آقای کارگردان: حق دارم در این مملکت اعتراض کنم / از مرگ هم نمیترسم
بهمن فرمانآرا گفت: من هرچه دارم از اینجا دارم، هفتادوهفت سال است در این مملکت زندگی کردهام و حق دارم اعتراض کنم.
ایران آرت: چهره دیگر بهمن فرمانآرا هنرمندی معترض است. هنرمندی که دلش برای ایران میتپد و با اینکه پیش و بیش از هرکسی فرصت داشته ایران را رها کند و برود، اما مانده و «خاک آشنا» را ساخته است تا ثابت کند علاقهاش به وطن بیش از یک آشنایی ساده است؛ اگرچه فیلمهای بهمن فرمانآرا را رمانتیسمی بورژوازگونه آزار میدهد اما این باعث نشده او از کنار هراسهای هولناک آدمی در این جهان بی در و پیکر بهراحتی بگذرد.
اهم بخشهای مصاحبه او با روزنامه شرق به این شرح است:
** اکنون که هفتادوهفت سال دارم وقتی با خودم فکر میکنم میبینم از مرگ هم نمیترسم، چون زندگی خوبی داشتهام. بیشترین چیزی که من را میترساند نامهربانی است. آنچه به من آسیب میزند نامهربانی و دروغگفتنهاست. اینها واهمه من از زندگی است.
** مرگ آگاهی باعث میشود شما بهتر زندگی کنید، چون همه ما میدانیم مرگ یک بلیت یکطرفه است. ترس من از مرگ نبوده است، بلکه آگاهی از این بوده که مرگ اتفاق خواهد افتاد. در یکی از دیالوگهای «بوی کافور، عطر یاس»، مرد میگوید، فکر میکردم وقتی کسی میمیرد به فکر زن و بچه و خاطراتش است. اما من فکر میکنم آدم در حال مرگ تصاویر زیبایی از طبیعت میبیند.
** یکی از بزرگترین غمهای زندگیام این بود که وقتی مادرم به من نگاه میکرد من را مثل شیای میدید و محبت مادری در نگاهش نبود. انگار برایش آَشنا نبودم. دیالوگی در فیلم «بوی کافور، عطر یاس...» هست که میگوید آلزایمر، مردن قبل از مردن است. شما مردهاید و حالیتان نیست اما اطرافیان میبینند زنده مردهاید و دیگر هیچ ارتباطی با اطرافیان وجود ندارد. در این سن دغدغه ذهنیام آلزایمر است. درست میگویید، مسئله دیگر، این گمگشتگی است. گمگشتگی در این جهان پهناور، که فقط رشتههای عاطفی ما را به هم وصل میکند تا احساس امنیت میکنیم. در فیلم آخرم به این موضوع بهصورت جدی پرداخته شده است.
** به بچههایی که از من میپرسند چطور میتوانیم وارد سینما شویم، میگویم بیستوپنج درصد استعداد، پانزده درصد روابط، شصت درصد پوستکلفتی. چون کسی کمکت نمیکند. این در حرفه سینماست. پس عشق و امید کجاست؟ دنبال صبح طلایی گشتن کجا رفت؟ این یکی از زیباییهای جوانی است که طراوت داری. بعد میبینی غنچهها بازنشده پژمرده شدند و نگاهشان به همه همراه با سوءظن است، برای اینکه در خانوادهشان و در جامعه این آسیب را دیدهاند. با آنها بدرفتاری کردهاند چون جوانی میکنند و... . همه اینها را اگر روی هم بگذاریم کشوری پیدا کردهایم که متلاطم است و همه هم یاد گرفتهاند پشتک بزنند.
** روزی که تشییع جنازه هوشنگ گلشیری بود، پسرش باربد به من گفت، عمو بیایید برویم سر خاک غزاله علیزاده که همانجا بود. زمان برگشتن جملهای به من گفت، در «بوی کافور، عطر یاس» زن نویسنده تماس میگیرد و میگوید امیر مُرد، باربد که آن زمان هجده ساله بود به من گفت عمو واقعا امیر مُرد؟ من خیلی منقلب شدم. من از اتفاقاتی که میافتد الگو میگیرم. چون مستقیما نمیتوانی اعتراض کنی، یکی از مسائلی که وجود دارد این است که با استعاره و در لفافه حرفت را میزنی. زیربنای این ناامنی ذهنی که معمولا همراه خودش دیکتاتوری میآورد، در فیلمهایم هست. حتی زمانی که چیزی مینویسم مثل «دلم میخواد». مسئله این است که حق ما از خوشی خورده شده. چرا میهمانیها را به هم میزنیم؟ چرا مردم اجازه ندارند در خیابانها شادی کنند و... چون میبینید این خوشیها امکان ندارد فیوز میپرانید.
** حس من به مملکتم، نوعی حس مالکیت است، اینکه من هم سهم دارم. من هرچه دارم از اینجا دارم، هفتادوهفت سال است در این مملکت زندگی کردهام و حق دارم اعتراض کنم و اگر امکانش هست در یک کار هنری، طوری که دلم میخواهد این نگرانیها را بیان میکنم.
** در مملکتی که سعدی، حافظ و خیام دارد، باورتان میشود نود درصد از دانشجویان شاعر محبوبشان سهراب سپهری بود. من خودم به سهراب علاقهمند هستم، اما هنوز کسی که میتواند پوز مرا بزند، خیام و حافظ و سعدی اند، و نه حتی اخوان.
** امروز امکانات اطلاعاتی مدرن هم مضاعف شده و همه یک اقیانوس اطلاعات دارند ولی عمق اقیانوس پنج سانت است. به بچهها میگویید فلان کتاب را خواندهاید، میگوید شنیدهام. نفس خواندن و حسی که با کاغذ و کتاب دارید، الان شده نوار. نویسنده داستانش را خوانده. همه اینها مواردی است که با گذشته فرق دارد.