دوشنبههای ایرانآرت با سینما و علی رستگار [یک]
یک تکنگاریِ همدلانه درباره ادای دین متفقین به کازابلانکا/ سام دوباره آن آهنگ را زد
شاید آنجلینا جولی چندان بیربط نگران زندگی مشترکش با براد پیت نشده باشد. راستش وقتی کوتیار را در فیلم ببینید شما هم میتوانید فکر و خیالهای ناجورکنید!
ایرانآرت، علی رستگار: کافه ریک همچنان مشتری دارد و هنوز شیفتگان کازابلانکا ساخته ماندگار مایکل کورتیز کوچکترین نشانه و ارجاع و ادای دین به این فیلم را بو میکشند و همچون قهوه فرانسویِ بهعملآمده در خاک مراکش آن را مینوشند. هنوز دیدار ریک و ایلزا لرزه بر اندام ما عاشقان سستعنصر و دلترکخورده میاندازد و باعث تداعیِ خاطرات پرسوز و گداز عاشقانه میشود.
رابرت زمهکیس که او را با فیلمهایی چون «فارست گامپ»، «دورافتاده» و سهگانه «بازگشت» به آینده به یاد میآوریم، با فیلم «متفقین» به شکل ظریف و دلپذیری به کازابلانکا ادای دین میکند و باعث میشود دوباره ترانه «همچنان که زمان میگذرد» را با زبان ذهن زمزمه کنیم. ایلزا در یکی از سکانسهای کازابلانکا به سام، پیانیست سیاهپوست کافه ریک میگوید: «دوباره اون آهنگ رو بزن سام.» حالا با این فیلم انگار پس از سالها سام دوباره دست به کار شده و شروع به نواختن و خواندن کرده است.
قصه متفقین در کازابلانکا اتفاق میافتد؛ افسری به نام مکس مامور میشود تا با همراهی زنی به نام ماریان که یکی از نیروهای مقاومت فرانسه است، سفیر نازیها در کازابلانکا را ترور کند. فیلم با روایتی جذاب و پرکشش، هم شما را به ماجرای ترور مسئول نازی کنجکاو میکند و هم با پرداخت خوب شخصیتها و بازی خوب براد پیت و ماریون کوتیار، باعث همراهی ما با وجه عاشقانه اثر هم میشود.
براد پیت با این نقشآفرینی نشان میدهد برخلاف برخی بازیگران همدورهاش مثل تام کروز و نیکلاس کیج همچنان قابلیت انتخاب نقشهای خوب و بازی تاثیرگذار را دارد. ماریون کوتیار هم همچون همیشه، نقش را خوب از آب و گل درمیآورد و به شکل متوازنی از دلربایی و احساسات متنوعش استفاده میکند. شاید آنجلینا جولی چندان بیربط نگران زندگی مشترکش با براد پیت نشده باشد. راستش وقتی کوتیار را در فیلم ببینید شما هم میتوانید فکر و خیالهای ناجورکنید. زن پاریسی باشد و کازابلانکای معروف و عاشقپرور باشد و شما دلتان نلرزد و کار دست خودتان ندهید، لابد خیلی ایمانتان قوی است! هرچند کوتیار هر رابطهای را در زمان فیلمبرداری تکذیب کرده و همگان را به وفاداری و عشق به زندگی مشترکش ارجاع داده، اما همچنان افکار شیطانی، میگمیگوار از ذهن خراب برخی از جمله ما میگذرد!
این وسطها بلانسبت یک موقعیت «امکان مینا»واری هم در فیلم به وجود میآید، اما این کجا و آن کجا و ما را باز به این نکته حسرتبار میرساند که چرا در اغلب موارد سینمای ما سوژهها و موقعیتهای خوب را حیف میکند و هدر میدهد اما برخی از این آنور آبیها چیز دندانگیر و با پدر و مادری از آن درمیآورند.
به جز کلیت فیلم که دست کم در لوکیشن و برخی مناسبات و لحظهها آدم را یاد کازابلانکا میاندازد، زمهکیس در یکی از سکانسهای پایانی، دُزِ ادای دین را کمی بالاتر میبرد و ذوق ما را از این کشف و مشابهت تکمیل میکند. بدون اینکه بخواهم اسپویل کنم و در حوالی «خطر لورفتن داستان» قدم بزنم، فقط در این حد بگویم که محل یکی از سکانسهای پایانی فیلم، فرودگاه است، یعنی همان فضایی که ریک و ایلزا دارند برای آخرینبار با هم وداع میکنند. اینجا البته خداحافظی شکل دیگری دارد، اما یکی از ماموران پلیس فیلم رفتاری میکند که بسیار شبیه کاری است که سروان رنو به نفعِ ریک انجام میدهد.
یکی دیگر از کارهای زیبای زمهکیس اینجا این است که آن مه سکانس فرودگاه کازابلانکا جایش را به باران داده و انگار آن بغض چندینساله حالا ترکیده و به این شکل نمایان شده است.