کیفوریهای سینمای کیمیایی و گور پدر نشئگی بعد از التماس
عشق، دوا، پول، چاقو، هرچی بخوای تو جیبم دارم..."
ایران آرت: مسعود میر در یادداشتی در همشهری درباره مسعود کیمیایی و البته خون شد نوشته است:
من دانشجوی سینما شدهام و از فیلمسازی مسعودخان بیش از سهدهه گذشتهاست. خانه دانشجویی قدیمی در یکی از خیابانهای کهنه حوالی سرپل، میعادگاه ماست و لابهلای همه فیلمهای مهم تاریخ سینما که اگر بهعنوان یک دانشجو ندیده بودمشان بد میشد، هر از گاهی هم در همان ویدئوی زهوار دررفته، خودم را مهمان میکردم به ضیافت "قیصر" و "گوزنها". آن خنده آخر فیلم بهروز زخمی در کنار واگنهای از رده خارج شده قبل از فروکردن چاقو به جان آخرین بازمانده آبمنگلها برایم حجت بازیگری بود و بعد هم با آن تلخند سید هنگام سراغ گرفتن از همشیره قدرت، کیفور میشدم و گاهی در جواب طعنههای همخانهام که نمیفهمید من چطور کوبریک و اسکورسیزی را میپرستم، ولی کیمیایی را هم از قلم نمیاندازم با شیطنت میگفتم: گور پدر نشئگی بعد التماس...
*
من روزنامهنگار شدهام و به لطف یک دوست قدیمی، بلیت فیلم "سربازهای جمعه" در سینما آستارا را گذاشتهام در جیبم ولی در آن روزها مدام برای دوستداشتن سینمای کیمیایی با خودم درگیرم. همان روزها یک پست وبلاگی نوشتم که باید یک هیأت تحقیق و تفحص کشف کند که آیا واقعا قیصر و گوزنهای محبوب را، کیمیایی ساخته یا نه. روزهای بیرمقی سینمای کیمیایی وصل شده بود با نوقلمی امثال من که دوستداشتنها و دوستنداشتنهایشان را در هر ستونی جاساز میکردند و اسمش را میگذاشتند نقد فیلم.
با همه این تفاسیر من آنجا بودم، حوالی سرپل تجریش در واپسین روزهای سرپا بودن سینمای تکسالن آستارا و سربازهای جمعه از تیتراژ عباس کیارستمی رسید به ضجههای مریلا زارعی و فیلم که تمام شد یادم آمد فریاد پاهای من بهخاطر تماشای سرپای فیلم مسعودخان بوده است. از سینما که بیرون آمدم با خودم دنبال جواب میگشتم که چرا فیلم اینطور بود و چرا آنطور تماشایش کردم و تنها جوابی که برایش داشتم از این قرار بود: کیمیایی است دیگر، نمیشود که او و فیلمش را تماشا نکرد.
*
هنوز روزنامهنگارم و جشنواره در دوره سیوهشتم از آبانماه تب کرد و در دیماه لرز. مسعودکیمیایی "خونشد" را ساخته و البته خبر داده نمیخواهد در جشنواره شرکتکند. قبل از آغاز جشنواره دعوت میشویم به تماشای خصوصی فیلم. کجا؟ سرپل تجریش، در همان سینما آستارا که البته این روزها شیک و پیک شده است. صبح برفی باز هم در سرپل نشستهام روبهروی پرده سینما و با خودم میگویم چرا برای تماشای فیلمهای کیمیایی همیشه و حتی روزهایی که امیدی به تماشای فیلمی خوب نبوده، ذوق داشتهام؟ چرا کیمیایی حتی در روزهایی که شنیدیم با خیلیها رفاقت کرد و فیلم ساخت، باز هم مهم بود؟
خون شد که تمام شد انگار یک خط دیالوگ "فضلی " شده بود جواب این سؤالهایم؛ جوابی که بشود با آن آرامش صبح برفی خون شد را با ظهر آفتابی تماشای فیلم تاخت زد. جمله را بخوانید و جواب ذهن من را برای دوستداشتن کیمیایی حفظ کنید: "عشق، دوا، پول، چاقو، هرچی بخوای تو جیبم دارم..."
خلاص.