لاابالیها چطور شعر میگویند/ پول 4 سال سینما با 40 سال ادبیات برابری میکند/ ناگفتههای شمس لنگرودی از زندگیاش
شمس لنگرودی شاعری است که اعتقادی به بهبود جهان ندارد. او نظم و تلاش را عامل موفقیت می داند.
ایران آرت: شمس لنگرودی صبحِ زود بیدار میشود، میرود پیادهروی و ورزش میکند؛ شاعری که رمان نوشته، پژوهش کرده، عاشق موسیقی است، یک ترانه هم خوانده و به سینما و بازیگری رسیده. همه این کارها را پاسخ به خودش میداند. به یأس رسیده، سالها شعر ننوشته و با اینکه میگوید از بهبود جهان ناامید است اما همچنان بهدنبال شورِ زندگی است.
بیستوششم آبانماه سالگرد تولد ۶۷سالگی شمس لنگرودی است؛ شاعری که میگوید جهان عوض شد و او و شعرش هم عوض شدند. به مناسبت سالروز تولد این ادیب به سراغ او رفتیم.
شما شاعر و هنرمندی هستید که با زندگی آشتی کردید. چطور به این دیدگاه و جهانبینی رسیدید؟
شمس لنگرودی: خوبی جوانی این است که آدم تصور میکند قبل از او کسی نبوده که به فکر تصحیح جهان باشد و اوست که آمده و همه چیز را سروسامان خواهد داد. در دوره ما که انقلابی شده بودیم و تفکر ایدئولوژیک داشتیم این را راهگشا میدانستیم. نه اینکه الان نیست، ولی میخواهم بگویم به این سادگیها نیست.
من سالهای زیاد تمام تلاش خودم را کردم و تمام گرفتاریهایی را که یک آدم معقول و به گمان خودمان در آن روزگار یک آدم مبارز برای زندگی و سروسامان دادن جهان باید بکشد، کشیدم. بعد آدم به جایی دیگر میرسد. جز اقلیتی که تا آخر به همان خیال یا باور (واژههایی که باید تعریفشان معلوم شود) یا خوشگمانی باقی میمانند، دو گروه این وسط پیدا میشوند که عموما سرخورده میشوند. به همین خاطر میگویند سیاسیون قدیم تاجران خوبی میشوند. خب عدهای که نه میخواهند سرخورده شوند و نه میخواهند تاجران خوبی شوند و نه میخواهند بر آن باور باشند، این وسط باید تکلیفشان را با هستی روشن کنند. اواخر سالهای ۶۰ بود که من دچار یک یأس فلسفی شدم و فهمیدم به این سادگی نیست که چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد. خب خیلیهای دیگر هم هستند که نمیگذارند تو چرخ را بر هم بزنی که بر مراد تو بگردد. آنها، هم اهرمهایشان قویتر است و هم تواناییاش را دارند.
یأس و بازبینی باورها
برای همین است که از اواخر سالهای ۶۰ دچار یک نوع سرخوردگی یا شاید یأس شدم که باعث شد شروع به بازبینی باورهایم کنم؛ بازبینی معنای زندگی، اینکه چه میخواستم و چه شد. به همین دلیل از سالهای اوایل دهه ۷۰ تا اواخر دهه ۷۰ تقریبا شعر نگفتم. یعنی من که در تمام سالهای ۶۰ هر سال یک کتاب شعر چاپ میکردم، در این سالها بیشتر در تأملات خودم بودم. البته در گردش جهان هم بودم. مشغول نوشتن «تاریخ تحلیلی شعر نو» هم بودم. اما عمدتا درگیر این بودم که چه میخواستم و چه شد. کتاب میخواندم. فکر میکردم. خب با نظریاتی آشنا شدم. با نیچه و بودیسم آشنا شدم که روی من تأثیر داشت. قبلا انگار اینها را در ذهن خودم حرام میدانستم. دیدم، نه، اینها عاقل بودهاند، حرفهایی زدهاند که قابل تأمل است.
