روزهایی که بهرام بیضایی سوت می زد و راه می رفت/خاطرات خواندنی مجید مظفری از فروشندگی لوازم یدکی در گلشهر کرج تا آن سه فیلم
دو سالی بود که سینما را کنار گذاشته بودم و یک مغازهای را در گلشهر کرج باز کرده بودم و لوازم یدکی میفروختم. این ماجرا برای قبل از «مسافران» است. یک روز جمعه که نشسته بودم و حساب و کتاب میکردم که ببینم چه چیزی کم دارم تا برای شنبه سفارش بدهم، دیدم که دو نفر پشت شیشه ایستادهاند و دارند به شیشه میزنند، چون ضد نور بود من یک مقدار شک کردم که بهرام بیضایی است...
ایران آرت: مجید مظفری، که برای فیلم مسافران بهرام بیضایی در دهمین جشنواره فیلم فجر برنده سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش مکمل مرد شد و برای فیلم سگ کشی نامزد بهترین بازیگر مرد، در برنامه «پرانتز باز» رادیو نمایش خاطرات و نکات جالبی درباره بیضایی مطرح کرد.
مجری در ابتدای برنامه می گوید: من این جمله را به کرات شنیدهام که خیلی از بازیگران هم نسل شما این جمله را میگفتند که بازیگر مورد علاقهی استاد بیضایی مجید مظفری بودهاست. مطمئنا شما دلیل این مساله را میدانید.
مظفری پاسخ داد: من اگر بخواهم راجع به خود بهرام بیضایی صحبت کنم ساعتها وقت میخواهد و اگر بخواهم راجع به کارهای او صحبت کنم روزها و هفتهها وقت میگیرد. من یک چیز کوتاه راجع به او میگویم. او پس از اولین پژوهشی که داشت، بهرام بیضایی نشد. درواقع بیضایی از طفولیت بیضایی بود و شد ، به دلیل اینکه در یک خانوادهی ادیب به دنیا آمد. پدرش نویسنده و شاعر بود و از مادرش خیلی درس آموخت. پدربزرگش هم شاعر و نویسنده و پدر پدربزرگش هم همینطور بود. او در یک خانوادهی فرهیخته و ادیب به دنیا آمد و از طفولیت با هنر و ادبیات نمایشی آشنا شد. اگر اشتباه نکنم نوشتههایی که دارد را از دبیرستان شروع کرده و همینطور ادامه داد. به سینما و هنرهای نمایشی و ادبیات هم خیلی علاقمند بود. تا آنجایی که من یادم است و از زبان خودش شنیدم، هر فرصتی که پیدا میکرد به سینما میرفت و فیلم میدید. تقریبا میشود گفت که بیشتر وقتش را در پژوهش در ادبیات میگذارند و آنقدر در این مسائل کنکاش میکرد که ادبیات نمایشی چین، ادبیات ژاپن و خیلی از جاهای دیگر را تحقیق کرد و نوشت. همچنین عرفان شرق را خیلی خوب میدانست. در هر صورت پژوهش او در زمان خودش در سطح بسیار بالایی بود. تا آنجایی که یادم است چون دانشجوی ادبیات دانشگاه تهران بود میخواست تا برای پایان نامه در مورد نمایش در ایران بنویسد و دانشکده قبول نکرده بود که پایان نامه را بنویسد. به دلیل اینکه معتقد بودند در ایران نمایشی نداریم که حالا یک پایان نامه راجع به آن نوشته شود. وقتی که دانشکده قبول نکرد، او دانشکده را ترک کرد و از آنجا بیرون آمد و کتاب "نمایش در ایران" را نوشت و این کتاب هنوز تدریس میشود و به نظر من یکی از واجبات است که هر کسی که در ایران کار هنری میکند این کتاب را باید بخواند و حتما باید این کتاب را در کتابخانهی خودش داشته باشد که بتواند هر موقع فرصت کرد آن را بخواند. از نظر شخصیتی بسیار حساس، احساساتی و بسیار انسان دوست بود و به نظر من در ایران یکی از اساتیدی است که ایران دوست است؛ عاشق ایران است و عاشق تاریخ و ادبیات ایران است. الان هم که یک دهه است که به امریکا رفته اما خودش در گفتگویی گفت: من وقتی که در کتابخانهام مینشینم که بنویسم، حس نمیکنم که خارج از ایران هستم؛ حس میکنم که در خود ایران هستم. او ایرانیترین کارگردان سینمای ایران است و هیچ وقت برای فستیوالهای خارج از ایران فیلم نساختهاست. هیچ موقع فیلمی نساخت که برای جشنوارهای ساخته شود. هیچوقت این ذهنیات را نداشت که فیلمی را برای جایی، کسی و ارگانی بنویسد و کار کند. او فقط راجع به ایران تحقیق کرد و نوشت و سر تا سر کارش یک سوال بزرگ بود. بهرام بیضایی میخواست تا از ایران، از تاریخ، از ادبیات و از اساطیر؛ این سوال را بکند و یک سوال بزرگ همیشه در ذهنش بود. او وابسته به هیچ گروه و سازمانی نبود، فقط فرهنگی بود و عشقش فرهنگ بود و غیر از آن لاغیر.
