۱۴ سال است سحری نخورده ام/ ناگفته های حسن سلطانی گوینده خبری که مجری برنامه سحری ماه خدا است
من بیرون از تلویزیون هم ظاهرم به همین صورت مرتب است اما راستش حتی وقتی بچههایم کوچک بودند هم نمیتوانستم با آنها به پارک یا سینما بروم. الان هم نمیروم. شاید بدم نمیآمد که گاهی با بچهها در پارک بازی کنم. روی زیرانداز دراز بکشم و چای و تخمه بخورم و... اما هیچ وقت پیش نیامد.
ایران آرت: همشهری نوشت: بخشی از خاطرات خوش روزهداری ما با چهره محجوب، کلام آشنا و اجرای دلنشین حسن سلطانی در برنامه سحری تلویزیون شکل گرفته. این روزها، بهانهای است تا گپ و گفتی داشته باشیم با این مجری باسابقه برنامه سحرگاهی «ماه خدا» که سالهاست در لحظات معنوی و دلانگیز سحرهای ماه رمضان مهمان خانههای ماست. حسن سللطانی می گوید هر که مرا می بیند می گوید برنامه ات عالی ست اما می دانم ما در فرهنگمان نقد رو در رو نداریم و تلویزیون به جهت تنوع مخاطبان متنوع و انتظارات متفاوت و متکثر است، طبعاً نمیتوانی همه را راضی نگه داشت و ...
سالها مجری خبر و برنامههای سیاسی بودید، ولی در سالهای اخیر صرفاً به اجرای برنامههای مذهبی رو آوردید. چرا؟
کار رسمی و موظفی ما در سازمان 25سال است، من در معاونت سیاسی و اطلاعات و اخبار بودم. وقتی دورهام تمام شد بهدلیل تعلقخاطری که به حوزه ادبیات و معارف و تاریخ اسلام داشتم در گروه معارف مشغول شدم. در واقع این انتخابم کاملاً دلی و بهخاطر تعلقخاطرم به حوزه مذهبی بود.
14سال است که مجری برنامه سحری تلویزیون هستید. ساعت فعالیت و استراحتتان در اینماه مبارک به چه صورت است؟
شبهایماه مبارک رمضان از ساعت 2بعد از نیمه شب تا یک ربع بعد از اذان صبح در استودیو هستم. بعد از برنامه تا به خانه برسم و استراحتی کنم و قدری قرآن بخوانم ساعت 9صبح میشود. سعی میکنم چند ساعتی بخوابم اما به قول قدیمیها خواب روز لقمه لقمه است و جای خواب شب را نمیگیرد. افطاریام بسیار سبک است در حد یک لقمه نان و پنیر و چای شیرین یا یک ظرف کوچک شیربرنج؛ شام را ساعت 12شب میخورم و آماده میشوم تا به استودیو بروم. حین اجرای برنامه سحری، امکان خوردن و آشامیدن نیست و فقط با یک آبجوش گلویم را تازه نگه میدارم. در واقع من در این 14سالی که توفیق اجرای برنامه سحرگاهی را پیدا کردم سحری نخوردهام.
با این برنامه غذایی و کاری احتمالاً در میهمانیهای افطاری اقوام هم شرکت نمیکنید؟
بله، اقوام و آشنایان عذرم را میپذیرند اما حریف بچهها و نوههایم نمیشوم. (با خنده) 2پسر و یک دختر دارم که هر سه ازدواج کرده و مرا صاحب 5نوه کردهاند. نوهها اصرار دارند که باید به خانهشان بروم. همین دیشب خانه دخترم افطاری میهمان بودیم که با اصرار نوهها ناچار زود برگشتم.
با توجه به تغییر ساعت خواب و بیداری و کسالت ناشی از آن در روز، از اجرای این برنامه در این سالها خسته نشدهاید؟
لحظات سحر به قدری جانبخش و فرحبخش و بابرکت است که من اجرا در این ساعت را نه بهعنوان یک شغل و حرفه که بهعنوان یک توفیق میدانم و خدمت در اینماه را با هیچچیز عوض نمیکنم. معتقدم فرصت برای خوابیدن و استراحتکردن و تفریح زیاد است، اما فرصت برای کسب توفیق سحری خیلی کم پیدا میشود. خداوند در لحظات سحری یک اکسیری قرار داده که هیچ زمان دیگری قابل درک نیست. به قول شاعر: هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ/ از یمن دعای شب و ورد سحری بود.
اینکه برنامهای مناسبتی با یک مجری در یک ساعت خاصی، سالها پخش شود و به تکرار نیفتد، بیش از هر چیز هنر مجری است. چه چیزی باعث شده که برنامه ماه خدا در این سالها تکراری نشود و مخاطبان خودش را حفظ کند؟
بهنظر من تهیه محتوایی که به درد مخاطبان بخورد و آنها را جذب کند، خیلی مهم است. من در طول سال مطالعه میکنم تا بخشی از محتوای این برنامه را تهیه کنم. گاهی از کتابهایی که در طول سال میخوانم یا نقل قولهای معتبری که میشنوم و یا موضوعاتی که از منابع مستند و معتبری میبینم نکاتی را در دفتر یادداشت میکنم تا در برنامه استفاده کنم. برای هر برنامه یکی دو ساعته، ساعتها مطالعه میکنم. در واقع میدانم آنتن تلویزیون در بهترین و معنویترین ساعتماه رمضان در اختیارم قرار دارد و قدر و قیمت آن را میدانم، از اینرو همه تلاشم را میکنم که کمفروشی نکنم و بهترین برنامه را به مخاطب ارائه دهم.