دیدم نمیشود بر اساس آرزوها زندگی کرد
بعد به این نظر رسیدم که انگار قطعیتی وجود ندارد. بعد به این نتیجه رسیدم که بر اساس آرزوهایم زندگی نکنم و براساس چیزی که در دست دارم زندگی و برنامهریزی کنم. به هر حال نتیجه کلام به حرف سپهری رسیدم: گاه زخمی که به پا داشتهام/ زیر و بمهای زمین را به من آموخته است. فهمیدم: کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ، کار ما شاید این است / که در افسون گل سرخ شناور باشیم. این مجموعه اتفاقات و مطالعات و شکستها باعث شد به باور دیگری برسم که به قول نیچه یا مغلوب این شکستها بشوم یا به آنها فائق شوم. همانکه «اَبَرانسان» میگفت که «اَبَرمرد» ترجمه میکنند؛ یعنی کسی که سعی میکند مغلوب نشود. همان حکمت شادمانی که میگوید. من تحت تأثیر همین افکار و آرا قرار گرفتم. منتها بیشتر تحت تأثیر شکستها و واقعیتهای خودم بودم. سعی کردم خودم را از آن تصورات و توهمات و تخیلات به گمان خودم بیرون بکشم که ۱۰ سال طول کشید تا ببینم که «کودکان احساس جای بازی اینجاست». درک من از زندگی عوض شد و سعی کردم براساس آن چیزی که دارم زندگی کنم؛ نه آن توقعاتی که دارم.
کسانی که لاابالی هستند چطور شعر میگویند؟
شما هنرمندی هستید که صبح زود بیدار میشوید، میروید پیادهروی و کلا هنرمند منظمی هستید. ممکن است برخی از هنرمند تصور دیگری داشته باشند. مسئله نظم در زندگی شما به عنوان شاعر چگونه قابل جمع است؟ درباره این سبک زندگی بگویید.
شمس لنگرودی: بارها به همسرم گفتهام تعجب میکنم کسانی که لاابالی هستند چطور شعر میگویند؟ واقعا اصلا چطور کار هنری میکنند؟ از فاکنر پرسیده بودند هنر چه احتیاج دارد. گفته بود ۹۹ درصد استعداد میخواهد، ۹۹ درصد پشتکار میخواهد، ۹۹ درصد هم نظم میخواهد. واقعا همین است. مطمئنم بسیاری از این شاعران که راه به جایی نبردند، استعدادشان کمتر از شاملو نبود. مطمئنم. نه فقط در شعر، در همه عرصهها. اما پشتکار و نظم شاملو را نداشتند. پشتکار هم بدون نظم ممکن نیست. مگر آدم اسب است که عصاری کند؟ باید آگاهانه و بابرنامه باشد. برنامه لازم است، اگرچه اسیر برنامه شدن لازم نیست.
من تعجب میکنم از آنها. برای این شاملو و نیما نمیشوند. معروف بود شاملو هر کاری یک انسان زنده میخواسته انجام بدهد، انجام داده. هر کاری دلش میخواست کرد. اما همه کسانی که به او نزدیک بودند، اشاره میکنند که بسیار آدم با پشتکار و پرتلاش و منظمی بوده است. غیر از این نمیشود. من این سوال را باید از این افراد بپرسم. من هر روز صبح بیدار میشوم و مثل اکثر موجودات زنده حوصله هیچ کاری ندارم. (این باعث خوشحالی کسانی است که صبح بیدار میشوند و حالشان بد است) من هم هر صبح که بیداری میشوم حالم بد است. یا باید به این بیحالی ادامه بدهم، که من از بیحالی نفرت دارم، یا باید تا هستم زندگی کنم.
