبارت خیلی مفید است. میگویم «انشاءالله!» این یعنی دست من نیست. یکی دیگر باید اراده کند. اگر نشد، از چشم من نبینید. چند تا از این جملهها هست. یکی هم این است که وقتی میپرسند حالتان چطور است؟ میگویم «بهتر از این نمیشود.» همه فکر میکنند این یعنی همه چیز در بهترین حالت است اما یک معنی دیگری هم دارد، که یعنی دیگر هیچ امید بهبودی نیست.
- سردبیر یکی از مطبوعاتی که چند سال قبل مصاحبه من را چاپ کردند و روی جلد هم یک تیتر جنجالی دروغ زدند، آمده بود اینجا. من از آن اتاق آمدم بیرون، دیدم بلند شدند ایستادند. گفتم: «نه بفرمایید بنشینید. من باید جلوی پای شما بلند شوم.» خیلی تعجب کردند از این حرف. گفتم: «من باید جلوی پای شما بلند شوم که شما با این جرات دروغ مینویسید.» گفتم این جمله «من هنوز سوسیالیستم» را که شما تیتر جلدتان کردهاید، چه کسی در زندگی از من شنیده؟ من که خودم یادم نمیآید پیش خودم همچین ادعایی کرده باشم. من این قدر میفهمم که بدانم برای داشتن همچین ادعایی چقدر باید خواند و کار کرد. همانطور که نمیگویم من شاعر فلانی هستم، این را هم نمیگویم. گفتم فکر کردهاید با این کار به کجا میرسید... خود این آقا به من گفت با این تیتر و طرح جلد تیراژ ما دو برابر شد. با همین قبیل کارها. حالا این را هم بگویم. خیلیها بعد از آن تیتر دروغ به من میگویند آفرین! تو چه جسارتی به خرج دادی که این حرف را زدی؟ الان این جزو افتخارات من شده. من هی میگویم من اصلا این را نگفتهام.
- بعد از بیرون آمدن کتاب خاطرات «پیر پرنیاناندیش»، وقتی که هنوز خیلیها کتاب را نخوانده بودند، زنگ زده بودند به این و آن که فلانی درباره تو بهمان چیز را گفته است، بیا در مجله ما جواب بده. به حسین علیزاده گفته بودند، ابتهاج به تو توهین کرده است. خودش نوشته است که «گفتم کجا؟ کتاب را بیاورید من بخوانم. کتاب را آوردند، دیدم دقیقا بر عکس است. اگر من به حرف اینها گوش داده بودم و جواب داده بودم، تا آخر عمر شرمنده بودم.»
- الان من را خیلیها میشناسند. در کوچه به من سلام میکنند، سر کرایه تاکسی یا پول سبزی با من تعارف میکنند که فلانی شاعر است و فلان است. اما آیا اینها امتیاز است؟ اینها که فضیلت نیست. بین آدمهای تحصیلنکرده دور و بر ما انسانهای فوقالعادهای هستند. حیف که ما یاد نگرفتهایم دنبال آدم بگردیم. داریم دنبال مدرک دانشگاهی یا شغل فلان میگردیم. دوستی داشتیم که از ابتدایی با هم همکلاس بودیم. در کنکور در سراسر ایران نفر ششم شد، بعد هم شد کارمند عالیرتبه شرکت نفت. خب مثل بقیه آدمها مرد. در بهشت زهرا یک نفر آمد بر جنازهاش نماز میت خواند و رفت. اصلا کسی نبود جنازهاش را از زمین بلند کند، بگذارد داخل آمبولانس. من مطمئنم دیگر هیچکس سر خاکش نرفته است. دو هفته بعدش داشتم از در خانهاش رد میشدم، دیدم چراغش روشن است. یعنی وارث بلافاصله رسیده بود! این رفتاری است که دارد با آدمیزاد میشود. این آدم فوقالعاده بود. بینظیر بود. اما اصلا کسی دنبال آدم نمیگردد. همه ما اینطوریم. آدمها غریب و بیپناه ماندهاند. دارند در خودشان میپوسند.
- چند نفر از این آدمها که به من میگویند آرمانگرا، خودشان پی آرمانی هستند؟ نه آرمان من؛ که هر آرمانی. انگار ماجرا این است که مثلا میگویند یک همچین آدمی هست! ببینید چقدر سماجت دارد سر آرمانش. هنوز میگوید مرغ یک پا دارد! این برایشان همان قدر که ستودنی است، مسخره کردنی هم هست. میشود اینطور دربارهاش فکر کرد که فلانی هنوز هم در جهل مرکب است . هنوز خیال میکند میشود دنیا را درست کرد.
