کوتاه درباره نقاشیهای نجمه کزازی با نگاهی به دو مجموعه/ پوست اندازی
دو مجموعه اخیر نجمه کزازی دقیقا نگاتیوهای یکدیگر هستند و این بار گویی مولف از روی میز محدودش بالاتر آمده و طبیعت را در اختیار انسان نمی داند بلکه انسان را تنها جزء ناچیزی از بیکرانگی هستی قلمداد میکند...
ایران آرت: حسین بختیاری: درباره نقاشیهای نجمه کزازی میشود از چند نظر سخن گفت، چرا که روند کارها خود زبانی رسا و شیوا دارند، نقاشیهایی که با شیپور اسرافیلیشان، پوستاندازی مولف را فریاد میکشند. برای صحبتکردن دربارهی مجموعه «هر کجا ماهی میرود آب هم میرود»، باید به مجموعه قبلی او، یعنی «پیشبینی پاییز» ارجاعی دقیق داشت.
مجموعه «پیشبینی پاییز» گواه آن است که نقاش در ابتدا درگیر خودِ نمادینش است؛ تجربه زیستهاش را در پسزمینه شگرفی چون طبیعت به نمایش میگذارد، اما طبیعت تنها در پسزمینه متنیِ اثر قرار دارد یعنی موضوع اصلی، خود مولف است. از این رو از هر نظر این فیگورها هستند که متن تابلوها را به خودشان اختصاص میدهند، اگر یکی از تفاوتهای فضا و مکان را «رویداد انسانی» در نظر بگیریم، متوجه خواهیم شد که هنرمند در تلاش است تا فضای تابلو را با طبیعت و انسان، تبدیل به مکان کند و میکوشد انسان را با رویدادی مواجه کند تا فضای بیکران طبیعت برایش تبدیل به مکان شود. دغدغه نقاشیها رویدادهای انسانی در دل طبیعت هستند، چادرزدن خانوادهای در طبیعت و خوردن ماهی در دست کودک، طبیعت را در خدمت انسان نشان میدهد. تمام سعی مولف همزیستی بی چون و چرا برای لذت بردن و شیدایی در طبیعت است. این رویدادها در راستای شناخت بیشتر انسان با پسزمینهای نه چندان پرداخت شده به نام طبیعت، پشت سر هم شکل میگیرد. در بعضی کارها مولف دیگر به جای هر انسانی خودش را میکشد تا بر سر تجربههای شخصیش بیشتر تاکید کند، و فریاد بزند که معرفت و زیبایی انسان گره کوری با طبیعت خورده است. او خود را اینچنین معرفی می کند و زندگی را همین اتفاقاتی می داند که در فضای تبدیلشدهی طبیعت لذتبخش هستند. آنتروپومتری که کزازی آن را مطالعه میکند در فرم و اندازه، محتوی و مضمون تنها یک هدف دارد و آن زیبایی شناسی سعادت انسان است،که وام دار طبیعت باشد. اما در مجموعه بعدی (هرکجا ماهی می رود آب هم می رود) این خودشناسی از مرحله انسانیش پایش را جلوتر میگذارد و دیگر فیگورها تبدیل به لکههای اکولینی میشوند که در طبیعتِ این بار پرداخت شده فقط حضور دارند، یعنی این بار فضای طبیعت است که ساخته میشود و فیگورها تنها لایه لایه از زیر و درون این هستی نمایان میشوند. دو مجموعه دقیقا نگاتیوهای یکدیگر هستند و این بار گویی مولف از روی میز محدودش بالاتر آمده و طبیعت را در اختیار انسان نمی داند بلکه انسان را تنها جزء ناچیزی از بیکرانگی هستی قلمداد میکند. درختهایی که از ذرات انسان، از خاک و کود انسان ساخته و پرداخته شدهاند و یا دریایی که بخش کوچکی از مولکول های ذرات آبش را همین فیگورهای اتفاقی تشکیل میدهند، همه و همه بر رشد و دگردیسی مولف صحه میگذارد. جالب اینجاست که فرم و محتوی این بار چنان با هم چفت شدهاند که میتوان آن چیزی را که میشود از مضون کارها برداشت کرد بهعینه در فرم هم دید، یعنی فیگورها با استفاده از اکولین تنها در لایههای درونی طبیعت از زیر متن اثر پیدا هستند، انگار سالها پیش در تهمایه کارها بودهاند و اکنون تنها لکهای هستند که مولف فقط بخشی از آنها را تعمدا نشان مخاطب می دهد. چیزی که مهم است همان طبیعتیست که در آخر کار با رنگ روغن حسابی جلوه پیدا کرده.
حالا دیگر تابلوها پیکانشان به سمت بیچیزی و ناچیزیِ انسان نشانه میرود که خودشان را بیدلیل زیادی جدی گرفتهاند. و اینار سعادت بشر در درک همین بیچیزیاش نسبت به هستیست که خود درهای بزرگ لذتبردن را پدیدار خواهد کرد. انسان دیگر نه میتواند و نه میخواهد هستی را در اختیار بگیرد. زیباییشناسی مولف از جایی شروع میشود که دیگر خود شیدایش را رها میکند و آن چیزی که در قلمرو نگاهش قرار گرفته معرفت هستیایست که انسان تنها چیزکی از آن است.