برای همین بلند میشوم و فکرنکرده بیرون میروم. علت اینکه ورزش میکنم همین است که فکرنکرده میروم بیرون. میروم بیرون فکر میکنم اصلا امروز ورزش کنم یا نه. میگویم حالا که تا اینجا آمدهام. در عمل دیدهام وقتی دو سه دور میزنم، اصلا صدای طبیعت را میشنوم، آب و هوا و آدمها را میبینم، فکر میکنم آخر ما چه فرقی با بیشتر آدمها داریم؟ انبوهی از مردم قبل از من آمدهاند و سر کار هم میروند. حالا من چون شعر میگویم تافته جدابافتهام؟
در افسردگی نمیتوانم شعر بگویم
آنها من را سر ذوق میآورند که به عنوان یک موجود زنده زندگی را شروع کنم. من هم مثل بقیه گاهی حوصله ندارم. بیدل و دماغم و سعی میکنم بر آن فائق شوم و وقتی بر آن فائق میشوم میتوانم شعر بگویم. اتفاقا وقتی خیلی غمگین هستم نمیتوانم شعر بگویم. وقتی افسرده هستم اصلا نمیتوانم شعر بگویم. میگویم؛ اما بیشتر پرت و پلا میشود و به رواندرمانی احتیاج دارد. جمعبندی کنم؛ من چنینم که نمودم، دگر ایشان دانند.
آدمهای موفق منظم بودهاند
به تصور من همه آدمهای موفق منظم بودهاند. همه آدمهای با استعداد درخشان که منظم نبودهاند به جایی راه نبردهاند. ظاهر قضیه را باید ول کرد، که مثلا فراندو پسوا همیشه مست بوده؛ اما حتما همیشه منظم هم بوده است. اگر صادق هدایت اینجور بوده که میشنویم، نمیتوانست بنیانگذار ادبیات نوین ایران باشد که بعد از ۷۰-۸۰ سال همه به جملات او ارجاع بدهند. نمونه دیگر خیام است. میگوید: می خور که به زیر گِل بسی خواهی خفت. اگر قرار بود همیشه می بخورد و اگر نظم نداشت که نمیتوانست اولین تقویم جلالی را درست کند که سازمان ملل هم الان تأییدش میکند. حتما نظم داشته و برای اینکه نظم داشته باشد حتما سر پا بوده است. منتها سخت است. بطالت خیلی راحتتر است. بله دو سه نفر مثل آرتور رمبو پیدا کردهاند. اما اگر آرتور رمبو هم آن مطالعات عظیم و مهم را نداشت، نمیتوانست در ۱۹ سالگی آن شعر را بگوید. به نظرم دوستان ظاهر زندگی یک عده را میبینند. کاه روی آب را میبینند و در آن فرومیروند. در حالیکه همه آنها پشتکار و نظم داشتهاند.
اگر بخواهیم از اینجا پلی به حضور شما در سالهای اخیر در سینما بزنیم، سینما چه چیزی به شما اضافه کرده است؟ یعنی شمس لنگرودی قبل و بعد از سینما چه تفاوتی دارد؟
من تا امروز چهار فیلم بازی کردهام. مدتی که دارم بازی میکنم، خود آن فضای جدید اولا برایم خیلی جذاب است. بعد هم سعی میکنم فیلمنامههایی را قبول کنم که به اندیشهها و خواستههای من نزدیکتر باشد. وقتی هم یکی دو بار موفق شدهام، مثل شعر نیست که در کتابها هشت بار هم چاپ شود و عدهای بخوانند، در اینجا من با انبوهی از ماجراهای بعدش مواجه میشوم، چون بهروزتر و زندهتر است. برای همین برای من انرژیکتر و پرجنب و جوشتر و زندگیسازتر است. برای همین است که مدتی کلا از فضای شعر - نه از خود شعر - کناره گرفتم. حالا آن هم دلایلی دارد. به سینما نزدیکتر شدهام. شعر جزو من است، جزو مستغلات من است. نمیتوانم شعر نگویم، اما مدتی کتاب شعر چاپ نمیکنم. فکر هم نمیکنم پنج - شش سال دیگر چاپ کنم. برای اینکه شعر نمیگویم که شاعر شوم. فیلم بازی نمیکنم که بازیگر شوم. تاریخ تحلیلی ننوشتهام که محقق شوم. دیگر تحقیق نمیکنم. حوصله ندارم. دیگر علاقهای هم ندارم. همه این کارها هم برای پاسخ به خودم بوده است. الان چیزی که به من پاسخ میدهد و شور بیشتری در آن هست، برای من سینماست.