- همین دیروز دختر جوانی اینجا بود. بسیار هم بااستعداد، اما به کلی ناامید از همه چیز. هر دو اتفاق نظر داشتیم که دنیا دیوانهخانه است اما او معتقد بود اصلا درستش همین است. همیشه همین بوده و هیچ کاریاش هم نمیشود کرد. او در دلش دارد مرا مسخره میکند. با خودش میگوید این بابا هم آدم مرتجع دگمی است که هنوز روی حرفش مانده است. شما میبینید که امروز ایدئولوژی داشتن اصلا یک ویژگی منفی است. اصلا اخ است! این را دارند جا میاندازند. من میگویم آخر مگر میشود آدم بدون ایدئولوژی باشد. به هر حال هر کسی به یک چیزی باور دارد. حالا یا یک دینی است یا یک باور سیاسی است یا یک سنت خانوادگی است یا هر چیز دیگر…
- دوستی داشتیم که بیمار بود. من میدانستم که بیمار است اما خودش نمیدانست. الان هم مرحوم شده است. آدم بیادعایی بود که زندگی سادهای داشت و دکانی! آشنای دیگری داشتیم که اینها با هم اینجا ملاقات کردند. این آشنای ما میگفت: «من آرزویم این است که یک اینترنت بدون فیلتر داشته باشم، بروم دانشگاه درسم را بدهم و…» این دوست مرحوم ما گفت: «آقای فلان! همین؟ ما در سن شما بودیم میخواستیم دنیا را عوض کنیم. حالا شما فقط میخواهید امور داخل خانهتان حل شود؟ اینکه آرزو نشد واقعا!» ما به اینجا رسیدهایم.
- با همه خوشبینی که من به جوانها دارم، روند کار طوری است که بشر دارد به یک سمت و سوی خاصی کشیده میشود. درکل جهان دارد به عمد و حسابشده کوشش میشود که مردم به زندگی روزمره و آب و علف خودشان قانع شوند و اصلا عادت کنند. هر چه جلفتر بهتر! آنها که قدرت را به دست دارند، خوب فهمیدهاند که مشکل از اندیشه کردن انسانهاست. باید اندیشه کردن را از آنها گرفت. انسان باید مشغول همین آب و علفی باشد که با قطرهچکان به او میدهند، مبادا که یک لحظه دراز بکشد و با خودش اندیشه کند. تمام انقلابها و تحولات از همین یک لحظه اندیشه کردنها آغاز میشود. دارند علاج واقعه را قبل از وقوع میکنند. از مد گرفته تا زندگی روزمره، سعی میکنند تمام مدت ذهن آدمها را مشغول کنند. بدتر از همه کاری کردهاند که برای داشتن حداقلهای یک زندگی باید صبح تا شب دوید. اصلا یک دورهای است که یک بردگی خودخواستهای شروع شده. سابق باید یک نفر را به زور به بردگی میگرفتند. الان ما داوطلبانه خودمان را برده میکنیم. خودمان را به مراکز قدرت و نان نزدیک میکنیم و التماس میکنیم که یک تکه نان هم جلوی ما بیندازند. الان هنرمندها را هم به استخدام خودشان درآوردهاند.
- البته من مطمئنم کسانی هستند که ما از کنارشان رد میشویم. گاهی به من زنگ میزنند با اصرار بسیار زیاد. گاهی چند ماه چند سال تماس میگیرند. من هم بالاخره زیر بار میروم و میگویم بیایند. آدم میبیند اولا اینها چقدر خوب خواندهاند. این را منی میگویم که از ۹ سالگی روزی۴۰۰، ۵۰۰ صفحه کتاب خواندهام؛ درباره همه چیز، از تعمیر رادیو و بیماری صرع تا کتاب فلسفی. با این همه یک جوان میآید با من صحبت میکند. من گاهی تا چهار برابر سن او عمر دارم؛ سه برابر عمرش سابقه شعری دارم اما سر یک موضوعی با جسارت به من میگوید نه، اینطور نیست که تو میگویی! ببینید، اصلا مهم نیست که من درست میگویم یا او. همین که به من جواب رد میدهد، یعنی این آدم مرعوب من نیست. این عالی است. حالا خیلی وقتها هم هست که واقعا هم دارد درست میگوید. هستند این جوانها خوشبختانه. ما نمیبینیمشان. یا مثلا وضعیت زنان. در همین لحظه اگر رادیو را باز کنید و بگوید کابینه کشور تماما عوض شده و یک کابینه با زنها تشکیل شده است، من میپذیرم، چون لایقش هستند. الان نیمی از رشتههای فنی این مملکت را دارند دختران درس میخوانند.