مظفری گفت: یک روزی یک هنرپیشهای که اسم نمیبرم پلانش را مدام تکرار میکرد و بیضایی آنقدر صبور بود و با او صحبت میکرد که خلاصه به جایی رساندند که این پلان را بگیرند. بیضایی همیشه میگفت و الان هم میگوید که ما وقت نداریم و وقتمان را نمیتوانیم هدر بدهیم؛ باید از این وقت استفاده کنیم و بنشینیم و کار کنیم. بیضایی با کسانی که به او نزدیک بودند، کسانی که حرف و فکرش را میفهمیدند کار میکرد. وقتی که سناریو را به من میداد-خودش لطف میکرد و سناریو را به من میداد و خودش به من زنگ میزد- صحبت میکردیم و به من یک کلام میگفت. یعنی برای مثال سر فیلم «مسافران» گفت: من یک استاد دانشگاه دارم که در یک اتفاق خانوادگی است. این استاد دانشگاه را نه در دانشگاه و نه در کتابخانه نشان میدهم. درواقع هیچجا نشان نمیدهم که شغلش چیست و در ارتباط با شغلش پلانی ندارم ولی وقتی که حرف میزنی، فکر میکنی، راه میروی و در مورد هر چیزی که در این سناریو هست من باید یک استاد دانشگاه را ببینم.این خیلی سخت و مشکل است و من آنقدر به سناریو، آن شخصیت و تفکر بیضایی نزدیک میشدم که به همین دلیل ما با همدیگر هیچ مشکلی نداشتیم و همیشه هم خود بیضایی به من کمک میکرد. برداشتمان اگر خیلی طولانی میشد؛ دو یا سه برداشت بود. بیضایی یکی از شاخصترین و ایرانیترین کارگردانهایی است که من میشناسم. من دو سالی بود که سینما را کنار گذاشته بودم و یک مغازهای را در گلشهر کرج باز کرده بودم و لوازم یدکی میفروختم. این ماجرا برای قبل از «مسافران» است. یک روز جمعه که نشسته بودم و حساب و کتاب میکردم که ببینم چه چیزی کم دارم تا برای شنبه سفارش بدهم، دیدم که دو نفر پشت شیشه ایستادهاند و دارند به شیشه میزنند، چون ضد نور بود من یک مقدار شک کردم که بهرام بیضایی است. جلو رفتم و دیدم که بیضایی و صلاحمند هستند. داخل مغازه آمدند و برای ناهار به منزل ما رفتیم. همسر من آن زمان زنده بود و زنگ زدم که ما داریم میآییم و مهمان داریم. ناهار خوردیم و اگر اشتباه نکنم تا دوازده، یک با هم صحبت کردیم. چون من کار بازیگری را واقعا کنار گذاشته بودم. در نهایت با اشارههایی که همسرم به بیضایی داشت که او را راضی کنید تا دوباره کار کند و به سینما بازگردد، سناریوی «مسافران» را به من دادند و رفتند. وقتی که من یک هفتهی تمام سناریو را خواندم، خدمت او رفتم و قرارداد بستیم و شروع به کار کردیم. اگر اشتباه نکنم یک ماه و نیم، دو ماه بعد جلوی دوربین رفتم. تمام این مدت فکر من این بود که چرا بیضایی من را برای این کار انتخاب کرده است. این همه هنرپیشه بودند، داشتند کار میکردند و حضور داشتند.
مظفری افزود: ما از نمایشنامهی "آسید کاظم" همدیگر را میشناختیم و او کارهایی که من میکردم را میدید. من در "غریبه و مه" هم برای او بازی کردم و این ارتباط ما هیچوقت قطع نمیشد و با همدیگر در ارتباط بودیم. یادم است که نمایش "کوریولانوس" برشت را بازی میکردم و به من خبر دادند که بیضایی آمده و ما آن شب که اجرا کردیم او لطف کرد و به پشت صحنه آمد. بیضایی گفت: من آمدهام تا ببینم که تو نمایشنامهی فرنگی را چطور بازی میکنی؟ در نمایشنامههای ایرانی بد نیستی حالا آمدهام تا ببینم که در نمایشنامهی فرنگی چطور بازی میکنی! به هر صورت این ارتباط حسی و کاری وجود داشت و سر «سگ کشی» هم همین اتفاق افتاد. برای فیلم «سگ کشی» به من گفت: که این سناریو را بخوان و کوچکترین اشتباهی نکن؛ اگر کوچکترین اشتباهی کنی نقشت لو میرود. خود سناریو و خود بیضایی به من کمک کردند که آن نقش اینطور درآمد. درست است که بهرام بیضایی یک دهه است که از این مملکت بیرون رفته اما از ایران جدا نشده، از فرهنگ و ادبیات و تاریخ ایران جدان نشده، و هنرمندی است که در این مملکت ریشه دارد. ریشههای او امثال من و کسانی هستند که کتابهایش را میخوانند، کسانی که راجع به او تحقیق میکنند و نمایشنامههایش را کار میکنند؛ ما ریشههای آن آدمی هستیم که واقعا ایرانی خالص است و قلبش برای ایران میتپد.
مظفری در پایان گفت : من یک طنز کوچکی هم از او بگویم و آن اینکه بهرام بیضایی وقتی که فکر میکرد، سوت میزد و راه میرفت. وقتی که عصبانی بود، سوت میزد و راه میرفت. وقتی که خوشحال بود، سوت میزد و راه میرفت. وقتی که در مورد یک چیزی فکر میکرد، سوت میزد و راه میرفت. ولی چون من او را میشناختم و به او نزدیک بودم از نوع سوتی که انتخاب میکرد میفهمیدم که او یا عصبانی است یا دارد فکر میکند و یا خوشحال است!