روایتی صوفیانه از جان اسنو/ اسطوره؛ آخرین امید نومیدان
سید عبدالجواد موسوی:به تعبیر درخشان نیچه، گاهی در بالاترین نقطه فقط یک نفر ایستاده است، یک مرد، مرد برگزیدهای که آمده است تا پاسدار آخرین ارزشهای انسانی باشد.
ایران آرت: از تمام خلق یک تن صوفی اند/ مابقی در سایه ی او می زیند
جان اسنو در سریال "بازی تاج و تخت" حکم همان صوفی را دارد که خلقی در سایه ای او میزی اند. همه و همه – از سیاهی لشکرهای که در جنگ های بی رحمانه جان به جان آفرین تسلیم می کنند تا فرماندهان و حاکمان نام آور هفت اقلیم – آمده اند تا او تجلی کند. هر نقشی که بازی می شود، هر جلوی ویژه ای که اعجاب تماشاگران را برمی انگیزد، هر نغمه ای که آهنگ ساز نابغه سریال می سازد و هر آن چیز دیگری که در این سریال وجود دارد ، همه و همه در خدمت درخشش هر چه بیشتر صوفی بزرگی است که مظهر تمام و تمام ابرانسان است .
"صدهزاران طفل سرببریده گشت/ تا کلیم الله صاحب دیده گشت/ صدهزاران خلق در زنار شد/ تا که عیسی محرم اسرار شد//صدهزاران جان و دل تاراج یافت/ تا محمد یک شبی معراج یافت"
شاید از منظر تفکر امروزیان این نحوه از نگریستن به عالم زیادی بی رحمانه و حتی فاشیستی باشد. نمی دانم؛ اما این را خوب می دانم که در ساحت اسطوره چنین بینشی نه تنها مردود نیست که عین قانون طبیعت است و از یاد نبریم که سریال تاج و تخت روایتگر روزگانی است که نه تنها باور به اسطوره، باور اغلب آدمیان بود که جهان، جهان اسطوره ای بود و جن و پری و مردگان همان قدر حقیقت داشتند که جانور دوپایی به نام انسان. در چنین جهانی کسی بر سر اهمیت جان اسنو بحث نمی کند. آن که نظر کرده آسمانیان است حتی اگر روح از بدنش خارج شود، نفس مسحیایی به کمکش خواهد آمد و دیگر بار ازگور برخواهد خاست تا زمین را از شر اهریمنان پاک کند و مردگان را راهی دیار عدم نماید و سیاهی و زمستان را بزداید تا فرصت برای ظهور و بروز انسان فراهم آید. من نمی دانم نویسندگان تاج و تخت چه مقدار به آنچه می نوشته اند وقوف داشته اند، اما آنچه من می بینم ابر انسان است. به تعبیر درخشان نیچه، گاهی در بالاترین نقطه فقط یک نفر ایستاده است، یک مرد. مرد برگزیده که آمده است پاسدار آخرین ارزش های انسانی باشد. جان اسنو تنها جنگاوری است که قدرت او را در لحظه ای از ارزش های اخلاقی دور نکرد. اگر در مقابل مادر اژدها زانو نمی زد، چرا که هنوز تصویر درستی از حاکمی که روبروی او ایستاده است شکل نگرفته. گویی هواهای نفسانی در وجود این بشر راه ندارد. هنگامی هم که به این نتیجه رسید باید در مقابل آن بانوی کوچک اندام زانو بزند، احساسش را بی هیچ شرمی بر زبان می آورد تا بدانیم و بدانند آن که برای نجات انسان آمده است، پیش از آن که بر دیگران تیغ کشد نفس خود را سر بریده است.
