کد خبر: 13069 A

ببینید:ماجرای‌فاضل‌و طلا میان آوار!

ایران‌آرت: نگار حسینخانی در روزنامه جامعه فردا گزارشی خواندنی نوشته و ماجرای انارهای «فاضل» را که مسیر زلزله را از داراب تا دشت ذهاب پیمود تا به «طلا» برسد، روایت کرده است. این گزارش را از دست ندهید.

سرش را خم می‌کند و از چادر بیرون می‌آید. هنوز قامت سیاه‌پوشش کاملا راست نشده که دستم را بین دست‌هایش می‌گیرد. انگار دست در زمین فرو کرده باشم و زبری خاک پوست روی دستم را بخراشد و ببرد. می‌گوید خاک دست‌هایش را نابود کرده و سریع دست‌هایم را رها می‌کند. بعد آغوش باز می‌کند و می‌خواهد شب بمانم؛ می‌گوید خودش هوایم را دارد. می‌گوید بغلم می‌کند و جای پسرهایش را در چادر به من می‌دهد. می‌خواهد بمانم. می‌ترسد. شب است و راه برای ناشناسان خطرناک. می‌گوید نگذار شرمنده شویم. اگر در راه اتفاقی بیفتد، چطور سر بالا بگیریم؟ به خاطر ما آمده‌ای و ما آنقدر قابل نبوده‌ایم که میزبان باشیم؟ بمان از همین غذا با هم می‌خوریم. طلا اصرار می‌کند و من فقط به لب‌هایش نگاه می‌کنم که تکان می‌خورد و به چهار فرزند و همسرش فکر می‌کنم که با ماندنم باید بیرون چادر بخوابند. بعد ماهی لیزی می‌شوم که دست‌های طلا جان نگه داشتنش را ندارد. همه این چند روز که راه‌های رفت و برگشت بین کرمانشاه تا سرپل ذهاب را طی می‌کردم و به کامیون و ماشین‌های کمک خیره می‌شدم و با مردم حرف می‌زدم تا بتوانم نگاه واقعی‌تری به آوار و مردم زلزله‌زده داشته باشم، انگار بین سرگردانی‌ ‌چرخیده بودم. انگار همه این سؤال‌ها و گشتن‌ها به این خاطر بود که در این ویرانه‌ها به طلا برسم و حالا او روی آوار خانه ‌نشسته و می‌گوید: شاید روزی بیاید که بتواند دوباره میزبان باشد. انارها را دستش می‌دهم: این‌ها را فاضل فرستاده، گفت بگویم حالشان خوب است و شاید نتواند به این زودی‌ها بیاید و برایش انار بیاورد. او بود که من را اینجا فرستاد و گفت ما خوبیم، پیش طلا بروید که زندگی‌اش با خاک یکی شده است.

هم‌کورانِ کردستان
در مسیر رفتن به کرمانشاهم و حجم کمک‌های مردمی مثل سیل به این شهر روان شده است. به این فکر می‌کنم که تنهایی سخت‌تر از آوار است و بی‌دلیل به یاد روستاها می‌افتم. این‌که نکند احساس تنهایی کنند و غم‌زده بین تلی از خاک در انتظار سرما نشسته باشند. به همدان که می‌رسیم، کنار مقبره بوعلی ردیف مغازه‌ها دست به کار جمع‌آوری پتو شده‌اند و روی شیشه مغازه‌ای نوشته شده: «همشهری ارجمند سوز سرما را تو می‌دانی»؛ راست می‌گوید، آنها هم‌کوران کردستان‌اند… فهم مشترکی از نسبت استخوان و کولاک دارند. همین است که نوشته‌اند: بسته‌های تقدیمی از همسایه دیوار به دیوار: همدان. همدان، همسایه است، اما ایران این روزها در کرمانشاه اردو زده؛ از شرقی‌ترین و جنوبی‌ترین شهرهای کشور آمده‌اند. انگار هر چند نفر که کنار هم اجتماعی تشکیل داده‌اند از این حادثه غافل نبوده‌اند؛ از یک شرکت خاص خصوصی تا اتوبار فلان شهر و کوهنوردان منطقه فلان. کسبه آسیب‌دیده پلاسکو و دو خاور تقدیمی از اهالی روستایی در آذربایجان.

