مهناز،سحر، سمیرا/ سه زن با روایت های تکان دهنده/ از تن فروشی، فرزند نامشروع و...
ایران آرت : ایلنا نوشت: این گزارش روایتیست از ۳ زن! روایتی از زندگی شوم و تلخِ زنانی که سالها مصرفکننده بودند و حالا پاکِ پاکند، از طرفی دیگر صاحب فرزند هستند از رابطههای مشروع و نامشروع و به نوعی سرپرست خانوار به حساب میآیند؛ یکیشان بچه دارد از دوستِ پسرش که حالا فوت کرده، دیگری از شوهر دومش که رهایش کرده و نفر سوم از مردی که امروز به جرم حمل نیم کیلو هرویین، در حبس است.
مهمتر از سرگذشت این زنان اما، شرایط سختِ معیشتیست که امروز با آن دست و پنجه نرم میکنند؛ نمیتوانند شناسنامه بگیرند، شغل درست و حسابی ندارند، از یارانه هم که خبری نیست و تحت پوشش هیچ نهاد حمایتگری نیستند! زنانی که امروز همه امیدشان را در بزرگ کردن فرزندان خود میبینند، بیهویت ماندهاند و جامعه نه تنها آنها را نمیپذیرد، بلکه توهین و تحقیرشان هم میکند!
این زنان حق دارند مثل هر شهروند عادی زندگی کنند، اما این تنها یک حرف است؛ در عمل با طرد و ترک این افراد رو به رو هستیم؛ حسی دافعهوار از سوی جامعه! حال با این پرسش رو به رو میشویم که با این وضع، چه آیندهای در انتظار دختران و پسران این زنان خواهد بود؟ آیا باید دست روی دست گذاشت و منتظر ماند تا این سیکل (فرار از خانه، اعتیاد و فرزندان نامشروع) تکرار شود؟ این چرخه آسیب پس چه زمانی قرار است، متوقف شود یا بِشکَند؟
برای هم صحبت شدن با این زنانِ آسیبدیده که سرپرست خانوار هستند، راهی «خانه خورشید» میشوم داستانهایی که کولهباری از تجربه تلخ را با خود یدک میکشند. مشروح روایتها را در متن زیر میخوانید؛
۴ ماهی میشود، شیشه را ترک کرده، بعد از ۱۰ سال! ۲۶ سال بیشتر سن ندارد؛ در «موسسه حامیگر زنان آسیبدیده» در دروازه غار کار میکند با ۱۶۵ هزار تومان حقوق! پولی که اسمش را نمیتوان، حقوق گذاشت. بیمه ندارد و نمیداند، حالا که ترک کرده، کجا و چگونه کار کند تا حقوقش بیشتر از این باشد. شناسنامهاش را بعد از یکسال دویدن در دادگاه، ثبت احوال و کلی دنگ و فنگ به تازگی گرفته است. به راستی با ۱۶۵ هزار تومان چه کار میشود، کرد؟ آن هم در کشوری که تورم مانند یک حیوان وحشی به جان زندگی مردم افتاده، این پولها رقمی به حساب نمیآید! شاید پول پوشک و شیر خشک هم بچهاش نباشد؟ «معصومه» را میگویم، دختر یک و نیم ساله سحر! نه باز هم نمیشود، هر طور حساب کنی جور در نمیآید، زنِ جوانی که حالا تصمیم گرفته، شیشه را ترک کند و آیندهای برای خود و دختر دردانهاش بسازد، نمیتواند پول لازم و کافی در بیاورد؛ به چه امیدی در پاکی بماند؟ سحر هر لحظه ممکن است؛ دوباره به مواد فروشی و حتی تنفروشی رو بیاورد و این سیکل دوباره تکرار شود؛ مصرف مواد، مواد فروشی، قمار و اصلا شاید یک بچه دیگر به این دنیا بیاید؟!
مدیر موسسه، سحر را صدا میزند، رو به رویم مینشیند... صدای دورگه و چهرهای شسکستهتر از ۲۶ سالهاش توجهم را جلب میکند؛ «۱۴-۱۵ ساله بودم که تو محیط مدرسه سیگاری شدم، بخدا درسم خیلی خوب بود، حتی جهشی خوندم تو دوره ابتدایی... بهم میگفتن نخبهای تو دختر... از ۱۳-۱۴ سالگی پامو کردم تو یه کفش که شوهر میخوام، نه اینکه عشق شوهر باشم، میخواستم مستقل بشم فقط!»