جان اسنو در نخستین دیدار حرامزاده معرفی شد. اتهامی که هم مایه رنجش او بود و هم مخاطب عام را می رماند. چرا؟ نجات دهنده همواره یگانه است. جان اسنو قرار بود منجی باشد. منجی باید از تیره و تباری متفاوت باشد. از خاک و خونی که او را از اطرافیان متمایز سازد و به او رنگ و جلوه ای دیگرگون بخشد. اتمام سنگین حرامزاده گی از یک سو سبب امتیاز جان اسنو شد و از دیگر سو مقدمات کاتارسیس را برای او فراهم آورد. جان اسنو همواره بار رنجی عظیم را بر شانه های خود حس می کرد. نگاه تحقیر آمیز دیگران منیت را در او شکست و باعث شد او به ژن خوب فخر نفروشد و همانند درویش خسته جان خراسانی زمزمه کند:
"من یقین دارم که در رگ های من خون رسولی یا امامی نیست
وین ندیدم ژنده پیرم دوش با من گفت
کاندرین بی فخر بودن ها گناهی نیست"
همین یقین، بزرگ ترین سرمایه جان اسنو بود. یقینی که سبب شد بیش از آن که با بزرگان و آقا زادگان درآمیزد، با فرودستان و بچه های اعماق دم خور باشد و با پوست و گوشتش حوائج و خواسته های آنان را دریابد. شاید اگر هم از آغاز می دانست حرامزادگی توهمی بیش نیست و او نیز از ژن خوب سهمی دارد، بیش از آن که به فکر همه مردم باشد، سودای سلطنت در سر می پروراند و دست بالا را در فکر حفظ خود و خاندان خود بود. البته به حکم : "گوهر پاک بباید که شود قابل فیض/ ورنه هر سنگ و گلی لولو و مرجان نشود" بی شک در باطن جان اسنو چیزی وجود داشت که در وجود دیگران نبود. او برانگیخته شده بود تا پاسدار انسان باشد و بتواند او را در آخرین شب هول زمستانی زنده بیرون بیاورد.
جان اسنو برهم زننده عادات است. آمده است تا عالمی دیگر بنا کند ، هم از این رو قوانین خاص خودش را دارد. عشق بر مردمی که آمده اند نگهبان دیوار باشند، حرام است اما او عاشق می شود؛ چرا که می داند آنکه از عشق محروم است در شمار مردگان است و مردگان نمی توانند حافظ حریم انسان باشند. پیوستن به مردمان وحشی که از مردمان متمدن و شهرنشین دور افتاده اند، خلاف قانون است؛ اما جان اسنو بی پروای نام و ننگ به سراغ آنان می رود و نه تنها طرح دوستی با آنان می ریزد، بلکه با آنان متحد می شود تا سپاه مردگان را به زانو درآورد. دوستی جان اسنو با مردم وحشی فقط یک استراتژی سیاسی نیست، باور قلبی اوست.
جان اسنو به انسان محض معتقد است. انسان، فارغ از پوست و نژاد و رنگ و عقیده انسان است و در خور تکریم و دوستی . آن که آدمیان را به سبب تفاوت های ظاهری یا عقیده شان در خور سرزنش می داند و کمر به نابودی آن ها بسته به سپاه مردگان هیچ تفاوتی ندارد و سزاوار تیغ است .
پس باید زمین را از لوث وجود دشمنان انسان پاک کرد تا زمینه و زمان برای شکفتن انسان محض آماده شود. با این همه جان اسنو همان قدر که مظهر اسم لطف است از اسم قهر نیز بی نصیب نیست. هنگامی که می خواستند نوجوان ناسپاس را به جرم آن که به همراه چند فرومایه دیگر دشنه اش را در قلب جان اسنو فرو کرده بود، بردار کشند ، هیچ گاه از یاد نخواهم برد؛ یکی از درخشان ترین و در عین حال دشوار ترین لحظات بود. تردید در چهره مهربان و غیور جان اسنو موج می زد. بلافاصله جمله نیجه در ذهنم تداعی شد: ترحم برای مردان خردمند همچون دستان زیبایی است بر پیکر یک غول.
اگر جان اسنو از کشتن آن فرومایه کوچک سال صرف نظر می کرد از خیر دیدن مابقی سریال می گذشتیم و همه آن چیزی را که از جان اسنو در نظر داشتیم به حساب خیالات و اوهام اسطوره زده خود می گذاشتیم، اما قاطعیت جان اسنو در آن لحظه شکفت و حساس نشان داد من اشتباه نکردم و آن ها که جان اسنو را نقش زده اند، خوب می دانستند چه می کنند.
آه جان اسنو! در روزگاری که بی قهرمانی خویش فخر می فروشد و جهان عرصه جولان میانمایگان و فرومایگان شده است ، جان اسنو آخرین بهانه برای زیستن است . آخرین سوسوی امید در دل ناامیدان، شاید هنوز هم بتوان به انسان امیدوار بود!