حرفهای زهرا نوه امام از شلوار و صندل زرشکی تا ناگفتههای خاتمی
ایرانآرت: مرجان توحیدی، خبرنگار روزنامه شرق، با زهرا اشراقی، دختر مرحوم آیتالله شهابالدین اشراقی، نوه امام خمینی و همسر محمدرضا خاتمی، گفتوگوی مفصلی ترتیب داده است. بخشهایی از این گفتوگو را در ایرانآرت بخوانید:
۲۱ بهمن ۶۱ ازدواج کردم و سال بعد در کنکور شرکت کردم و قبول شدم. قصد داشتم در کنکور تجربی آزمون بدهم. اما رضا (خاتمی) به من گفت: حال و حوصله پزشکیخواندن داری؟ گفتم: نه. فکر میکردم که همزمان با تشکیل خانواده، خواندن پزشکی کار سختی است، بههمیندلیل در آزمون انسانی شرکت کردم.
شاید مقصر خودم بودم. چون آدم درونگرایی بودم و هنوز هم هستم. آنها نپرسیدند و من هم نگفتم. یک دختر ١٨ ساله با نیازهای متنوعی روبهروست، من هم قرار بود ازدواج کنم، ادامه تحصیل بدهم و تا قبل از آن بابا، از هر نظر من را حمایت میکرد. هم پدر بود و هم دوست خوبی بود. با فوت او، بهغیر از ضربه مادی، ضربه عاطفی شدیدتری خوردم.
شما جهیزیه را خودتان گرفتید؟
جهیزیه خیلی سادهای بود، چون رضا خیلی ساده بود و میگفت: ما نباید چیزی داشته باشیم. فضای اول انقلاب چنین روحیهای را میطلبید. من آدم مغروری بودم. همیشه میگفتند: «زهرا مغرور است». هرگز مشکلات خود را بازگو نمیکردم و بههمیندلیل، چه خانواده رضا و چه خانواده خودم، فکر نمیکردند که مشکلی دارم. بنابراین هرگز کمکی دریافت نکردم. با اینکه سخت بود، اما سپری شد.
برنامه ازدواج شما پیشبینیشده بود یا پیش آمد؟
وقتی بابا فوت کرد، احساس کردم آقا اصرار عجیبی دارد که من ازدواج کنم. هر از چندی میگفت: «بابا جان اگر خواستگار خوبی بود، ازدواج کن». با اینکه میگفتم سنم کم است -۱۸ سال بیشتر نداشتم- ولی امام میگفتند اگر مورد خوبی بود، ازدواج کن. اما وقتی پای رضا به میان آمد، عاشق شدم (میخندد). واقعا او را دوست داشتم. حتی قبل از اینکه او را ببینم، نسبت به او حسی داشتم.
قبل از خواستگاری آقای خاتمی را دیده بودید؟
بهصورت خانوادگی آشنا بودیم، اما او را ندیده بودم. ما با مریم خانم، خواهر آقای خاتمی و همسر ایشان، مرحوم آقای صدوقی در قم همسایه بودیم. خانواده آقای خاتمی با دایی (سیداحمد خمینی) آشنا بودند. حتی دایی هم به این ازدواج مصر بودند. دایی حتی بهشوخی به من میگفت: «زهرا زن کس دیگری نشوی، رضا خیلی خوب است!» وقتی که موضوع بهطوررسمی مطرح شد، حس خیلی خوبی به ایشان پیدا کردم.
عکسی از ایشان ندیده بودید؟ یعنی تصوری از چهره ایشان داشتید؟
خیر. بار اول رضا را در مکه دیدم. سال ٦١ بود که از طرف بعثه به حج مشرف شدیم. من بههمراه لیلی، دخترخالهام، در هتل منتظر رسیدن آسانسور بودیم. رضا هم چون مجروح جنگی بود، با پای گچگرفته و عصابهدست و البته سر تراشیده آمد! باهم که برخورد کردیم، لیلی هم به من سقلمه زد و گفت: «این رضا بود»، گفتم: «فهمیدم!» چه مکهای شد (میخندد). بعدها آقای خاتمی گفت: من همه تلاشم را کردم که زهرا، رضا را با آن سر تراشیده و پای در گچ نبیند! ناخودآگاه او را دوست داشتم، ولی وقتی او را دیدم، عاشقش شدم. رضا، روشنترین نقطه زندگی من است.