شرایط زندگیات انقدر بد بود که دوست داشتی زودتر شوهر کنی؟
«نه خانمی... من تو ناز و نعمت بزرگ شدم، اما بابام خیلی روم حساس بود، بچه بزرگش بودم، حتی اردوی مدرسه هم نمیذاشت برم... مدام منو چک میکرد...» با خنده میگوید؛ «به قول معتادا بعدا فهمیدم که دوربینش خیلی رو دوشم بود.»
بالاخره کِی و با چه کسی ازدواج کردی؟
«۱۶ سالگی به زور و اجبار خودم شوهر کردم، ازدواج خیابونی... میخواستم راحتتر باشم... از همین سن شروع کردم به مصرف شیشه... یک هفته دوست بودیم، منو خواست، بعدشم ازدواج کردیم، خانوادهها هم موافقت کردن... ۴ سال زندگی کردم، ولی با زن تو خونه دیدمش و بلافاصله جدا شدم... ۳ سالی تنهایی کشیدم... بعد از ۳ سال دوباره با یکی دیگه تو محیط مصرف مواد آشنا شدم و ازدواج کردیم... ازش حامله شدم و وقتی بچه تو شکمم بود، منو ول کرد و رفت؛ ازش یه دختر ۱ و نیم ساله دارم»
هنوز شیشه مصرف میکنی؟ در دورانی که حامله شدی و شوهر دومت رفت، منبع درآمدت از کجا بود؟
«از ۱۶ سالگی تا همین ۴ ماه پیش شیشه مصرف میکردم... ۳۰ فروردین میشه ۴ ماهه که پاکم... خودم ترک کردم، به قول ما معتادا بازی آخر هم نکردم و یهویی کنار گذاشتم! بخاطر اینکه تن فروشی نکنم، خودم مواد فروشی و قماربازی میکردم و ساقی مواد بودم، بیشتر هم سمت غرب تهرانسر، شهران و... کار میکردم، البته تو همین محیطهای مصرف پیشنهادهایی هم برای استفاده از بدنم میشد.»
دیگر سراغ خانوادهات نرفتی؟
«نه بابا خانم، چه جوری برگردم، با چه رویی؟ خودم خودمو چرخوندم تو این سالها، مصرف کردم که زندگی کنم و زندگی کردم که مصرف کنم.»
کجا زندگی میکنی؟ تنها یا...؟
«۳ سال پیش تو شاه عبدالعظیم نشسته بودم... داشتم گریه میکردم، خیلی دلم گرفته بود... اون موقع هنوز شوهرم ولم نکرده بود... یک زن محجبه و چادری اومد کنارم شروع کرد به صحبت کردن... وقتی شرایطم را فهمید، منو زیر پر و بال خودش گرفت... الان هم با اونها زندگی میکنم... ۲ سال پیش خود همین خانم که مثل مادر دوسش دارم، همچنان مصرف میکردم! میگفت خودت بخواه که ترک کنی... کم کم بهشون گفتم یه بچه تو شکمم دارم!»
چرا بچه را سقط نکردی؟ آن هم در شرایط بدی که داشتی...
لبش را با دندان میگزد و میگوید: «بخدا نشد خانم! هر کاری کردم بچه نیفتاد... موقعیتش رو هم از نظر مالی نداشتم که دکتر برم و مادر خوندم هم میگفت؛ گناه داره! معصومه الان ۱ و نیم سال داره و همه امید من شده»
سحر میگوید از پاکیاش راضیست، اما مشکلات مالی امانش را بریده «تو خانه خورشید کار میکنم! بالاترین حقوق رو ماه پیش من گرفتم؛ ۱۶۵ هزار تومن! حقوقم خیلی پایینه و بیمه هم ندارم... دوس دارم یه سقف مستقل داشته باشم... اگر هنوز موندم تو خونه اون خانواده، دلیلش اینه که دیگه از محیط بیرون و پیشنهادای نامتعارف و اینکه مجبور بشم، بدنم را به زور یا بخاطر مشکلات اقتصادی در اختیار دیگرون بذارم و تنفروشی کنم، میترسم!»
خودت و دخترت شناسنامه دارین؟
«تا همین اواخر شناسنامه نداشتیم و تازه گرفتم! برای معصومه هم به اسم خودم شناسنامه گرفتم، پروسه خیلی سختی بود با کلی برو بیا و دادگاه حدود یک سال طول کشید.»