بازخورد برنامه ماه خدا در جامعه و میان مردم چطور بوده؟
مردم به من لطف دارند و هر وقت میبینند میگویند «حاج آقا! خیلی بهرهبردیم و استفاده کردیم.» در واقع بیشتر تعریف میکنند چون ما در فرهنگمان نقد رو در رو نداریم. اما چون تلویزیون مخاطبانش متنوع است و انتظارات هم متفاوت و متکثر است، طبعاً نمیتوانی همه را راضی نگه داری. برای همین در طول برنامه شماره پیامکی اعلام کردیم که مردم نظر، سؤالات، پیشنهادها و انتقاداتشان را بیان کنند. هر چند از چندماه قبل از ماه رمضان گروه معارف یک نظرسنجی میکنند تا براساس نظر مردم و نیاز جامعه شالوده برنامه ساخته شود.
یک ویژه برنامه سحری چه ظرافتهایی باید داشته باشد تا مخاطب را جذب کند؟
وقت سحرماه رمضان حال معنوی و خوشی دارد. مردم انتظار دارند در این وقت، یک آواز خوش و یک مناجات حال خوبکن بشنوند؛ پس طبیعی است که هر صدایی به درد برنامه سحر نمیخورد. شاید یکی صدای خوبی داشته باشد، اما مناجاتخوان خوبی نباشد؛ شاید آوازی در طول روز به دل بنشیند اما آن آواز در وقت سحر مناسب نباشد و... لذا همه اینها باید در یک بستری فراهم شود تا مخاطب راضی شود.
جایی گفتهاید در کودکی برایتان سؤال بود که «مجریهای برنامههای سحر کی سحری میخورند» تا اینکه خودتان مجری شدید و پاسختان را گرفتید...
بله، وقتی بچه بودم، وقت سحر مادرم رادیو را روشن میکرد و هر دقیقه صدای مجری میآمد که یا صحبت میکرد و یا ساعت نزدیکشدن به اذان صبح را اعلام میکرد. دائم از مادرم میپرسیدم «مامان! این مجریه پس کی سحری میخورَه؟» مادرم با لهجه شیرین همدانی میگفت: «من چه دانم پسر جان! من که هیچ وقت در رادیو نبودم.»
سالها بعد که مجری برنامه سحری شدم یک روز مادرم پرسید «بالاخره فهمیدی مجری کی سحری میخورَه؟» گفتم: «هیچ وقت نمیخورَه» (با خنده).
مردم شما را همیشه در قاب تلویزیون با کت و شلوار و ظاهری اتوکشیده و مرتب دیدهاند. وقتی بیرون از تلویزیون مثلاً در پارک یا سینما شما را با تیپ و ظاهری متفاوت و اسپرت ببینند چه واکنشی نشان میدهند؟
من بیرون از تلویزیون هم ظاهرم به همین صورت مرتب است اما راستش حتی وقتی بچههایم کوچک بودند هم نمیتوانستم با آنها به پارک یا سینما بروم. الان هم نمیروم. شاید بدم نمیآمد که گاهی با بچهها در پارک بازی کنم. روی زیرانداز دراز بکشم و چای و تخمه بخورم و... اما هیچ وقت پیش نیامد.
پس در فضاهای عمومی چندان آرامش ندارید؟
بله، بهویژه وقتی همراه خانواده هستم باید دائم بایستم و جواب محبتهای مردم را بدهم. اگر بگویم «ببخشید! زن و بچه همراهم است... باید بروم»، میگویند «تحویل نمیگیرد و دچار تکبر شده.» اگر هم دائم بایستم، خانم و بچهها معطل میشوند. برای همین آنها در مسافرتها با من بیرون نمیآیند. یادم هست مشهد رفته بودیم و میخواستیم به حرم برویم خانمام در هتل گفت «از اینجا تا صحن حرم ما تو را نمیشناسیم، نه تو ما را... آنجا منتظر میمانیم تا تو بیایی.»
خاطرهای از برخورد مردم تعریف کنید.
در مکه بودم دیدم 2تا پیرزن گریه میکنند. نزدیک رفتم که کمکشان کنم دیدم با دیدن من چهرهشان باز شد و خنده میهمان لبهایشان شد. با خوشحالی گفتند: «عه... این آقا سلطانیه..» پرسیدم: «گُم شدید؟» گفتند: «نه ما گم نشدیم، کاروان گم شده...». گفتم: «خب هتلتان کجاست؟ کارتتان را ببینم؟» گفتند: «هتل را ولش کنید. چقدر خوشحال شدیم شما را دیدیم و...».
و اینکه ازماه مبارک، حسرت چه چیزی را دارید؟
یادش بهخیر پدرم راننده بیابان بود و اغلب من و مادرم با هم سحری میخوردیم. پسر بزرگ خانواده بودم و 5برادر کوچکتر داشتم. مادرم دلش میخواست نماز صبح را در مسجد بخواند اما یک دلش پیش بچهها بود که خواب بودند و یک دلش پیش مسجد. به من میگفت: «حسن آقا! سحریت را تندتند بخور تا به مسجد برویم و زود برگردیم.» یادم هست زمستان بود و یک متر برف در همدان آمده بود. هوا سرد بود و صدای گرگ و شغال از دور میآمد. مادرم مرا زیرپر چادرش میگرفت و با ترس و لرز میرفتیم تا به مسجد برسیم. آن سحرها برای من خیلی خاطرهانگیز بود. آرزویم این است که آن سفره دو نفره سحری من و مادرم تکرار میشد.