وقتی کارگردان سربداران برای قیصر حکم اعدام گرفت/ محمد علی نجفی و خاطرات خواندنی از اولین روزهای سینما بعد از بهمن ۵۷
محمدعلی نجفی، کارگردان سریال "سربداران" و اولین مسئول امور سینمایی کشور در گفتگویی به بیان برخی ناگفتهها درباره دوران فعالیتش در سازمان سینمایی پرداخته و درباره اعلام حکم اعدامش توسط صادق خلخالی صحبت کرده است.
ایران آرت: این روزها حرف و حدیث درخصوص گزینههای احتمالی ریاست سازمان سینمایی بسیار است. در دولت دهم بود که نام معاونت سینمایی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به سازمان سینمایی تغییر یافت. این معاونت زیرمجموعه وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در طول 40 سال گذشته تغییرات و تحولات زیادی داشته است. خبرگزاری تسنیم در گفتوگویی که به تازگی منتشر کرده است، به سراغ محمدعلی نجفی، اولین مسئول امور سینمایی کشور در بعد از انقلاب رفته است. نجفی در این مصاحبه به بازخوانی نحوه ورود و همچنین رفتنش از این پست مدیریتی پرداخته است. در ادامه بخشهایی از این مصاحبه را میخوانید.
«انقلاب که شد بچهها (اعضای انجمن اسلامی مهندسین «آیت فیلم» که در سال 1355 تاسیس شده بود) اکثرشان رفتند تلویزیون، آقایهاشمیطبا، آقای انوار و آقای مهندس حجت، همه رفتند تلویزیون، اما من اصلا روحیه اداری نداشتم، چه در خود دفتر معماری و چه در دفتر سینمایی یک میز مشخص مال من نبود، من مثلا گهگاهی پشت یکی از این میزها مینشستم. من یا کار فیلم کرده بودم یا معماری، کارها اکتیو بود، معماری هم مثل الان نبود که همه کارها را کامپیوتر انجام دهد، همه کارها و فعالیتمان را دستی انجام میدادیم. با این روحیه من با همهشان همکاری میکردم، مثلا شورای طرح و برنامه تلویزیون میرفتم، تئاتر شهر هم میرفتم، اما اینکه بتوانم پشت یک میز بنشینم و کارهای اداری را انجام بدهم، خیلی با روحیهام جور نیست.
تا اینکه فروردین 1358 همین بچهها یعنی آقای بهشتی و حجت به من گفتند «قرار است برویم قم خدمت امام خمینی، چهارشنبه بعدازظهر میرویم قم تو هم بیا!»، نمیدانستم قرار است چه اتفاقی بیفتد؛ ما بعدازظهر رسیدیم قم، وقتی رسیدیم منزل امام، ایشان بالای پشتبام بودند و مردم در پایین و ایشان به ابراز احساسات مردم جواب میدادند، تا اینکه ما رفتیم منزل امام، بعد ایشان آمدند و نشستند. بچهها درباره سینما صحبت کردند. بعد قرار شد که برویم و فردا صبح بیاییم، یعنی صبح پنجشنبه. شب جالبی بود. در قم ما قبل از انقلاب هم با خیلی از بچهها ارتباط داشتیم، طلاب جوان و طلاب قم. رفتیم مدرسه فیضیه. صبح پنجشنبه که رفتیم، امام و مرحوم مهندس بازرگان کنار هم نشسته بودند، این طرف هم شورای انقلاب بود. همه هم همدیگر را میشناختیم، شهید مطهری و شهید بهشتی و مرحوم مهندس سحابی، آقای صباغیان و... بودند. ما نشستیم. مهندس بازرگان به امام گفتند «درمورد سینما ایشان را داریم»، بعد اشاره کردند ما رفتیم جلو، یادم هست مثلا زانوی من با زانوی امام چند سانتیمتر، یکی دو سانتیمتر فاصله داشت. مهندس بازرگان توضیح داد، من گفتم «من اصلا روحیه اداری ندارم و اصلا نمیتوانم»، امام گفتند که «تکلیف است برایتان، بروید!» مثل اینکه با این دست ما را جارو کردند. من یادم هست بلند شدم و خندهای را که روی لبهای مهندس سحابی و شهید مطهری و شهید بهشتی بود، هیچوقت فراموش نمیکنم.
صبح شنبه ما رفتیم دفتر آقای ورجاوند، همین ساختمانی که الان در میدان بهارستان است. آقای ورجاوند، قائممقام دکتر شریعتمداری بود؛ اولین وزیر فرهنگ و آموزش عالی. نشستیم، آقای ریپور آمد، آقای ورجاوند گفتند «آقای ریپور، ایشان مسئول امور سینمایی هستند.» «بهرام ریپور» آن موقع مدیرکل امور فرهنگی و تحقیقات وزارت ارشاد و سازمان سینمایی بودند. مرحوم «اکبر عالمی»، مدیرکل تولید بودند. ما رفتیم طبقه دوم، در یک اتاق را باز کردند، خانم امیرحسینی منشی بودند، آقای اکبر عالمی من را معرفی کردند و ما دیگر شدیم مسئول امور سینمایی.
همان روزها من را بچههای سینما دعوت کردند به محفلی که داشتند به اسم «کانون هنرمندان سینما»، مرکزش هم روبهروی دانشگاه تهران بود، همه هنرمندان سینما بودند، کسانی که خوب در ذهنم هستند آقای فخیمزاده، سیروس الوند، کامران قدکچیان، آقای متوسلیانی و... بودند. ما رفتیم آنجا نشستیم.