مهنازِ ۳۵ ساله نفر دومیست که رو به رویم قرار میگیرد... البته وضعیتش از سحر بهتر است... آبدارچیست. در یک موسسه، ماهیانه ۹۰۰ هزار تومان حقوق میگیرد، اما ۶۰۰ هزار تومان از آن را برای مهدکودکِ «بهار» از جیبش میرود... او میماند و ۳۰۰ هزار تومان پول! مشکل دیگر مهناز بیهویتی او و دخترش است، هنوز نتوانسته شناسنامه بگیرد... خاطرات تلخِ بچگیاش مثل یک مهر داغ بر صورتش مانده... از تعرض عمویش از ۷ سالگی تا ۱۲-۱۳ سالگی گرفته تا کتکهای وحشتناکِ پدرش و فرار از خانه و اینکه به زور به یک پیرمرد شوهرش دادند... چه انتظاری میتوان داشت از جوانی این دختر؟ غیر از اعتیاد، تن فروشی و باردار شدن در یک رابطه نامشروع! حال اما تمام امیدش «بهار» است... به شوق زندگی شرافتمندانه دخترش ترک کرده، اما نیازمند حمایت است برای این پاک ماندن... برای سالم بزرگ کردن بهار!
شروع به صحبت میکند: «۱۷-۱۸ سالم بود که بابام به زور منو به یه پیرمرد شوهر داد... بابام خودش عیاش بود و دنبال زنای دیگرون! ولی مادرم عاشقش بود... ۳ تاخواهریم... زندگی هیچ کدوممون هم خوب نیست و نشد... یعنی اونجور که باید میبود، نیست... مادرم میگفت تو از همه دلسوزتر و بیکستری... ۱۹ سالم بود مادرم فوت کرد، تنهای تنها شدم... یکی از عموهام از ۷ سالگی بهم تعرض میکرد... منو وادار به کارهایی میکرد که دوست نداشتم، ولی توان و جرات دفاع از خودم رو نداشتم... بچه بودم چیزی نمیفهمیدم که!»
درباره تعرض عمویت به خانوادهات حرفی زدی یا سکوت کردی؟
چرا گفتم، ۱۲-۱۳ سالم که شد به بابام گفتم که داداشش چیکار کرده باهام.... فقط یک عکسالعمل تند نشون داد! همین. من قربانیام... اما بخاطر دخترم سعی میکنم پاک بمونم و دخترمو خوشبخت کنم. ۱۷ سالگی از خونه فرار کردم و به خرم آباد رفتم... یه خانمی آدرسی بهم داده بود که میتونم برم اونجا بمونم. تو اون خونه یه پسر سن بالا با مادر و پدرش زندگی میکرد.»
وقتی از خانه فرار کردی، پدرت دنبالت نگشت؟
«پدرم ۶ ماه بعد من رو تو خرم آباد پیدا کرد... اومد اونجا و گفت تو باید با اون پیرمرد ازدواج کنی! منو به زور شوهر داد! عقد کردیم... از اونجا به بعد آینده خودمو تباه میدیدم و بعد از مدتی از خرم آباد به تهران اومدم.... دوست نداشتم دیگه اونجا برگردم... مجبور به تنفروشی میشدم، با چند نفر دوست شدم؛ گهگاهی هم کار میکردم؛ پرستار بچه و سالمند بودم.
از کِی معتاد شدی؟
«۱۹ سالگی در تهران معتاد شدم... شیشه مصرف میکردم... از ۲۰ سالگی به بعد ۷ سال رو تو کمپ و زندان بودم، به اتهامای مختلف؛ مثل رابطه مشروع و... ۱۳ سال شیشه مصرف کردم، اما الان ۲ ساله که پاکم... مدتی در کانکس هم زندگی کردم... با یه پسره ۳-۴ سال دوست بودم و از اون یه بچه دارم... بهار ۶ ماهه تو شکمم بود که پدرش اوردوز کرد و مُرد.»
جایی کار میکنی؟ خرج خودت و بهار را چطور تامین میکنی؟
«از ۲ سال پیش که پاک شدم، موسسه مهرآفرین بهم کمک کرد... اول ۲ میلیون پول دادن که بتونم یه اتاق اجاره کنم... الانم آبدارچی هستم، تو این موسسه و ماهانه ۹۰۰ هزار تومان حقوق میگیرم... خوشبختانه بیمه هم هستم، اما ۶۰۰ هزار تومان از این حقوق رو باید بابت مهدکودک «بهار» بدهم، یه مقداری از اون رو هم موسسه میده، میمونه حدود ۳۰۰ هزار تومان... خرج خورد و خوراک و رفت و آمد و لباس بچه با خودم هست؛ آب، برق، گاز و تلفن هم حدود ۱۰۰ هزار تومان میشه.»