photo_2017-11-21_18-12-45

حضور مأمورهای نیروی انتظامی، سپاه و ارتش نرسیده به کرند است که بیشتر به چشم می‌آید؛ کنار جاده و در ورودی هر روستا ایستاده‌اند تا شایعه‌ها بیش از این جان نگیرد. یکی نزدیک می‌آید و می‌گوید اگر کمکی دارید اینها هم زلزله‌زده هستند. ماشین پرایدی را نشانمان می‌دهد؛ اما کسی از آن پیاده نمی‌شود. از یکی از روستاهای توابع کرند هستند. مردی جوان پشت فرمان، دختری خردسال روی صندلی عقب و پیرزنی که متوجه نمی‌شویم چه می‌گوید. پتو می‌خواهند تا در همین ماشین سر کنند، سربازی ترجمه می‌کند و می‌گوید چیزی از خانه‌شان باقی نمانده و برای اینکه پتو گیرشان بیاید خودشان را تا سر جاده اصلی کرند – اسلام‌آباد غرب رسانده‌اند و همان‌جا مانده‌اند.

آوار غرور بر سر مرزنشینی
چند روز باید در میان آوارها قدم زد تا راه خودش را نشان بدهد. میزان تخریب خانه‌های دشت ذهاب بیشتر از دیگر مناطق زلزله‌زده است، اما چند باری که عزم رفتن کردیم هر بار کسی مانع شد. سرپل ذهاب اما کانون توجه کمک‌هاست. به خانه‌های فروریخته مسکن مهر می‌رسیم، بهترین خوراک خبری، لابه‌لای نزاع‌های سیاسی برای عکاسان. ساختمان‌هایی که تخریب خانه‌های محله فولادی را هم استتار کرده‌اند و مردم زلزله‌زده آن پشت را به نظاره‌ بازی روزگار نشانده‌‌اند. هر کس کنار اثاثیه‌ای که نیمی از آن را از زیر آوار بیرون کشیده نشسته‌ و وقت اهدای کمک‌ها می‌گوید همه چیز دارد، نیاز به هیچ چیز نیست و بهتر است به دشت ذهاب برویم. می‌گویند به خاطر ترافیک مسیر کرمانشاه به سرپل ذهاب را بسته‌‌اند و به سمت ایلام حرکت می‌کنیم و در مسیر گیلانغرب از جاده سرمست به سمت سرپل راه می‌افتیم. از روستاهای کنار جاده اصلی فاصله گرفته‌ایم و به روستاهای دورتر از جاده رسیده‌ایم؛ قلعه‌شاهین، کل‌کش، امامیه علیا، سر باغ گولین، گنجوره، نقاره‌کوب، کلاوه، لواسانی، دوازده امام، انزل، کل داوود؛ قصد سر زدن به روستاهایی در جاده ریجاب را کرده‌ایم. به بان‌زرده که روستایی قدیمی است و تخریب شده نمی‌رویم، چون در این مدت رسانه‌ای شده و توجه مردم به آن جلب شده است. نگاه خیره و سخت مردان کرد را دنبال می‌کنیم که با سینه‌های ستبر در کنار تلی از وسایل خانه نشسته‌اند و اجازه نمی‌دهند هر کسی جلو برود و کمک دست بگیرد و به بچه‌هایشان هدیه کند. برایشان آوارِ خانه پذیرفتنی‌تر از آوارشدن غروری است که سال‌ها در مرزنشینی با چنگ و دندان به دست آورده‌اند. به لباس‌های شهری‌ای فکر می‌کنم که قرار است این قامت‌ها را بپوشاند، لباس‌هایی که هدیه ی چندان مناسبی برای آنها نیست. به سمت روستای داراب می‌رویم.
کنار خانه‌ای چند بچه مشغول بازی هستند و نگاه نگران محیا پدرش را دنبال می‌کند تا چندان از او فاصله نگیرد. از ظاهر خانه‌ها چندان معلوم نیست زلزله آسیبی به روستا رسانده باشد، اما خانواده در چادری که خودشان علم کرده‌اند نشسته‌اند و با هم حرف می‌زنند. اسمش فاضل کرمی است، پدر محیا و تراکتورش را که نان‌آور خانه بود نشانم می‌دهد که زیر تلی از خاک سقف فروریخته مانده و خراب شده است. بعد به داخل خانه دعوتمان می‌کند، خانه‌ها از داخل زلزله‌زده‌تر از نما به نظر می‌رسند؛ دیوارهای شکافته و سقف‌های ناایمن با الوارهای چوبی. برادران کنار هم ایستاده‌اند و از جابه‌جایی زمین روستایشان می‌گویند. از محبت مردم حرف می‌زنند و یکی‌شان محکم پا روی زمین می‌کوبد و می‌گوید: «این خاک را ببوس!» شلوار کردی مشکی و یک‌لا‌پیراهن و چفیه‌ای که دور پیشانی پیچانده همان تصویر معمولی‌ای است که سال‌ها از مردمان کرد داشتم. صدایش می‌لرزد از همه محبت‌هایی که این چند روز به چشم دیده است.

