وقتی نیکول کیدمن بیننده را میخکوب میکند/ داستان دراماتیک "درماندگی" و اثبات دوباره یک ستاره
گریس (با بازی نیکول کیدمن) یک زن روانشناس موفق ساکن شهر نیویورک است که همراه با همسر پزشک و پسر نوجوانش زندگی آرام و بیدردسری دارد. اما همه چیز با ورود زنی جدید به زندگیاش، به شکل دراماتیکی زیر و رو میشود.
ایران آرت: ۳۰نما نوشت: عناوین کوتاه شبکهی HBO از مهمترین نقاط قوت آثار این شبکه هستند. سریالهایی که بعد از گذراندن مراحل سخت ارزیابی توسط مدیران شبکه، به روی آنتن میروند آثار کمریسکی هستند. چه برای مدیران شبکه و چه از آن مهمتر برای مخاطبان. وقتی شما پای یک سریال درام از HBO مینشینید، احتمال اینکه بعد از تماشای سریال سرخورده شوید یا احساس کنید وقتتان را تلف کردهاید بسیار اندک است. وقتی که با عنوانی کوتاه یا مینی سریال مواجه باشیم، این احتمال حتی کمتر هم میشود.
وقتی خبر همکاری مجدد نیکول کیدمن با شبکهی HBO آمد، همه منتظر اثری جذاب بودند. همکاری قبلی نیکول کیدمن با این شبکه و با همین سازنده، دیوید ای کلی با استقبال گستردهای روبرو شد (گرچه بخشی از آن بخاطر جنبشهای ایدئولوژیک و شبهایدئولوژیک اخیر هالیوود بود). سریال "دروغهای کوچک بزرگ" (Big Little Lies) با چندین و چند جایزه و نامزدی، یکی از موفقترین سریالهای سال ۲۰۱۷ بود. سریالی با ستارگان بزرگ هالیوود در کنار هم که فقط بخاطر نام بازیگرانش هم قادر به جلب نظر و توجه مخاطب بود. وقتی اسم کیدمن و دیوید کلی همراه با هیو گرانت آمد، به نظر میرسید باید منتظر اثر در خور توجه دیگری باشیم.
سریال "درماندگی" هم مانند دروغهای کوچک بزرگ یک اثر اقتباسی است و از قضا (واقعا از قضا؟) داستانش هم مانند آن، حول شخصیتی مونث میگردد. سریال اقتباسی از کتابی با نام "باید میدانستی" به قلم جین هف کورلیتز منتشر شده به سال ۲۰۱۴ است. از دیگر شباهتهای مهم دو سریال، داستان جنایی با مضامین خانوادگی و درامی پررنگ است. باز هم شخصیت اصلی ماجرا باید در دنیای پیرامونش مسیر خود را بیابد و خودش را اثبات کند. البته این شخصیتِ اصلی، دیگر مانند شخصیتهای سریال کذایی منفعل و منتظر نیست. او شخصیت قویای دارد که دنبال برانگیختن حس ترحم و دلسوزی دیگران (یا مخطبان) نیست.
گریس که یک روانشناس موفق و سرشناس در شهر نیویورک و دختر یکی از سرمایهداران مشهور شهر است، زندگی شاد و نرمالی را همراه همسر و فرزندش تجربه میکند. علاوه بر شغل رواندرمانی، او یکی از اعضای هیئت مدیرهی حراجی مدرسهی فرزندش ( یکی از بهترین مدارس شهر) است. در طول یکی از جلسات این هیئت مدیره، فرد جدیدی وارد میشود. مادر یکی از شاگردان تازهوارد مدرسه. زن جوان و زیبایی به نام النا که با بقیهی اعضا به شدت متفاوت است. گریس که متوجه میشود النا مشکلات زیادی دارد، برای کمک به او پیشقدم میشود اما رفتارهای عجیب النا ادامه دارد. و ناگهان اتفاق تراژیک غیرمنتظرهای رخ میدهد.
گریس برخلاف شخصیتهای دروغهای… منتظر کمک دیگران نیست. او ناله و فغان راه نمیاندازد که دنیا با او بد تا کرده. وقتی رازهای سر به مهر گشوده میشوند، وقتی با مشکلات غیرقابل انتظار روبرو میشود، وقتی بخاطر کاری که نکرده در مظان اتهام قرار میگیرد، وقتی بخاطر خطای دیگران تاوان پس میدهد، اوست که انتخاب میکند چه واکنشی نشان بدهد. به جای زانوی غم بغل گرفتن و مقصر شناختن دیگران، او با آگاهی تصمیم میگیرد از خانوادهاش مخافظت بکند. در این راه با هزار و یک مشکل روبرو میشود و از پدرش و از دوستانش کمک میگیرد. اما مسئولیت را به دوش دیگری نمیاندازد.
