خاطره ای ناب و عجیب از عزت الله انتظامی، بستنی فروشی عشقی و فیلمی که آقای بازیگر دوست داشت
ایران آرت : حمید محمدی در فارس نوشت: زمستان سال ۸۹، وقتی دانستم که بازیگر اصلی داستان کتابم از دوستان عهد نوجوانی عزتالله انتظامی بوده، قراری با او گذاشتم و در باغ موزه سینما به دیدار او رفتم؛
در اتاق کوچکی در طبقه فوقانی حیاط انتهایی باغ که با پلههای آهنی از سطح زمین جدا میشد. تعجب کردم که انتظامی ۸۶ ساله چگونه هر روز از این پلههای پرشیب بالا میرود و در آن اتاق نسبتاً سرد جاگیر میشود.
نوشتن از جواد موفقیان، دوست دوران هنرستان عزتالله انتظامی، مرا روبهروی بازیگری نشانده بود که نه از سینما و تئاتر و به طور کلی، مقوله هنر که میخواست از عهد شباب بگوید و رفاقت دیرین با مردی که حالا در کانادا زندگی میکند و در آن جا بنیادی برای حمایت از کودکان سرطانی دنیا تأسیس کرده است به نام «بنیاد نیکوکاری موفقیان».
موفقیان، یک مهندس زبده و نامآور ایرانی است که هنرستانهای بزرگ و مجهزی در تهران و چند شهر محروم ساخته و حالا سالهاست که با عارضه مغزی در کانادا زندگی میکند. او از آنها نیست که پول مردم ایران را توی کیسه میکنند و برای خوشگذرانی به آن سوی دنیا میروند. موفقیان، چند سال قبل، ساختمان بزرگ شرکتش را در خیابان خارک (در همسایگی تالار وحدت) وقف عام کرد و آن را در اختیار وزارت علوم قرار داد.
عزتالله انتظامی، بچهمحل و همکلاسی موفقیان بود. آنها هر دو در محله «گلوبندک»، روبهروی امامزاده سیدناصرالدین بار آمده بودند و یک دوست مشترک، آن دو را پس از بیش از نیم قرن در کانادا به هم رساند. اما ماجرای نوجوانی آنها شنیدنیتر از دیدار گرم و صمیمیشان در کشور دوردست دنیاست.
کتاب زندگی و کارنامه خیر مدرسهساز، جواد موفقیان در سال ۱۳۹۰ از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شد
انتظامی در آن روز گفت: «برای من بررسی سرنوشت کسانی که در یک دوره تاریخی زندگی و تحصیل کردهاند، جذاب است. به خصوص من درباره دوستان و همکلاسیهایم که در «هنرسرای صنعتی» باهم درس میخواندیم، تحقیق کردهام.
عدهای از آنها ـ مثل خود من ـ به عالم سینما راه یافتهاند، تعدادی از آنها افسر پلیس شدهاند و گروهی به استخدام شرکت نفت درآمدهاند. البته عدهای هم بودند که راههای دیگری را انتخاب کردند. از جمله آنها جواد موفقیان و ابراهیم تحصیلی هستند که راه به جای دیگری بردند و فعالیت در کار خیر را پیش گرفتند.»
جدیترین حسرت نوجوانیهای عزتالله انتظامی این بود که آن روز سرد زمستانی برای من تعریف کرد تا در زیستنامه داستانی «جواد موفقیان» بیاورم: «یک فروشنده دورهگرد به نام «عشقی» جلوی هنرستان ما بستنی میفروخت. او این بستنیها را لای نانهایی میریخت که بسیار خوشمزه اما گران بود. گاهی بچههایی که وضع مالی بهتری نسبت به ما داشتند، این نانها را میخریدند، لای آن مربا میریختند و با ولع تمام میخوردند. یکی از آرزوهای ما این بود که بتوانیم از این نان و مرباها بخوریم یا بستنیای بخریم که لای این نانهای خوشمزه گذاشته باشند. این آرزوهاست که ما را به سمت برآوردن آرزوی دیگران هدایت میکند و سوق میدهد.»