تحت پوشش سازمانهای حمایتگر مثل کمیته امداد هستی؟
«تحت پوشش کمیته امداد نیستم، چون خودم و بچم شناسنامه نداریم... با وکیل صحبت کردم که قرار شد طلاق غیابی بگیرم... البته میدونم خوب نیست، اسم پدر تو شناسنامش نباشه، ولی خب کاری نمیشه کرد.. باید شناسنامه بهار به اسم خودم گرفته بشه... آدم وقتی پاک میشه باید یه سرپناهی داشته باشه، برای اینکه پاک بمونه... بالاخره دیوار رو نمیتونی گاز بزنی، خورد و خوراک هم باید تامین بشه»
سمیرا پشت درِ اتاق منتظر بود تا حرفهای مهناز تمام شود و نفر آخری باشد که داستان زندگیاش را برایم تعریف میکند... مغرورتر از سحر و مهناز به نظر میرسد... از چهرهاش می شد فهمید که خمار است... ۲- ۳ تا دندان جلو نداشت و تک و توک هم ریخته بودن! بخاطر مصرف شیشه... او هم کار میکند فقط با ۱۱۵ هزار تومان دریافتی در ماه! از شوهرش جدا شده و در خانهای با پسری که او هم معتاد بوده، زندگی میکند که البته از این شرایط راضی نیست، محبور است؛ چارهای ندارد... خواسته سمیرا برای ادامه زندگی کار آبرومندانه و داشتن سرپناهی امن برای خود و دختر ۱۷ سالهاش است.
سمیرایِ ۳۸ ساله هم ۴ ماهی میشود که پاک است. میگوید: «۱۸ سالگی ازدواج کردم و حالا یه دختر ۱۷ ساله دارم... پدرش مصرف کننده بود و حالا در زندان است... به جرم حملِ نیم کیلو هروئین! چون پدر و مادرم خیلی اصرار داشتند، با پسر همکار بابام ازدواج کردم.... بعد از ۳ سال بچه دار شدم... دخترم ۹ ساله بود که شروع به مصرف مواد کردم... همسرم هم مصرف کننده بود، اما نه اینکه اون بده دستم... خودم هم زمینشو داشتم و شروع کردم به مصرف»
از کِی مصرفکننده شدی؟
«از ۱۰ سال پیش شیشه مصرف کردم، ۲۸ سالم بود... موقع مصرف، دوست داشتم با دوستام برم و بیام... ولی آزادی نداشتم! سر همین آزادی، زندگی خودم رو بهم زدم، توافقی جدا شدیم. شوهرم ۲ هفته منو نگه داشت و کتک میزد که پشیمون شم! اما من دنبال آزادی بودم. کسی که مصرف کننده میشه ۴ روز قاطی یک سری آدمه، ۴ روز قاطی یک مشت آدمِ دیگه. با یکی آشنا شدم، حتی خونه گرفتیم، ولی شعبهای بود یعنی «دزد» بود... اون رو هم گرفتنش که الان زندانه... بعد از اون تقریباً یک سال اینور و اونور آواره بودم.»
الان کجا زندگی میکنی؟
«از ۲ سال پیش با پسری آشنا شدم که الان با اونو و خانوادش زندگی میکنم.... اون هم مصرف کنندست، ولی الان پاکه... رفیق بودیم، مادرش قبول کرد که پیش پسرش باشم... الانم باهمیم... یه جورایی یه اتاق بهمون دادن با هم زندگی میکنیم... الان هم اون پاکه هم من! اما دوس پسرم الان بیکاره چون تو تایم پاکیه»
خرج خودت و دخترت از کجا تامین میشه؟
«تقریباً ۲ ماهیست تو خانه خورشید کار میکنم... ماه اول که ۱۱۵ تومن حقوق گرفتم، از جایی هم بیمه نیستم و دوست دارم فقط یه کار آبرو دار و یه سقفِ امن بالا سر داشته باشم که دخترم کنارم باشه... حقوقم الان همین ۱۰۰ و خوردهای هست... تحت پوشش کمیته امداد نیستم، چون اونجا هم شرایط خودش رو داره... به خودم مینازم که در دوران مصرفم کاری نکردم که حق الناس بیفته گردنم و نه از بدنم مایه گذاشتم... تا میشد؛ کار کردم حتی پرستاری هم کردم... ساعتی هم مهمانداری کردم و ۳۰- ۴۰ هزار تومن حقوق میگرفتم، قد مواد مصرفیم در آوردم، اما تن فروشی نکردم.»
