حمید سعیدی، برنده جایزه گرمی، در ایران برای گروه تواشیح رادیو آهنگ می ساخت/ چرا سال 2009 سعیدی به آمریکا مهاجرت کرد ؟/ اتفاق بزرگ پسامهاجرت در موزه هنرهای معاصر لسآنجلس رخ داد / این روزها چه می کند؟ / ماجرای سعیدی و رامین جوادی و گرمی
مهاجرت یک تصمیم از پیش گرفتهشده نبود. یک روند بود که من را به این نقطه رساند. من تا پیش از آن هرگز حتی به آن فکر هم نکرده بودم. البته که به کنسرت و اجرای برنامه در خارج همیشه فکر میکردم. اما جلای وطن، هرگز. شرایط مرا رفتهرفته به خارج هدایت میکرد.
ایران آرت: مهرداد حجتی در شرق نوشت:همین یکی، دو سال پیش بود که در سکوت خبری رسانههای داخل، یک هنرمند جوان ایرانی بههمراه گروهش برنده معتبرترین جایزه موسیقی جهان شد. کسی که همانند بسیاری از نخبگان کشور به ناچار برای یافتن فرصتهای بیشتر راهی غربت شد تا در آنجا شرایط تازه را تجربه کند.
او که تا پیش از مهاجرت، سالها برای رادیو و تلویزیون کار کرده بود و حتی برای گروههای تواشیح آهنگ ساخته بود پس از مدتها تردید بالاخره تصمیم به ترک وطن گرفت تا در نهایت ساکن کالیفرنیا شود. درست در همسایگی هالیوود. شاید به این خاطر که آنجا یک گروه آماده بود تا با او همکاری کند و او را برای یافتن موقعیتهای تازه یاری کند. نامش حمید سعیدی است.
سالهاست او را میشناسم. همه کسانی که او را از نزدیک میشناسند میدانند که فرد آرام و دلپذیری است. خیلی اهل حرفزدن نیست. بیشتر با سازش، «سنتور»، حرف میزند تا با آدمها! سرش به کار تصنیفکردن است تا وقتگذرانی با این و آن. وقتی صحبت از گفتوگو شد ترجیحش این بود که طرف گفتوگویش من باشم تا دیگری، اینطور راحتتر بود.
وقتی شروع کردیم او از کودکی و خانوادهاش گفت. از دوران مدرسه تیزهوشان و نخستین آهنگی که در همان دوران برای تئاتر مدرسه ساخت و در آن نواخت. از سختگیری و نگرانی پدرش. از همراهی و پشتیبانی مادرش. از خریدن نخستین سازش. از آموزشگاه موسیقی و فراگیری علمیاش. از آشناییاش با «ساهاکیان» و «فخرالدینی»، دو استاد تأثیرگذارش.
او از بسیاری چیزها گفت و نگفت. اما هر چه بود این گفتوگو، سفری شد با یک دوست که از ایران آغاز شد و در دوردستها، در آنسوی اقیانوسها به پایان رسید. سفری آمیخته با رؤیا و واقعیت، چیزی از همان جنس موسیقی که او میسازد و با آن زندگی میکند. دنیایی که چندان دور از ما نیست. دنیایی که شاید با شنیدن قطعهای از آن بتوان به آن راه یافت.
اختلاف ساعت ما با هم زیاد است. یازدهونیم ساعت. این اختلاف مانع شادابی ما در حین گفتوگو نیست. از او میخواهم برای مخاطبان از خودش و گذشتهاش بگوید. از خانوادهاش، شکلگیری علاقهاش، کشیدهشدنش به موسیقی و فراگیری ساز تخصصیاش سنتور.
میگوید: در یک خانواده معمولی شهرستانی به دنیا آمدم. خانوادهای از طبقه متوسط که مثل هر خانوادهای دوست داشتند فرزندشان بهترین تحصیلات را بکند و بهترین موقعیت شغلی را به دست آورد. اما گویا من آنچه را پدر در آرزویش بود بر هم زدم و راهی را رفتم که به نظر متأثر از ندای درونم بود. البته که در آن سنین خردسالی و کودکی این را که چه ندایی از درون مرا به خود میخواند نمیفهمیدم. اما همیشه میدانستم چیزی از درون، مرا به سوی موسیقی میخواند. نیرویی که بعدها بیشتر شد و سراسر عمر همراه من آمد تا به اینجا که حالا همه زندگی مرا دربر گرفته است.