نمیگویم کسی در ادبیات مقصر است
به عنوان کسی که سالها عمرش را صرف نوشتن کرده، هرچند این پاسخی به درونیات وجودی خودتان بوده است، اما به هر حال وقتی گردش مالی سینما و ادبیات را با هم مقایسه میکنید چه حسی پیدا میکنید؟
شمس لنگرودی: (خنده) یکی از آن دلایلی که میگویم انرژیزا و زندگیساز، همین مسئله است. پولی که شما در عرض ۴۰ سال زندگی در ادبیات به دست آوردهاید، در عرض چهار ماه در سینما به دست میآورید؛ البته نه هر کسی. من نمیگویم کسی در ادبیات مقصر است. برای اینکه کتاب را باید بخرند و بخوانند و آن وقت بله من هم مثل نرودا یک ویلای شیشهای داشتم. نرودا وقتی اولین مجموعه شعرش «سرود نومیدی» چاپ شد، یک میلیون و ۲۰۰ هزار نسخه چاپ شد و کتابهای بعد. خب او میتواند طوری که دلش میخواهد زندگی کند، کار کند و کتاب بنویسد. گفتم شعر و ادبیات در تمام دنیا حوزهاش محدود شده است؛ شعر بیشتر. چین یک میلیارد و خردهای جمعیت دارد. در کنگره این کشور شرکت کردهام. در همین کشور تیراژ کتاب ۱۰ هزار نسخه است. رمان باز هم فرق میکند. اما در اینجا رمان هم همین است. اما من نه از کسی گلهمندم و نه از کاری که کردهام پشیمانم.
از همین تعداد هم که شعر میخوانند سپاسگزارم
آدم هر کاری میکند تبعاتی دارد و باید آن کار را با تبعاتش بپذیرد. اینطوری نیست که شعر بگویم و بگویم مردم نمیخوانند. خب نگو! تو انتخاب کردهای، به مردم چه کار داری؟ من از همین تعداد هم که شعر میخوانند سپاسگزارم، وگرنه تعدادش کمتر میشد، وگرنه همین تعداد شعر هم نمیتوانستم بگویم. من اصلا حرف این دوستان گلهمند را قبول ندارم که میگویند مردم شعر نمیخوانند. خب تو نگو! من هستم که باید راه خودم را انتخاب کنم. اگر فوتبال هم بلد بودم، بازی میکردم. منتها به فوتبال علاقه ندارم.
چیزی که مهم است خود زندگی است
چیزی که مهم است خود زندگی است. ما بیشتر این چیزها را از بزرگان خودمان مثل نیما یاد گرفتهایم. نیما میگوید اصل زندگی است. کس دیگری بگوید شاید قبول نکنم ولی وقتی نیما میگوید که من تئوریاش را قبول دارم، این هم در تئوری اوست. بله من اخیرا رمان هم نوشتهام؛ «آنها که به خانه من آمدند»، کاندیدا هم شده و چند بار چاپ شده، اما در اینجا بیشتر از این نمیخرند. چه کار باید کرد؟ من هم باید فکری به حال خودم بکنم.