سمیرا که تا آخر خط تباهی رفته، حالا بزرگترین خواستهاش را اینطور عنوان میکند: «بزرگترین خواستم و آرزوم اینه که دخترم پیشم باشه... کار آبرومندی هم داشته باشم... چون زندگی با این پولها نمیچرخد، خیاطی و آرایشگری بلدم... تو خونه ترک کردم... بعد از پاکی مریضیها کم کم داره سراغمون میاد.. اما بخاطر نبود پول و بیمه حتی نمیتونیم دکتر بریم... شب تا صبح با درد پا میخوابم.»
لیلا ارشد مدیر و بنیانگذار موسسه خیریه خانه خورشید درباره وضعیت این زنانِ آسیبدیده و مشکلاتشان میگوید: «برخی از این زنان به علت مشکلات اقتصادی، فشارهای ناشی از آن، یا به خیالِ داشتن حامی و با توجه به اینکه صاحب فرزند هستند، مجبورند تنفروشی کنند.این زنان نیازمند حمایتهای اجتماعی هستند، چرا که حتی وقتی پاک میشوند و از اعتیاد بهبودی پیدا میکنند، در معرض آسیبهای زیادی قرار میگیرند و مردها میتوانند آنها را مورد خشونت قرار دهند. این زنان که برخی از آنها صاحب فرزند هستند، در اینجا کار میکنند هر چند با حقوق پایین؛ چون بار دیگر به زندگی امیدوار شدهاند.»
وی به تجربه سالهای کاری خود اشاره میکند و میگوید: «در طول سالهای فعالیتم تاکنون به زنی برخود نکردم که تمایل به تنفروشی داشته باشد، حتی برایشان هیچ جدابیتی هم ندارد و بسیار ناخوشنایند است؛ ولی در شرایطی قرار میگیرند که جز بدنشان، چیزی ندارند. در حال حاضر زنی که اعتیاد دارد یا حتی ترک کرده است، شناسنامه ندارد، یارانه نمیگیرد، سهام عدالت ندارد و حتی از دفترچه خدمات درمانی هم برخوردار نیست؛ از جمله سختترین کارهای ما گرفتن شناسنامه برای این زنها و بچههایشان است. تجربههای زیادی داریم که نتوانستهایم، شناسنامه بگیریم. بحث الان اثبات نسب است.»
مدیر موسسه خانه خورشید اضافه میکند: «وقتی زنی در شرایط نامناسبی قرار دارد، بالاجبار با مبلغ اندک رابطه جنسی برقرار میکند و وقتی آن زن و مرد نمیدانند که چطور این رابطه محافظت شده صورت بگیرد، به محض اینکه زن باردار میشود، آن مرد، زن را ترک میکند و میرود و ما دیگر هیچ دسترسی به آن مرد نداریم. این زن در چنین شرایطی هیچ راهی ندارد، بچه را به دنیا میآورد، بدون شناسنامه! این زنان میگویند وقتی مصرف میکردیم، اینقدر درد و رنج نمیکشیدیم و تا این حد تحقیر اجتماعی نمیشدیم، اگر هم مشکلی پیش میآمد، به قول خودشان دو تا دود میگرفتند و فراموش میکردند.»
ارشد تاکید میکند: «جامعه باید این زنان را بپذیرد؛ چون تا زمانی که پذیرفته نشوند و توهین و تحقیر شوند، سیکل آسیب پذیری ادامه خواهد یافت. به طور مثال وقتی میپرسم، چرا به آنها شناسنامه داده نمیشود، با این پاسخ رو به رو میشوم که اگر پدرِ فرزند آن زن غیرایرانی باشد، چه؟ هویت یابی این زنها بسیار حائز اهمیت است. این چرخه آسیب باید بشکند تا وقتی که نشکنیم، اوضاع همین است. آیا غیر از این است که خداوند خواسته تا این بچهها به دنیا بیایند؟ آیا ما حق داریم آنها را محروم کنیم؟ آیا او در آینده تحقیر و توهین نمیشود؟ آیا از اینکه نمیتواند درس بخواند، از ما خشمگین و عصبانی نمیشود؟ آیا فردا روزی ممکن نیست که آسیبی به خود و بقیه بزنند؟ این زنها باید در جامعه پذیرفته شوند.»
وی میگوید: «هنوز هیچ جایی برای یک زن آسیب دیده همراه با کودکش نداریم. ۵-۶ سالی است که این طرح در ذهنم است که با همکاری بهزیستی یک پانسیون برای زنان آسیب دیده و فرزندانشان ایجاد شود تا در آنجا زندگی کنند، خودشان خرید کنند، آشپزی کنند و خودشان با همکاری همدیگر بچههایشان را نگهداری کنند و در این بین مددکار و روانشناس در ماه چندین بار به آنجا مراجعه کند. هدف این است که این زنان مثل شهروندان عادی فقط زندگی کنند.»