دوگانه انار ـ زلزله و فاضل ـ طلا
انگار زلزله هنوز نتوانسته نگاه‌شان را از زمین بکند. انگار زنجیر شده‌اند به این خاک و خانه‌های نیمه ویرانه. فاضل کشاورز است و می‌گوید می‌تواند خانه را کم‌کم درست کند. به قدرت مردانه و روستایی بودنش اشاره می‌کند، اما همه نگرانی‌اش تراکتوری است که نان‌آور خانه بود. می‌خواستم بدانم از کمک‌هایی که می‌رسد چه می‌خواهند؟ که می‌گوید: «هیچ! خواهرم دشت ذهاب زندگی می‌کند، در روستای کوئیک مجید. می‌گویند از خانه‌شان هیچ نمانده و شاید این کمک‌ها بیش از هر کس به درد آنها بخورد.» مرد دیگری دستش را دراز می‌کند و کوهی را نشانم می‌دهد: «این کوه سال‌هاست رو‌به‌روی من بوده و 60 سال است همین جا رو به او چشم باز کرده‌ام. حالا پایین رفته و نشست کرده است.» بعد ساختمان سه‌طبقه همسایه را نشان می‌دهد که بعد از این زمین لرزه آنتن پشت بامش با حیاط خانه او موازی شده. می‌خواهم راهنمایی‌مان کنند تا به دشت ذهاب برویم. از فاضل می‌خواهم همراه‌مان بیاید، می‌گوید این چند روز نتوانسته محیا را تنها بگذارد و اگر همراهمان بیاید برای برگشت به تاریکی می‌خورد و دخترش بی‌قراری می‌کند. راه را نشان‌مان می‌دهد و همین‌که راه می‌افتیم برایمان انجیر خشک می‌آورد که در زمین‌های خودش به بار نشسته. بعد می‌خواهد انارهای امسال را به خواهرش برسانیم. زلزله‌زدگان کمک‌مان می‌کنند تا آوارگی را بیشتر بشناسیم و من با انجیرهای خشک و بی‌مانند این خاک، با قلب سرخ فاضل، این‌بار مطمئن‌تر به سمت دشت ذهاب حرکت می‌کنم.
از سرپل ذهاب می‌گذریم و در سه‌راهی قره‌بلاغ رو به سمت شمال حرکت می‌کنیم. به سه‌راهی زرین‌جوب می‌رسیم و نشان از روستاهای کوئیک می‌گیریم و در نقطه صفر مرزی حرکت می‌کنیم؛ کوئیک مجید، کوئیک حسن، کوئیک محمود، کوئیک صیفوری و کوئیک حاتمی. شایعه حمله به ماشین‌های کمک‌رسان، آمدن به این روستاها را به تأخیر انداخته بود و من حالا با انارهایی که فاضل برای خواهرش فرستاده بود، با نشانه‌ای سرخ، حرکت می‌کردم و با تصویری از زلزله مواجه می‌شدم؛ تصاویری واقعی از زلزله‌ای که شنیده بودم و کمتر ردی از آن در جاهای دیگر شهر سراغ داشتم.

photo_2017-11-21_18-11-16

چادرهایی را که جای روستاها بوده رد می‌کنیم و به تلی از آوار می‌رسیم که به آن می‌گویند: کوئیک مجید. میلاد و میثم کریمی نشانه‌های دایی‌شان را که می‌بینند من را به طلا می‌رسانند. محمد و فاطمه دنباله دامن مادرشان را می‌گیرند و از چادر بیرون می‌آیند. محمد سرش آسیب دیده و هفت‌سالگی‌اش را با تعطیلی مدرسه می‌گذراند. طلا قوری چینی چای را که شکسته در مشمایی پیچیده و ظروف شکسته آشپزخانه‌اش را زیر ستون‌های کج خانه نشان می‌دهد: «ظرف شیشه‌ای برای خانه‌ات نخر، اینطور خرد می‌شود و هر بار که ببینی قلبت را مجروح می‌کند.»