کارِ شاعرِ جوان دشوار است
تفاوت جای شاعر در آن دورهای که شما شروع به نوشتن کردید و اولین کتابتان را چاپ کردید با شاعر امروز چیست؟ آیا تصورتان از انسان شاعری که در آن زمان شاید نیما یا شاملو و... بود، با تصوری که امروز در جامعه از شاعر وجود دارد تغییری کرده است؟
شمس لنگرودی: من در شروع شعر برای شاعر جایگاهی متصور بودم که الان میبینم درست است. یعنی فکر میکردم شاعر در فلان مرتبه است و جامعه با او چنین برخوردی خواهد کرد. الان در حال حاضر میفهمم با من همان برخورد میشود. اما یک امایی این وسط است. شاعران جوانی که الان کار میکنند با روزگاری که من جوان بودم اگر خواسته باشیم تصوراتشان را نسبت به جایگاه شاعر مقایسه کنیم و ببینیم تصوراتشان چگونه است، من از هیچ کسی نپرسیدهام، اما میتوانم حدس بزنم چگونه است. میدانید چرا؟ برای اینکه نه اینکه شعر گفتن راحتتر بود. ما شروع کردیم خیلیها بودند. کار راحتتر نبود؛ امکانات مشخصتر بود. فضا آرامتر بود. صدا به صدا میرسید. من میدانستم چه میخواهم بگویم و قرار است چه بشنوم. الان همه چیز آشفته است، برای همین یک شاعر جوان نمیداند از کجا باید شروع کند. کارش دشوار است. مثلا آن زمان چهار مجله درمیآمد که تقریبا همه آنها را میشناختند و شعر هم چاپ میکردند؛ یا شعرت را قبول میکردند یا نه. اگر قبول میکرد بعد از دو سه شماره شما راه میافتادی. الان معلوم نیست مجله کجاست و روزنامه چه خبر است. انبوهی از رسانههای مجازی وجود دارد. این کار را دشوار میکند. به هیچ وجه حرفم به این معنی نیست که چون دشوار میکند، بنابراین نشدنی است یا بهانهزاست. منظورم این نیست؛ منظور این است که کار و برنامهریزی دیگری احتیاج دارد.
میخواستم درختها و پرندهها را در شعرم بیاورم
بسامد خصوصیت و مولفههای زندگی در شمال در شعر شما زیاد است؛ مثل قایق و موج و مه و... اگر شمس لنگرودی در کویر به دنیا میآمد شعرش گونه دیگری میشد؟
شمس لنگرودی: سوال درستی است. بعضی فکر میکنند چون من اهل شمال هستم طبیعت در شعرهایم زیاد است. اینگونه نیست. طبیعتا چون در شمال به دنیا آمده بودم، خیلی تحت تأثیر طبیعت بودم و در شعر من هم نمودهایی داشت. یک نکته بسیار مهم میگویم که از نیما و نرودا و ریلکه یاد گرفتم. از نیما یاد گرفتم و بعد از نرودا و ریکله فهمیدم. یادم است دانشجوی مدرسه عالی بازرگانی رشت بودم. با مینیبوس میرفتم رشت و میآمدم لنگرود. همهاش هم باران بود. خیلی از این فضا خوشم میآمد. همهاش با خودم میگفتم یک روزی من همه این درختها و برگها را در شعرم میآورم، مزارع را میآورم، پرندگان را میآورم. تا اینکه یک روز به مطلبی از نیما یوشیج برخوردم. دیدم عجب مطلب مهمی. من که میگویم اینها را میآورم، چگونه میآورم؟ من که اسم این پرندهها را بلد نیستم، اسم چهار تا پرنده را بلدم. دیدم نیما میگوید اگر قرار است از زبان سنگ حرف بزنی باید به سنگ تبدیل شوی تا بتوانی از زبان سنگ حرف بزنی. دیدم اگر قرار است از جنگل بگویم باید اسم درختها را بشناسم و برگهایشان را بشناسم.
آمریکا هم خیلی سبز است، اما به قول همسرم نوع سبزی آن با شمال فرق میکند. من برای شعر باید بدانم علت آن چیست؛ وگرنه من زیستشناس نیستم. این را اول از نیما فهمیدم، بعدها در زندگینامه ریلکه هم دیدم و بعد در زندگینامه نرودا دیدم گفته که تو اگر قرار است از رودخانه سخن بگویی باید کف رودخانه بنشینی و با کف دست، شن رودخانه را لمس کنی و شن را بفهمی. نتیجه این شد که دوباره به شمال رفتم. به حیاطمان که پر از درخت است میرفتم و شن و چاه را نگاه میکردم. این چاه روزی ۱۰ بار رنگ عوض میکند. نور آفتاب یا ابر میافتد، فرق میکند. قبلا فقط میگفتم چاه. فقط یک چاه در ذهنم بود. منظورم این است که قبلا یک طرح کلی از طبیعت داشتم. سعی کردم این را به یک شناخت جزءنگر تبدیل کنم. بعد از این بود که خوشبختانه با دور سوم شعرسراییام همزمان شد. الان فهمیدم سه دوره داشتهام که دوره سوم از «پنجاه و سه ترانه عاشقانه» شروع شد.
