اتوبوسها و روایت مدرنیست شدن یک هنرمند
بیژن اخگر هنرمند نقاش، با نمایشگاه «دایر بایر» در گالری هور میزبان هنردوستان است. در این گفتوگو او مروری بر تاریخچه زندگی هنری خود کرده است.
ایران آرت: مریم درویش- بیژن اخگر متولد ۱۳۴۳ در کرمانشاه است و تحصیلات خود را در کارشناسی نقاشی دانشگاه هنر و کارشناسی ارشد پژوهش هنر در دانشگاه تربیت مدرس به پایان برده است. او سابقه تدریس در هنرستانهای هنرهای تجسمی کرمانشاه، جهاد دانشگاهی دانشگاه هنر، دانشگاه علمی کاربردی کرج و دانشگاه آزاد شیراز را دارد و علاوه بر برگزاری نمایشگاههای انفرادی متعدد، در نمایشگاههای گروهی بسیاری شرکت کرده است. نمایشگاه آثار این هنرمند در گالری هور برپاست.
* حدود سالهای 58 و 59 بود که در کرمانشاه با جایی به نام مرکز هنرهای تجسمی آشنا شدم. بدون اینکه هیچ سابقه جدی در کار هنری داشته باشم به دلیل علاقهام به آنجا مراجعه کردم و پس از ثبت نام دو ترم دوماهه در زمینه نقاشی را آنجا گذراندم. در این کلاسها با آقایی به نام حیدرزاده آشنا شدم که به دلیل انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاهها برای آموزش به کرمانشاه آمده بود. نزد او دوره طراحی را گذراندم و بعد یک دوره کوتاه نقاشی را سپری کردم. پس از آن کلاسها تعطیل شد و من به شکل خودانگیخته شروع به نقاشی از مناظر کردم. دفترچه کوچکی همیشه همراهم بود که مشاهداتم را از دنیای پیرامون در آن نتبرداری میکردم.
* بعدها از طریق یک آشنا به بهزیستی معرفی شدم و آنها یک رابط فرهنگی برای کارهای خود میخواستند که توانایی مصور کردن خدمات آنها را داشته باشد. خاطرم هست یک نقاشی دیواری بزرگ و تصویری از شهید رجایی آنجا کشیدم، اما ماندن من در آنجا دیری نپایید و بعد از یک سال به جهت تعدیل نیرو کار من به پایان رسید. از آن به بعد به شکل شخصی به کار مشغول شدم و به نقاشی نیز میپرداختم.
* سال 65 در رشته صنایع دستی قبول شدم اما رشتهام را دوست نداشتم و بارها تقاضا کردم که به من اجازه تغییر رشته بدهند، اما این اتفاق نیفتاد و من هم با دانشگاه قهر کردم و به جبهه رفتم. پس از مراجعت از جنگ مجموعهای از کارهای قدیمیام را جلوی دانشگاه چیدم و با سماجت از مدیران دانشگاه درخواست کردم که به تغییر رشته من رضایت بدهند چرا که من علاقهای به صنایع دستی نداشتم. سرانجام موافقت شد که در رشته نقاشی تحصیل کنم اما دردسرهای من از همان زمان شروع شد و متوجه شدم دانشگاه آن چیزی نبود که انتظار داشتم.
* علاقه زیادی به نقاشی از طبیعت داشتم و از سوی دیگر بر اساس گرایشات شخصی خود بسیار تحت تاثیر آن چیزی بودم که در کلاس آقای حیدرزاده تعلیم گرفته بودم. از جمله ویژگیهای حیدرزاده گرایش او به هنر مردمی بود و این مرا به شدت جذب خود کرد و طراحی رئالیستی و سبکی آزاد و خشن را سرلوحه کار خودم قرار دادم. اما احساس کردم آنچه من به آن میپردازم با سایرین فرق میکند و جو غالب آن زمان کار من را نمیپسندد. من تصورات خودم را داشتم و واقعگرایی میکردم. اساساً کارهای من خیلی عامیانه بود، اما دیدم که اطرافیان خیلی این را نمیپسندند و حرفهای مدرنیستی میزنند و صحبت از انتزاع میکنند. روزهای سختی را میگذراندم و صحبتها و خواستههای اساتید برایم قابل درک نبود. متوجه نمیشدم که آنچه به عنوان مبانی نظری مدرنیسم مطرح میشود، باید چه فرایندی را طی کند تا تبدیل به عمل شود. من پرسش و خواست خود را ابزار نمیکردم چون شخصی خجالتی هستم اما در عین حال مدعی بودم و گمان میکردم کاری که انجام میدهم درست است. این روند ادامه داشت تا سال 69 که طرح عملی جامع به ما ارائه شد.