یادم هست برای نخستین بار وقتی در 12سالگی به خانواده گفتم که دوست دارم ساز بزنم همه مخالفت کردند اما من، با پولی که از عیدیهایم جمع کرده بودم به بهارستان رفتم و در آنجا به توصیه زندهیاد آقای بخشی فروشنده ساز، یک تنبک خریدم. چون معتقد بود برای فراگیری ریتم بهتر است ابتدا تنبک یاد بگیرم. درست میگفت و این سرآغاز ورود من به دنیای پر رمز و راز موسیقی بود که هنوز از فردای آن هیچ تصوری نداشتم. هر چه بود اتفاق خوشایندی بود. اتفاقی که به شکلگیری مسیر زندگی هنریام بسیار کمک کرد.
بعدها با پول پساندازم و کمک مادرم موفق شدم نخستین سنتور زندگیام را تهیه کنم. سنتور ساز مورد علاقهام بود. خیلی طول نکشید که با این ساز وارد کلاسهای موسیقی شدم تا جدیتر فراگیری موسیقی ایرانی را نزد معلمان و استادان مختلف دنبال کنم. در مراحل جدیتر سر از کلاسهای استاد «وارطان ساهاکیان» در آوردم تا از او موسیقی کلاسیک غرب و آهنگسازی را فرابگیرم. استاد ساهاکیان مهمترین استاد زندگیام شد. او بود که مرا با جهان موسیقی آشنا کرد و این شد که با او زندگیام شکلی هدفمند گرفت.
حالا در این سالها به سنین جوانی رسیدهام و قصد دارم تا تجربههایی را آغاز کنم. همین استاد ساهاکیان است که به من این شهامت را میدهد که به پیشواز یک تجربه بزرگ بروم و خود را در معرض آزمون آهنگسازی برای یک پروژه تصویری قرار دهم. پروژهای که خود او سبب شد تا به من پیشنهاد شود.
میگویم: اما گویا این دوران فراگیری با استاد دیگری ادامه پیدا کرد. کسی که سویه دیگر موسیقی را به تو آموزش داد. درباره استاد دیگرت بگو.
میگوید: دومین استاد بزرگ من، استاد فرهاد فخرالدینی بود. کسی که با او دریچههای دیگر دنیای موسیقی به روی من گشوده شد. بهتر است همینجا اشاره کنم. زمانی که به نزد استاد ساهاکیان میرفتم دیگر توانسته بودم خودم را با تدریس سنتور تأمین کنم و آموزشگاه کوچک موسیقی خودم را راهاندازی کنم. در آن موقع 18سالم بود و توانسته بودم به دانشگاه آزاد راه پیدا کنم. در رشته شیمی پذیرفته شده بودم. مثل خیلی از دانشجویان ایرانی اتفاقی از سر ناگزیری بود. برای داشتن یک مدرک تحصیلی و یا نظمدهی به یک زندگی که باید حتما با تحصیلات عالیه همراه باشد.
در همین دوران است که من دومین آهنگسازی را تجربه میکنم. این بار برای یک مجموعه مستند که قرار بود از تلویزیون پخش شود. مجموعهای که به سفارش سازمان حج و زیارت ساخته شده بود. از نظر خودم تجربه گرانبهایی بود چون قرار بود با پخش این مجموعه از تلویزیون، من به عنوان یک آهنگساز معرفی شوم در حالی که هنوز 19سالم بیشتر نبود.
با پول آن کار، توانستم دستگاههای الکترونیک مورد نیازم را بخرم تا استودیوی شخصیام را تجهیز کنم. همه اینها برای حرفهایترشدن مسیری بود که برگزیده بودم، یعنی آهنگسازی.
از آن زمان به بعد کار آهنگسازی را به شکل جدیتر دنبال کردم، ضمن اینکه دانش خودم را هم با حضور در کلاسهای استاد فرهاد فخرالدینی افزایش میدادم.