بعضی چیزها الطاف خفیه است و من این لطف خداوندی را در ازدواجم حس کردم. حتی اگر صد بار دیگر هم متولد شوم، رضا را انتخاب میکنم.
اختلاف سلیقه نداشتید؟
اوایل آشنایی، با هم اختلاف روحیه داشتیم؛ رضا یک جوان انقلابی، خیلی سادهزیست (که البته الان هم همینطور است) و از من متدینتر بود. از طرف دیگر، من یک دختر شیکپوش و از یک خانواده متمول بودم. (این رویه البته مربوط به قبل از انقلاب است! در خانه بابای من، صبح که چشمم را باز میکردم یک راننده و دو خدمه آماده بودند) با این حال هر دو (من و رضا) با هم تعدیل شدیم. به یاد دارم اولین میهمانیای که دعوت شدیم، لباس مخصوص میهمانی و کفش پاشنهبلند پوشیده بودم. [وقتی] رضا دنبال من آمد، یک نگاهی کرد و گفت اینطور میخواهی بیایی؟ گفتم چطوری؟ گفت آنجا همه خیلی مؤمن هستند، همه با مانتو و بدون آرایش هستند. گفتم رضا تو من را به این شکل پذیرفتی، سعی نکن من را تغییر دهی و او هم قبول کرد.
فاصله نامزدی تا عروسی شما چقدر بود؟
تقریبا سه ماه به طول انجامید.
در همه آن مدت شما تأکید کرده بودید که دختر شیکپوش و به تعبیری اینطوری هستید؟
روز خواستگاری یک شلوار زرشکی پوشیده بودم، یک صندل پوشیده بودم که آن هم زرشکی بود. فراتر از آنچه معمولا ظاهر میشدم، حاضر شدم تا در مجموع متوجه نحوه و سبک پوشش من بشوند.
طبیعتا با چادر؟!
بله با چادر سفید. امام حتی میگفتند وقتی قصد بر ازدواج باشد، زیاد نباید رو گرفت.
مخالفتی با سبک پوشش شما نداشت؟
چرا قبول نکند؟! بعضی وقتها به او میگویم تو عاشق نشدی، من عاشق شدم. خب من را خیلی دوست داشت اما [به او میگفتم] تو هنر نکردی، تو با نوه امام ازدواج کردی؛ که هم وضع مالی خوبی داشتیم و هم ظاهرم خوب بود! (میخندد). یادم هست در جلسه خواستگاری، یک کاپشن زیبا به تن داشت که برای برادرش (علی) بود. یعنی گفت کاپشن علی را پوشیده بودم! آقای خاتمی هم خیلی خوشلباس بود. بههرحال روحیه انقلاب باعث شد سبک زندگی هم تغییر کند. هنوز هم درباره تیپ و چهره او حساس هستم.
شما لباسهای ایشان را انتخاب میکنید؟
خیلی دوست دارد که من برای او خرید کنم. اینقدر این کار را انجام دادهام که اندازهها را میدانم و اگر سفری بروم، برای او خرید میکنم.
بهاینترتیب تیپ آقا رضا را شما عوض کردید؟
البته الان ناراحت میشود اگر بگویم، ولی... (میخندد) دونفری تعدیل شدیم. فارغ از این موضوع، ما باید خیلی مراعات میکردیم، بالاخره نوه امام بودیم، در میهمانیها زیاد نه، اما وقتی در مجامع عمومی ظاهر میشدیم، ملاحظه میکردیم.
زمان ازدواج شما آقارضا دانشجو بود؟
بله دانشجو بود. خیلی اوقات لوازم خود را میفروختم بدون آنکه بگذارم کسی حتی رضا متوجه شود. تصور کنید در اوج قدرت امام، من، دختر آقای اشراقی و نوه آقای ارباب (جد پدری من) به این شیوه زندگی میکردم. صبر زیادی داشتم. آدم مغروری بودم و روی پای خودم ایستادم. چند سال بعد یک فرصت مطالعاتی برای رضا پیش آمد و ما به خارج از کشور رفتیم. بدترین وضع مالی را آنجا تجربه کردم.
چند سال آنجا بودید؟
یک سال. بعد از اینکه بازگشتیم، وضع مالی ما زیاد خوب نبود.