گفتوگوی من با انتظامی به طول انجامید. پسر خردسالم، بیتابانه به داخل اتاق سرد زیر شیروانی سرک میکشید تا ببیند مصاحبه ما تمام شده یا خیر.
استاد، بیطاقت شد از بیتابی پسرم. گفت که تمرکزش را از دست میدهد وقتی کودکی اینطور روبهرویش میایستد و نگاهش میکند. پیدا بود احوال خوشی ندارد که وقتی بحث به سینما و ساختن فیلمی درباره نیکوکاری کشید، چند تا اسم را اشتباه گفت؛ هرچند منظورش را رساند.
«به اعتقاد من، سینمای ما نسبت به این حرکتها بیتوجه و بیاعتنا نیست، اما باید دید کار چگونه از آب در میآید. زندگی پرفراز و نشیب ما (در حوزه نیکوکاری)، قابلیت عرضه در سینما را ندارد. سینما یک صنعت پولساز است و سرمایهگذاری بسیار چشمگیری میطلبد. طبیعی است که این سرمایه باید برای صاحبش سود و منفعت کافی به دست بیاورد. فیلم باید مثل این فیلم آخری که خیلی خوب فروخت باشد. اسمش....»
یادش نیامد و وقتی هم به خاطر آورد، اشتباه گفت.
«فیلم باید مثل جدایی ناصر از ... جدایی ناصر از بلقیس باشد.»
کسی که پشت میز کناری آقای بازیگر نشسته بود، داشت خندهاش میگرفت، اما خودداری کرد. یادآوری کردم که فیلم اصغر فرهادی «جدایی نادر از سیمین» است.
برایم جالب بود که او چطور نام فیلمی را که تا چند روز قبل روی پرده بود، از خاطر برده است، اما ۷۰ سال قبل و نام آن بستنیفروش دورهگرد را به یاد میآورد.
انتظامی در آن مصاحبه از دیدار با دوستان قدیمیاش در کانادا هم صحبت کرد و چه شیرین از این دیدار گفت: «ما سه رفیق بودیم که بعد از فارغالتحصیلی یکدیگر را ندیدیم و خیلی اتفاقی بعد از سالهای سال هر دو دوست و همکلاسیام را در کانادا دیدم. از من دعوت شده بود تا در این کشور، فیلم مستندی با نام «... و آسمان آبی» را که براساس زندگی من کار شده بود، ببینم.
سفر من به کانادا خیلی دشوار بود. بعد از تماشای فیلم، مرا به گردش در ونکوور بردند. موقع خوردن ناهار در رستورانی در این شهر، من با یک چهره آشنا روبرو شدم. آن مرد، خیلی نزدیک نبود که بتوانم تشخیص دهم کدام یک از دوستان من است، اما او مرا شناخت. وقتی از در رستوران بیرون میآمدم، آن مرد به دنبالم دوید و فریاد زد: «عزت! عزت!» وقتی به هم رسیدیم و یکدیگر را در آغوش گرفتیم، بلافاصله گفت: «من ابراهیم هستم.» تازه او را شناختم و دانستم که ابراهیم تحصیلی است. بعد از چند دقیقه که باهم نشستیم، سراغ جواد موفقیان را از او گرفتم. ابراهیم گفت که او به تازگی سکته کرده و در بیمارستان بستری است. قرار گذاشتیم و به دیدن او رفتیم. نوبت دومی که به دیدنش در همان بیمارستان رفتم، او را با صندلی چرخدار به حیاط بیمارستان آوردند. او این امکان را نداشت که بتواند فیلم مستند مرا ببیند، اما ابراهیم و برادران عشقی آن فیلم را تماشا کردند. نوبت بعد، من به خانه جواد رفتم و فیلمی که برای او ساخته شده بود، دیدم. البته آن فیلم، بیانگر و نمایشدهنده تمام قد و قامت موفقیان نبود. او بزرگتر از این حرفهاست.»