* علاقه زیادی به بافت قدیم کرمانشاه داشتم و برای طرح نیز عنوان کرمانشاه قدیم را ارائه دادم. اساساً فرد منظمی نبودم و مباحث دانشگاه هم چندان مرا جذب خود نمیکرد. از آنجایی که کارمند بهزیستی بودم و همزمان درس میخواندم، روزهایی از هفته را در کرمانشاه میگذراندم. آن زمان روی پشت بام رفته و هر آنچه که از مناظر میدیدم را طراحی میکردم، طرحهایی که میزدم با وجود آنکه الهام از طبیعت و واقعیت بود اما سعی در اجرای متفاوت آنها داشتم. مثلاً طاقیهای ضربی ساختمانها را مجزا نمیکشیدم و آنها را ترکیبی میکشیدم. هر چیز واقعی را لجامگسیخته میکشیدم و روی آن رنگ میگذاشتم. به جای آنکه چند روز یک تابلو کار کنم، برای هر کدام دو ساعت وقت صرف میکردم. طرحهای عجیب و غریبی به وجود آمدند که نمیدانستم چیست اما مطمئن بودم همان چیزی است که استادان دانشگاه از من میخواستند. وقتی ژوژمان برگزار شد کارهای من به شدت مورد توجه قرار گرفت و احساس کردم در مقابل کار دیگر دانشجویان حرفی برای گفتن داشت.
* وارد نوعی از کار هنری شدم که چیز نویی بود. انگار که تاکنون از دنیا و ترقی و پیشرفت به دور بوده و به آن پشت کرده بودم و الان به آن روی خوش نشان داده بودم. من از دانشگاه خیلی انتظار داشتم هر چند که خیلی زود از آن هم ناامید شدم. در ادامه کار خود تحلیلی هم بر روی تصاویر تکیه معاونالملک داشتم که از دوره قاجار در کرمانشاه باقی مانده بود. مجالس عاشورا که روی کاشی نقاشی شده بودند را به شکل نظری تحلیل کردم و در کار عملی هم با توجه به اینکه آن زمان درگیر مقوله اکسپرسیونیسم بودم، نوعی شیوه التقاطی را مورد توجه قرار دادم و آن نقوش را در کار خود بازسازی کردم.
* زمانی بود که همراه پدرم به حمام عمومی میرفتم و آنجا شاهد اشکال مختلف خالکوبی بر بدن افراد بودم. این نقوش میتوانست با اشکال معماری که من در طراحی آنها را به کار میبردم تلفیق شود. برای مجموعه آثاری که بر پایه مشاهداتم در مورد خالکوبی بدن افراد صورت گرفت عنوان " گزارش خال-ی" را برگزیدم.
* نوشتهها در ادامه خالکوبیها وارد کارم شدند و هدفم این بود که نشان دهم آدمهایی هستند که با استفاده از رسانهای غیرمتعارف به دنبال ایجاد ارتباط با محیط اطراف خود هستند. آنها پیام خود را به شکل نوشته یا تصویر روی بدن خود حک میکنند و در آثار من هم استفاده از خطی همچون نستعلیق نوعی رویکرد همدلانه و موافق با اثر داشت.
* از سال 82 به سراغ نشانههایی رفتم که آنها را بیشتر در محیط میبینیم و معطوف به خاک و زمین هستند. المانهایی از آسفالت، خطکشیها، ترکهای روی زمین و... در آثار من وارد شدند و تصاویری که به وجود آوردند به شدت انتزاعی هستند. در این دوره هم استفاده از حروف و کلمات تا حدودی وجود دارد و تضاد و تقابل میان حروف و طرح، با استفاده از قلمگیری و رنگی که به آنها هجوم میآورد بیشتر نمود پیدا میکرد.
* از سال 65 تا 80 به واسطه تردد زیادی که میان شهرستان و تهران داشتم از اتوبوس بسیار استفاده میکردم. اتوبوسهایی با همان شکل و سبک خاصی که از گذشته به یاد داریم، با همان صندلی و فضای خاص آن و موسیقی پاپی که در آنها حاکم بود و این تجربه عینی من بود. علاقه من به اتوبوس صرف علاقهمندی به یک وسیله و ابزار حمل و نقل نبود، بلکه انگار این شیء در من جریانی را موجب شده بود که احساسات را در من به قلیان وامیداشت. من در ذهن و در عوالم کودکی و نوجوانی خود را صاحب یک گاراژ مسافرتی میدیدم که در آن اتوبوسهایی متعلق به شرکتهای مختلف وجود دارد و عملاً ذهنم درگیر چنین مسائلی بود که تا سنین بزرگسالی نیز با من همراه بود.
