ستاره لوکزامبورگی از همبازی شدن با غول بازیگری میگوید/ اعتماد به ایمانی که با پول و شهرت عوض نمیشود
ویکی کریپس که تا همین اواخر نامی چندان شناختهشده در دنیای فیلم و سینما نبود، در دهمین سال ورود به عرصه بازیگری مقابل یکی از بزرگترین بازیگران تاریخ سینما قرار گرفت و یکشبه ره صد ساله رفت.
ایرانآرت: بازیگر 34 ساله لوکزامبورگی که در برلین زندگی میکند، در «رشته خیال» با دنیل دی-لوییس همبازی شد و حالا درهای هالیوود را به روی خود گشوده میبیند. هر چند بر این باور است که باید دیر یا زود دوباره به همان دنیای فیلمهای معمولی بازگردد و بیشتر به دخترش الیسا برسد. کریپس در این گفتگو از تجربه همکاری با دی-لوییس، پل تامس اندرسن و زیر و بم دنیای بازیگری گفته است.
سلام ویکی. «رشته خیال» با اینکه به نظر نمیرسد اما فیلمی سرگرمکننده است. وقتی فیلمنامه را میخواندی، چه تصویری از شخصیت آلما داشتی؟
از همان ابتدا نوعی احساس آشنایی با آلما داشتم که نمیتوانم توصیفش کنم. بلافاصله ارتباطی قوی با این شخصیت برقرار کردم و البته چیزهایی هم بود که نمیتوانستم ربط آنها را به هم پیدا کنم؛ از جمله پایان فیلم که خیلی هم به آن اهمیت ندادم. اصلا نیاز نبود چیزی درباره آن بدانم.
وقتی وارد روند همکاری با پل شدم، همیشه به یک چیز اطمینان داشتم. در جریان حرفهایمان با یکدیگر هرگز درباره اینکه چرا آلما این را میگوید بحث نکردیم. پل به من اعتماد کرد و گاهی می پرسید: «آلما چه میکند؟» یا «آلما چه میگوید؟» هرگز به من نگفت که در ذهن آلما چه میگذرد. با وجود داشتن یک فیلمنامه قوی و کامل، چند موقعیت بامزه هم بود که من راه خودم را رفتم و کار خودم را کردم. در فیلمهای دیگر واقعا مینشینیم و درباره کارهایی که شخصیتها انجام میدهند بحث میکنیم اما پل نمیخواست چیزی از فکرهای من بداند. اگر هم من درباره آن حرف میزدم، او میگفت: «نه. این چیزها ربطی به تو ندارد.»
من و دنیل مثل دو آدم واقعی با هم حرف میزدیم و در هر لحظه داستان خودمان را داشتیم. در صحنه رستوران وقتی آلما میگوید: «گرسنهای؟ تشنه به نظر میرسی.»، من واقعا نمیدانستم چه دارم میگویم. فقط احساس میکردم نکتهای در این گفتگو هست. در فیلمنامه چیزی در پرانتز نوشته نشده بود که الان باید این حس در صحنه جاری باشد. در چند صحنه دیگر هم چنین اتفاقی افتاد. ما دیالوگهای خودمان را از بر بودیم و میدانستیم چه باید بگوییم اما قرار نبود طبق یک برنامه ویژه پیش برویم. همه چیز در لحظه اتفاق میافتاد.
به نظر میرسد خیلی رها بودی؛ درست مثل داشتن یک شغل رویایی.
بله. آزاد بودم همان کاری را بکنم که آرزویش را داشتم. این درست همان چیزی است که یک بازیگر نیاز دارد. پیش خودت فکر میکنی «خواهش میکنم! میشود درباره همه این چیزها بحث نکنیم؟ فقط به من اعتماد کن و بگذار کارم را بکنم. ما به حرف هم گوش میدهیم و بعد در سکوت و آرامش همان کاری را میکنم که باید.» شیوه کار کردن دنیل و پل را میدیدم و میشنیدم که به درکی درست از ماجرا رسیدهام. این روزها فیلمها با سرعت تمام تولید میشوند. فقط کار و کار و کار. این روش اشتباه است و درست به نظر نمیرسد.
پس با این حساب فکر کردن به پروژههای آینده باید سخت باشد؟ تو دیگر احتمالا آن آزادی را نخواهی داشت.
میدانم و بین این دو گیر افتادهام. در حال حاضر برنامهای ندارم؛ هرگز برنامه نداشتهام و اصلا به برنامهریزی اعتقاد ندارم. از یک طرف بسیار این تجربه را دوست داشتم و همه چیز به نظرم طبیعی میرسید. از سوی دیگر، کنجکاوم. اینکه سر صحنه فیلمی بروم که دنیایی کاملا متفاوت از این یکی دارد. من بسیار باارادهام. به همین خاطر، با تجربهای که به دست آوردم با هر آنچه پیش آید مقابله میکنم.
پل کارگردانی مولف است و من انتظار داشتم به شدت روی تو کنترل داشته باشد تا اینکه بگذارد بداهه بگویی.
یک همزیستی کامل بود. او با یک برنامه حسابشده پا به صحنه میگذارد اما در عین حال خودش را آماده رویارویی با هر اتفاقی هم میکند. با انتخاب بازیگر بخشی بزرگ از ماجرا حل شده است اما صحنه هم چنان آماده و مهیاست که کافی است بروی و برداشت را بگیری. تنها کاری که من باید انجام بدهم این است که همه چیز را به طبیعیترین شکل ممکن برگزار کنم. تلاش کردم تمام انتظارها و ایدههایم را درباره بازیگری و فیلمسازی کنار بگذارم. بیشتر به این دلیل که میدانستم آلما چیزی از اینها نمیداند. او بسیار ساده است.
نگران نبودی که چند ماه بعد از دیگر بازیگران وارد پروژه میشوی و همان روز دنیل را میبینی؟
نگران بودم. من همیشه آمادهام که از دیگران بشنوم «این کار را به این روش انجام بدهیم.» البته که عصبی بودم اما نمیتوانستم آن را بروز بدهم. فرصتی برای این کار نداشتم. وقتی چنان مسئولیت و وظیفهای را میپذیری، جایی برای نگرانی و تردید باقی نمیماند. از لحظهای که فهمیدم پل و دنیل قرار است چگونه کار کنند، همه چیز را درباره آنها فراموش کردم. در گوگل دنبال دنیل نگشتم و هیچکدام از فیلمهایش را ندیدم. میخواستم همه چیز یادم بروم و برای ورود به دنیای مد آماده شوم. میخواستم زنی را درک کنم که از جنگ آمده و همه عزیزانش را از دست داده است و حالا میخواهد در یک جای تازه یک زندگی تازه را آغاز کند. او هم جایی برای تردید کردن ندارد.
داشتم نظرهای تو را درباره فرهنگ سلبریتی میخواندم و حالا این فیلم میتواند تو را وارد دنیایی دیگر بکند...
نباید چنین حرفی بزنی. من همواره در حال بازی در فیلمها بودهام و این اساسا موضوعی متفاوت است.
نگران نیستی که دیر یا زود باید درگیر فرهنگ سلبریتی شوی؟
نگرانم اما فقط برای یک لحظه. وحشت نکردم اما متوجه چیزی غریب شدم. هر چند خیلی زود همه چیز عادی شد. میدانم از کجا آمدهام و هیچچیز تغییر نخواهد کرد. من ایمانی بسیار قوی دارم که حتی پول و دیگر چیزها هم نمیتوانند آن را عوض کنند.