امید دارید؟
شمس لنگرودی: منظورتان این است که جامعه بهبود پیدا کند؟! نه. من قدیمها امیدی داشتم. بعد یاد این شعر افتادم که اول فکر میکردم شعر حافظ است ولی بعد متوجه شدم شعر نسیم شمال است: بر جبین این کشتی نور رستگاری نیست. اصلا به نظرم جهان کلا در حال فرورفتن در یک منجلاب است. قبلا در جهان یک کمونیسم و مارکسیسم وجود داشت (کاری به بد یا خوبش ندارم) که سرمایهداری از ترس او حواسش بود و ذرهای خودش را جمع و جور میکرد. قدری به منافع بشری فکر میکرد. الان انسان از طریق همین نظام سرمایهداری اسیر منافع اقتصادی خودش شده. دست خودشان هم نیست. یعنی خود نظام سرمایهداری و شرکتها مهمتر از آدمها هستند. آدمها خودکشی میکنند برای اینکه ضرر کردهاند. وارد این بحث نشویم بهتر است. اینها را هم از روی حافظه نمیگویم. اقتصاد خواندهام و یک چیزهایی بلدم.
امیدی به بهبود جهان ندارم
طنز شعرتان هم از اینجا میآید؟
شمس لنگرودی: آفرین! طنز از اینجا میآید. نه، امیدی به بهبود جهان ندارم. لغت فردگرایی درست نیست، اما قدری توجه به فرد در هر کسی بیشتر شده است. گفتم ول کن جهان را، کلاه خودت را بچسب. بعضیها فکر میکنند این به معنی پشت کردن به سیاست و حقیقت است؛ اینها سادهنگری است. تو مگر میتوانی وقتی آب جوش به سرت میریزند ساکت بنشینی؟ معلوم است برمیگردی و یک فحش میدهی. منظورم این نیست که آدم نسبت به بیعدالتیهایی که صورت میگیرد ساکت بنشیند. اما اینجوری هم نیست که چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد. به قول شما، برای من بیشتر طنزآمیز شده است.
در آخر، برای تولد امسالتان دو آرزو داشته باشید؛ یکی شخصی - که گفتنی باشد - و یکی هم جمعی.
شمس لنگرودی: اساسا آدمیزاد با خودش خلوتی دارد و این طبیعی است. انسان را که خبر دارم، گاو و گوسفند را خبر ندارم. بعضی اسمش را میگذارند خودسانسوری. واقعیت این است که شاید هم بخشی خودسانسوری باشد. برای اینکه جزو رازهای آدمی است. هیچ موجود بیرازی وجود ندارد و آن رازها به زندگی آدم شخصیت و معنا میدهد. در جوامع حالا - چه لغتی به کار ببرم؟ بگویم عقبمانده؟ عقب نگه داشتهشده؟ (چون هر لعنتی به کار میبریم، به عدهای برمیخورد) - این رازها و خودسانسوریها بیشتر است. برای همین اگر آرزویی داشته باشم، این فرهنگ اجازه نمیدهد واقعیت آن چیزی را که ته ذهن من است بگویم.
من هم برای همین گفتم گفتنیاش را بگویید.
شمس لنگرودی: (خنده) واقعا این چیزی که میخواهم بگویم خارج از صمیمیت نیست. کار اداری انجام نمیدهم. طبیعتا یکی این است که مثل هر آدم سالم و زنده دیگری در کار خودم به آن جایی که میخواهم برسم؛ بویژه در کار سینما که الان مورد علاقه من است.
گفتوگو: ساره دستاران - فرزاد گمار
منبع: ایسنا