* وقتی اتوبوس میبینم صفات مهم انسانی برایم مجسم میشود. اشیاء به خودی خود بر یکدیگر برتری ندارند و این نگرش ماست که یکی را بر دیگر برتری میدهد و این ما هستیم که باید میان خود و اشیاء اطراف خود ارتباط برقرار کنیم. به هر حال من در مورد اتوبوس خیلی مراقب بودم امری که قصد پرداختن به آن را دارم چندان چیز بیربطی نباشد که من قصد الصاق اجباری آن را داشته باشم.
* اتوبوسها ابتدا به اتودهای من وارد شدند و بعد در آثار بزرگتر به دنبال اجرای آنها بودم. ابتدا عناصری از اتوبوس را انتخاب و آنها را در آثارم به کار میبردم اما این امر نتوانست مرا راضی کند و تصور میکنم از اواخر دهه 70 بود که خود اتوبوس را با همه جزئیات و پیکره آن در آثارم به کار میبردم و حتی ترسی هم از این نداشتم که آن را در موقعیتهای واقعی تعریف کنم. البته سعی در آن داشتم که به کاری که میکنم جهت بدهم و اتوبوس را از یک شیء جلوتر برده و هویتی انسانی به آن ببخشم. مثلاً اوج تنهایی او را به مثابه یک انسان در بیابان نشان دهم و برخی اوقات به عنوان یک یاغی فراری از اجتماع ترسیم میکردم. از مقطعی به بعد کادرهای من برای کشیدن اتوبوسها کاملاً افقی شدند و شیوه کاری من ترسیم نما به نمای موقعیتها بود، انگار که قصد روایت داشته باشم. هرچند که میدانستم نمونههای روایی در آثار نقاشی چندان با اقبال مواجه نشده و موفق نیستند اما من کار خودم را کردم. در هر صورت من با این شیوه کاری درصدد بودم تا مخاطب بتواند در مواجهه با اشیاء سوژه کار، تاریخ و جامعهشناسی آن را نیز ردیابی کند.
* کارهای من اغلب ترکیبی از رئالیسم است که از شکل فرمالیستی پاپ دوری میکند، یعنی هم معنایی است و هم صوری است. اما با این اطلاق موافقم که آثاری که از لحاظ معنایی بار کمتری دارند و بیشتر به وجه صوری آن توجه شده است و در مجموع فرمالتر هستند به حوزه پاپ آرت نزدیکترند.
* درونمایه ذهنی شخصی خودم در اغلب آثار وجود دارد و بیشتر تداعی شرایط و موقعیتهایی است برای برانگیختن حس نوستالژی. بسیاری از افرادی که کارهای مرا دیدهاند با برانگیختن حس نوستالژیشان یادی از گذشته و مثلاً دوران سربازی خود میکنند که به فرض با اتوبوس رفت و آمد میکردند. به عنوان یک هنرمند نقاش در پرداختن به چنین فضاهایی به نظر میرسد که تو شیفته آن چیزی هستی که خلق میکنی و باید خود را در آن از حس و حال و فضایی که خلق کردهای اشباع کنی و لبریز شوی تا به لایه بعدی بروی. باید نگاهی روشنفکرانهتر به موضوعات داشته باشی و برداشتهایی که در تو به وجود میآیند، به نام تو، تأثیری بر روی مخاطب داشته باشند. در این آثار من به زندگی پرحاشیه افرادی که اتفاقاً در حاشیه هستند بیشتر نظر داشتهام و اتفاقاً در جایی قصد داشتم نام این پروژه را حاشیهنگاری بگذارم.
* آرزوی بزرگ من در سالهای اخیر این بوده که ای کاش امکان نمایش تابلوی اتوبوسها در سطح شهر وجود داشت تا آنها در فضایی غیر متعارف و خارج از فضای گالری و نگارخانهها به نمایش درآیند. اتوبوسها متعلق به شهر هستند و دلم میخواست این تابلوها نیز در خیابانها نصب میشد تا مردم از کنار آنها عبور کنند و نظرات آنها را بشنوم.