سهم یک روستا؛ ربعِ شهدا!
محمد دارابی ماموستای کوئیک مجید است و در چادر عشایری‌اش میزبان ‌ماست. انگشتش را رو به چراغ‌های روشنی در چند کیلومتری‌مان دراز می‌کند و مرز را نشان می‌دهد. از آوارگی جنگ می‌گوید و زلزله. بعد خدا را برای سلامت خانواده اش شکر می‌کند. این روستاها پس از آزادی از دست نیروهای عراقی سال 72 بود که جان گرفتند و زندگی در آنها آغاز شد. پس از سال‌ها آوارگی و اسارت حالا زلزله آمده بود که ناخوشی‌اش را به خاک روستا بپاشد. زلزله از مجموع روستاهای کوئیک جان 140 تن را گرفته و این یعنی ربع شهدای زلزله کرمانشاه از این چند روستاست که صددرصد تخریب شده‌اند. به خودم نهیب می‌زدم که وقتی از این روستاها می‌نویسم از خانواده‌های مثله‌شده‌ای بگویم که سکنه‌شان گاه به یک یا دو تن رسیده است و حالا آن تن هم در بیمارستانی با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می‌کند. روبه‌روی خانه ماموستا زنی به تازگی از بیمارستان مرخص شده که لگنش شکسته بود و به او گفته‌اند بهتر است برود و در خانه استراحت کند. در خانه‌ای که دیگر رنگ واقعیت ندارد. در روستا خانه نوسازی که هنوز زندگی در آن شروع نشده بود و صاحبخانه در پی تکمیل آن بود، با تخریب دوباره داخل خانه، انبار کمک‌های مردمی شده است. 800 خانوار در کل این کوئیک‌ها زندگی می‌کردند. ماموستا می‌گوید: «یازده سال آواره بودیم و عراق اینجا را گرفته بود. اگر الان زلزله آمده، سال 59 کلا جایش گذاشتیم و رفتیم. هنوز قرض خانه‌های ساخته‌شده را نداده بودیم که خانه‌هایمان ویران شد. این روستاها سنی‌نشین هستند. اما به واقع تبعیضی در کمک‌رسانی نیست. اگر کمی تبعیض بود، گردنم می‌رفت می‌گفتم. هیچ کس سنی و شیعه نمی‌کند، احساسی انسانی است که به دین و زبان ربط ندارد.» بچه‌ها می‌گویند ماموستا اجازه نمی‌دهد سر جاده بروند و کمک جمع کنند. می‌گوید خانه‌اش تخریب نشده و این سهم آوارگان است: «وسایل من سالم است و شب اول مردم را به خانه آوردم که هر چه می‌خواهند بردارند. چند ساعت اول با دست خالی زنده‌ها را بیرون آوردیم. 24 ساعت طول کشید تا کمک‌ها رسید. صبح با لودر همه را به خاک سپردیم. انتظار داشتیم کمی کمک‌ها دیر برسد. با ماشین‌های شخصی زخمی‌ها را بردیم. خب اینجا روستای مرزی است و باید انتظار دیر رسیدن کمک را داشت.» او درباره این که خبرهایی درباره ناامن بودن این منطقه باعث تأخیر در کمک‌رسانی شده هم می‌گوید که مردم از زلزله‌زده‌ها ترس نداشته باشند: «اگر اینجا اتفاقاتی افتاده از مناطق دیگر که زلزله‌زده نیستند به طمع دزدی کمک‌ها آمده بودند که اکنون منطقه امن شده است. دزد به ما هم زده است و گوسفندان زنده برخی همسایگان را هم دزدیده‌اند.»
***
هوا سرد شده و باید به سمت گیلانغرب بروم. می‌گویند آنجا مردم نیاز به چادر دارند. اما چرا در منطقه‌ای که از زلزله رعشه‌اش را چندان به جانشان نینداخته، نیاز به وجود چادر هست؟ آن‌ها هم لرزیده‌اند؛ حالا ترس به جانشان افتاده و چند روزی است در خانه نمی‌خوابند. از ماموستا و بچه‌ها خداحافظی می‌کنم، از بین دست‌های مهمان‌نواز طلا لیز می‌خورم و با وجود همه اصرارهایشان به ماندن، می‌روم. می‌خواهم از زلزله بیش‌تر بدانم. ابرها نشان از باران دارند.

 

 

iranart

 

 

زلزله نگار حسینخانی زلزله کرمانشاه زلزله زدگان کرمانشاه روزنامه جامعه فردا
ارسال نظر

آخرین اخبار

پربیننده ترین