آنجا شروع کردم به صحبت کردن، گفتم «مشخص است که نسبت به شما آدم مرتجعی هستم و خیلی برایم مشکل است که جلوی اینهمه هنرمند بتوانم صحبت کنم، پس اولش عذرخواهی میکنم اگر بیانم قاصر است» و شروع کردم به صحبت، آقای «محمد متوسلانی» بعد از صحبت من سوال داشت، گفت «یعنی ما باید فیلم مذهبی و اسلامی بسازیم؟»، گفتم «از من سوال میکنید؟»، گفت «بله!»، گفتم «اگر من باشم و شما بخواهید این کار را بکنید من اجازه نمیدهم، بلکه من پیشنهادم این است که هر کسی باید فیلمی را که خودش فکر میکند بسازد.»، این باعث شد که بچهها یک حسوحال دیگری پیدا کنند، بعد گفتم «مگر انقلاب نشده است؟ مگر قرار نشده مردم کار خودشان را خودشان انجام بدهند؟ از شما خواهش و دعوت میکنم که تشریف بیاورید آنجا با همدیگر یک چیزی تشکیل میدهیم مانند یک هیاتی که برای سینما برنامهریزی کنیم.» از هفته بعد آقای فخیمزاده، قدکچیان، سیروس الوند ـاینها که خوب یادم هستـ بهعلاوه یکی دو نفر دیگر هم بودند، فکر کنم آقای میرلوحی و آقای اصلانی هم بودند، ما شروع کردیم به برنامهریزی برای سینما.
ما برنامهریزی نرمافزاری میکردیم، بهتدریج سینماداران و واردکنندگان و تهیهکنندگان را هم دعوت کردیم. برنامهریزی اولین کارمان این بود که یکسری فیلمها را ببینیم و اگر اصلاحاتی از نظر صحنههای غیراخلاقی دارد ترمیم کنیم، از جمله یکی از آنها فیلم قیصر بود، چون فیلم قیصر مساله دارد که بعدا موضوعش را میگویم.
من شرایطی ایجاد کردم که امنیت شغلی ایجاد بشود و هنرمندان انگیزه پیدا کنند، این از دل همان گروهی که در سازمان سینمایی تنظیم میکردیم منعکس میشد، مثلا فیلم آقای مهرجویی یعنی «دایره مینا» را با همدیگر نشستیم در سالن سینما تماشا کردیم و با هم گپ زدیم. با اینها ارتباط تنگاتنگ داشتیم. فیلم «قیصر» را که من پروانه دادم، همان بچههایی که سینمای آزادی را مصادره کرده بودند، آقای «خلخالی» را دعوت میکنند و بخشی را که ما حذف کرده بودیم، یعنی رقص بازیگر را میگذارند و میگویند که «نجفی پخش کرده.»، آقای خلخالی حکم اعدام من را میدهد صفحه اول روزنامه هم مینویسند «نجفی باید اعدام شود!»، شهید بهشتی به آقای خلخالی میگوید «برو اعدامش کن!»، بچهها به من گفتند «عذرخواهی کن!»، گفتم «من عذرخواهی کنم؟»، گفتم «باشه، مصاحبه میکنم»، و مصاحبه کردم گفتم «من ترجیح میدهم که حضرت آقای خلخالی در امور سینما دخالت نکند، برای اینکه اطلاعات من بهدلیل اینکه مجتهدزاده هستم و از یک خانواده روحانی، اطلاعاتم از اسلام بسیار بسیار بیشتر از مطالعات ایشان است درباره سینما و من ترجیح میدهم که من درمورد سینما اظهارنظر کنم تا آقای خلخالی.»
اما رفتن من به این برخورد با آقای خلخالی ربطی نداشت. چون بعد از آن مصاحبه دیگر ساکت شد. من به جایی رسیدم که متوجه شدم بهخلاف تفکری که در دوره دانشجویی و قبل از انقلاب داشتیم و فعالیت میکردیم که اختلاف طبقاتی، اختلاف طبقاتی اقتصادی است، متوجه شدم نه، اختلاف طبقات فرهنگی است، وقت گرفتم خرداد 1359 از شهید بهشتی در قوهقضائیه، که آن دوران رئیس فستیوال کن با امضای خودش از من دعوت کرده بود، ایشان گفتند «بعد از نماز صبح میآیم»، وقتی من رفتم هنوز هوا خیلی روشن نشده بود. ایشان در حزب جمهوری اسلامی جلسه داشت، همه بودند، من نشستم تا جلسه تمام شد، خدا رحمت کند همهشان را، آقای رفسنجانی، آقای دکتر باهنر، آقای موسوی اردبیلی همه آمدند و رفتند و من و دکتر بهشتی رفتیم داخل اتاق با هم صحبت کردیم.
من عینا این جمله را گفتم، گفتم «من به این نتیجه رسیدم که کار من نیست و تصمیم دارم که سربداران را بسازیم.»، ایشان گفتند که «میخواهیم اتفاقی بیفتد»، گفتم «در هر صورت من نیستم.»، پیاده از قوه قضائیه آمدم میدان بهارستان استعفا دادم ـخدا رحمت بکندـ دکتر حبیبی قبول نکرد گفت «چند ماه دیگر بیشتر نمانده، بمان». من یک ماه دیگر تا اواخر تیر هم ماندم، فستیوال کن هم نرفتم، چون میرفتم آنجا بهعنوان رئیس امور سینمایی میخواستم مصاحبه بکنم، من میخواستم نباشم و نرفتم.
اواخر تیر برای اینکه یک وقت ممنوعالخروج نشوم، به خانمم گفتم «من نمیروم بهارستان. وقتی که رفتم ایتالیا از آنجا به شما زنگ میزنم شما بگو دیگر نمیآیم»، همین هم شد، اوایل مرداد بود که من رفتم به ایتالیا. بعد از آن هم دیگر اصلا میدان بهارستان نرفتم!»