- خانم لوینسون آمریکایی که برنامه گلها را جمعآوری کرده و روی اینترنت آرشیو کرده است، آمده بود اینجا که یکی از برنامههای بنان را که خودش نداشت، از من بگیرد. گفت: «ئه! شما با کامپیوتر کار میکنید؟» اصلا انتظار نداشت یک پیرمرد با کامپیوتر کار کند ولی شما ببینید، مثلا به واسطه وجود کامپیوتر، خواسته یا ناخواسته، زبان انگلیسی دارد در همه جا گسترده میشود. البته قابلیتهای خود زبان هم هست اما همین الان نگاه کنید ببینید در زبان من و شما واژههای انگلیسی مربوط به کامپیوتر دارند چه میکنند. من نگرانیام این است که ۱۰۰ سال دیگر مثلا فقط یک سری متخصص باشند که زبان فارسی را بلد باشند. اصلا این زبان دیگر وجود نداشته باشد. یک چندتایی متخصص باشند که ما مثلا یک کتاب ببریم پیششان بگویند بله، این کتابی است مال خواجه حافظ شیرازی که قبلا شب چله از تویش فال میگرفتند. آن متخصص کتاب را بخواند و با زبان آن زمان برای ما تعریف کند. یا مثلا چیز خطرناک دیگر این زیرنویس فیلمهاست که به زبان عامیانه انجام میشود. این دارد پدر زبان فارسی را درمیآورد. آرامآرام دارد اصلا شکل کلمهها عوض میشود. من اصلا گاهی نمیتوانم اینها را دنبال کنم. خیلی از آنها را تا میخواهم متوجه شوم، گذشته است. نوشته بودند «میان»، من باید با خودم فکر میکردم این میان یعنی وسط یا یعنی میآیند. من آدم بدبینی نیستم اما گاهی فکر میکنم این حسابشده است. یعنی یک هدفی پشتش است. این طور هم که نباشد، به هر حال نتیجه همان است، فرقی ندارد.
- من آن سالهای قبل از انقلاب برنامهای داشتم به نام گلچین هفته. در آن روزهایی که جامعه آشوب بود و هیچ کاری نمیشد کرد، من با آن برنامه حرفم را با استفاده از ادبیات کهن میزدم. الان هم معتقدم لازم است هر روزنامه و نشریهای یک صفحههایی برای این کار داشته باشد.
- اینجایی که من زندگی میکنم، ۱۰ خانوار هستند، ۱۰ تا مالک دارد. آمدهاند پلاک بزنند که اینجا خانه فلانی است (کاشی چهره ماندگار). من داد زدم سرشان چه کار دارید میکنید؟ چی را میخواهید جبران کنید؟ اینجا مالک دارد. ما اسممان را روی زنگ نمینویسیم که اسباب زحمت همسایهها نشود، تو میخواهی پلاک بزنی اینجا خانه من است؟
- یکسری چیزها را نمیشود به زبان آورد، چون در به زبان آوردنش نوعی تقاضاست. من از این خیلی پرهیز دارم. الان هم که با شما حرف میزنم، به این خاطر است که میدانم دستتان به جایی بند نیست که حرف زدن من را نوعی تقاضا حساب کنند. اگر شما یک سمت شبهدولتی داشتید، من این حرف را نمیزدم.
- در یک مراسم رسمی یک مقام رسمی خیلی مفصل حرفهایش را زد و خیلی درباره شعر من تعریف کرد. من گفتم من باید امروز حرف بزنم. دوستان میدانند من پروا نمیکنم. این واقعا یک کار حداقلی است. رفتم پشت تریبون و بلاهایی را که به سر خود من آورده بودند، به کنایه گفتم. حالا بعدش من کار دیگری هم کردم. رفتم کنارش گفتم شما عامل اصلی توقیف فلان کتاب من هستید. من در آن کتاب فقط کارهایی را که شما کردهاید، توصیف کردهام. یک کلمه غیر از توصیف کارهای شما در آن نیست. اگر بد است، معنیاش این است که کارهایی که شده، بد است. گفتم لازم نیست شما بروید در رادیو و تلویزیون استغفار کنید. همینجا که ایستادهاید، بین همین آدمهای دوروبرتان بگویید ببینم من اشتباه میکنم؟ مثلا شما با موسیقی مخالفت نکردید؟ من در آن کتاب گفتهام: به محض آمدن «گیسوی چنگ و گلوی نی برید»ند. شما جلوی موسیقی را نگرفتید؟ شما جوانانی را که ساز حمل میکردند، دستگیر نکردید؟ اگر نکردید، جلوی همین جمع بگویید، تا من هم بگویم غلط کردم آن شعرها را گفتم. گفتند که بالاخره کنسرت که هست در کشور. گفتم بله هست اما شما میخواهید که باشد؟ مردم میخواهند باشد، به شما فشار میآورند تا بالاخره از هر ۱۰ تا یکی را به حال خودش میگذارید. این حرفها چیزی نیست. گفتنش افتخاری نیست. اینها را باید گفت! مگر من را چه کار میتوانند بکنند؟
- شما با خواجه حافظ شیرازی درددل میکنید. قسمش میدهید به شاخ نباتش. همدم تنهاییهای شماست. اما با او چه کردید؟ حافظ میسراید «بهار میگذرد دادگسترا دریاب/ که رفت موسم و حافظ هنوز می نچشید». این دادگسترا را دارد به کسی میگوید که گردن چند هزار نفر را زده است. خب چه کسی قرار است این رنج حافظ را جواب بدهد؟ حکیم ابوالقاسم فردوسی یک نسخه از شاهنامه را زیر بغل گرفت و از طوس فرار کرد. امروز ما یادمان رفته با فردوسی چه کردیم. هی از این میگوییم که فردوسی فرهنگ ما را نجات داد و چنین کرد و چنان. اینهایی که این کار را با فردوسی کردند، پدران و اجداد ما بودند. این خط را بگیرید و بیایید تا امروز.»