این ویژگی گریس بزرگترین نقطه تفاوت و به زعم نگارنده مهمترین برتری سریال در مقایسه با سریال قبلی است. (واضح است که دروغهای… را دوست نداشتهام؟) نیکول کیدمن در نقش گریس میدرخشد و دوباره خودی نشان میدهد. زیبایی افسونگر او (با تاکید به جا و درست کارگردان که بارها نماهای دلفریبی از گیسووان افشان او برای مخاطب میگیرد) در کنار شخصیت مصممش، دوگانهای مرگبار را رقم میزند. وقتی میگوییم دوگانهی مرگبار از چه سخن میگوییم؟ شخصیتی در ظاهر شکننده اما در عمل محکم. در هر قسمت سریال، بارها و بارها و بارها نماهای بستهای از چهرهی شوکهی او بر صفحهی تلویزیون نقش میبندد. او هر چند دقیقه یک بار سر از رازی درمیآورد. و اتفاقا همه هم از او رازهایی را پنهان می کنند. نه فقط النا و جاناتان که حتی فرزندش هنری. واکنش او چیست؟ پس از هر بار شوکه شدن، برمیخیزد و راهش را انتخاب میکند. اتفاقا اوست که در نهایت تصمیم میگیرد ماجرا چگونه خاتمه یابد.
سریال جزئیات درخشان فراوانی دارد. از تحول درونی گریس که در آخر باید با کمک از رشتهی خودش یعنی روانکاوی راهش را پیدا کند گرفته تا سرک کشیدن داستان به گوشههای سیستم آموزش و پرورش، رسانهها و البته سیستم قضایی آمریکا. در هر بخش هم یادآور یک اثر درخشان است. برای مثال در بخش سیستم قضایی سریال جذاب "شب ماجرا" (The Night Of) را به ذهن متبادر میسازد.
دیگر شخصیتهای سریال البته به اندازه گریس جذاب و درست از آب درنیامدهاند. اما بخاطر بازی خوب بازیگران تقریبا همه نجات پیدا میکنند. از هنری با بازی زیبای نواه یوپ تا فرانکلین پدر گریس با بازی چشمگیر دانلد ساترلند. و البته جاناتان با بازی بینقص هیو گرانت. جاناتان پیچیدهترین شخصیت سریال است و هیو گرانت بعد از مدتها دوباره خودش را اثبات میکند و در نقش یک جنتلمن شکسته نگاهها را به سوی خود خیره میسازد.
در اغلب مواقع ما بینندگان برای پیگیری اخبار درون داستان، بخشهای خبری و گزارشهای تلویزیونی را از گوشی یا تبلت پسرک و از چشمان او میبینیم و به نوعی ما به عنوان بیننده تنها آدمهای بیگناه و معصوم در طول این داستان هستیم. اما در اواخر داستان ماجرا دچار پیچشی میشود که همه چیز را تغییر می دهد و آن گاه نوعی نهیب نامحسوس برای مخاطب است که فکر میکرد تا به الان بی گناه است.
سریال مانند اغلب آثار درجه یکِ سالهای اخیر از لحاظ ساخت کیفیت بالایی دارد. و خب اسم HBO برای تضمین این کیفیت کافی است. فیلمبرداری آن بینقص است. استفادهی درست سازندگان از لنزهای مختلف، قابهای بسته از چهرهها و البته نماهای عریض شهری به شیوهی "تیلت شیفت"، همه و همه اثرگذاری داستان را بیشتر کرده. داستان زیبا و درگیرکننده است اما نقص هم کم ندارد. گرهافکنیهایش آنچنان که انتظارش را داریم نیست. گرچه با پرداخت مناسب در طول داستان سر و شکل مناسبی پیدا میکند. شخصیتهای غیراصلی زیادی بیخاصیت هستند. پلیس (احتمالا از قصد) زیادی از دور خارج است. و آن مشکل شخصیتپردازی که بالاتر اشاره شد هم، دربارهی شخصیتهای فرعی چند برابر میشود.
سریال از ابزارهایش برای تعلیق و ایجاد شوک و میخکوب کردن مخاطب استفاده میکند. استفادهای که البته آن هم نقصهای فراوانی دارد. به نوعی که در اغلب مواقع خلق معما و موقعیت خطیر چنانکه باید در داستان تاثیرگذار نیست و صرفا تمهیدی به عنوان "کلیفهنگر" است تا تماشاگر مشتاق قسمت بعدی باشد. به عبارت دیگر مخاطب را گول میزند.
با تمام این اوصاف، سریال پر است از لحظات زیبا و درگیرکننده که پیچش روانکاوانهی آن باعث شده با اثری تحسینبرانگیز روبرو باشیم. پیچشی که در همه جا به کمک داستان میرسد و نقاط ضعفش را پر میکند و البته یک پایان باشکوه برای آن رقم میزند.