بعد از آن دیگر فقط تجربهاندوزی بود، مطالعه آزاد و آزمون و خطا در راهی که برگزیده بودم. این روند حتی تا زمانی که برای بار دوم وارد دانشگاه شدم و تا فارغالتحصیلیام در رشته موسیقی ادامه داشت.
حتی بعدتر، چون با همه وجود باور داشتم میتوانم در زمینههایی نوآوری کنم و نوآوری به آزمون و خطا نیاز داشت. یا میگیرد یا نمیگیرد و من ترسی از این آزمون و خطا نداشتم.
به همین خاطر است که توانستهام به اینجا برسم. شاید اگر این ریسک نبود، الان من هم مثل بسیاری هنوز در همان چرخه بسته راههای تجربهشده دیگران درجا میزدم و هرگز به پیش نمیرفتم. راه دشواری را برگزیده بودم. راهی پرسنگلاخ که دو سویه داشت؛ یا در آن موفق میشدم و رستگار میشدم یا در آن شکست میخوردم و سقوط میکردم؛ اما عزمم را جزم کرده بودم که رستگار شوم.
میپرسم: و برای این رستگاری چه کردی؟ آیا قرار بود از چیزهایی بگذری و بسیاری چیزهای گرانبها را پشت سر بگذاری تا به مقصد برسی؟
میگوید: راستش اینطوری به موضوع نگاه نکرده بودم. طبیعی است که هرکس برای رسیدن به مطلوبش باید از چیزهایی بگذرد و من هم گذشتم؛ اما تا آن موقع هنوز مقداری راه باقی بود. من باید تجربه بیشتری کسب میکردم و برای این کار چندان به حرف این و آن توجه نشان نمیدادم.
به همین خاطر وقتی وارد رادیو شدم تا در آنجا رسما به شکل حرفهای کار کنم، از هر پیشنهادی استقبال میکردم. از ساخت آهنگ برای برنامههای مختلف تا تواشیح. تعجب نکنید، من حمید سعیدی برای گروههای تواشیح دهها آهنگ ساختم و اعتراف میکنم که این آهنگها را با علاقه بسیار ساختم، چون که از این تجربه بسیار میآموختم.
آهنگسازی برای تواشیح را پذیرفتم چون هیچ آهنگسازی این کار را نمیپذیرفت. این برای من و در آن زمان یک چالش بزرگ بود. چالشی که مرا برای آرزوهای بزرگی که در سر داشتم، پختهتر و تواناتر میکرد. البته در کنار تواشیح، برای فیلم و سریال هم آهنگ میساختم. سرم حسابی شلوغ شده بود. جوانی و انگیزه زیاد من را خیلی جلو میبرد.
به گمانم در دوران پرکاری، بیش از 35 اثر ساختم از موسیقی برای فیلم مستند تا فیلم بلند داستانی، سریال و تئاتر. فراگیری همزمان موسیقی کلاسیک غرب و موسیقی ایرانی من را به دنیایی کشاند که تا به امروز از آن رهایی نیافتهام. دنیایی که با درآمیختهشدن این دو موسیقی در من شکل گرفت و تجربههای من را رقم زد. موقعیتی که مرا به روی بزرگترین صحنه موسیقی جهان برد و مهمترین جایزه را در دستانم گذاشت. وسوسه کشف و شهود در این دنیای جادویی، هیچگاه رهایم نکرد. اینکه بخواهم تجربهای از جنسی دیگر را امتحان کنم. شاید به همین خاطر بود که سر از یونان درآوردم!
میپرسم: یونان؟ مگر قرار بود آنجا چه اتفاقی بیفتد؟
می گوید: شاید هیچ اتفاقی و شاید هم آغاز بسیاری از اتفاقها که شخصیت هنری من را قرار بود شکل دهد. دورهای آموزشی را آنجا گذراندم که خیلی به کارم آمد. در کنارش تدریس سنتور و اجراهای متعدد با نوازندگان و موسیقیدانان مختلف به حرفهایترشدنم بسیار کمک کرد. پس از آن بارها و بارها در فاصله سالهای 2003 تا 2006 به یونان و کشورهای دیگر اروپا سفر کردم و بر تجاربم افزودم و این شاید مقدمهای بود برای مهاجرت طولانی به خارج از کشور.
میپرسم: چه زود به این نقطه رسیدی! چه اتفاقی افتاده بود که به مهاجرت فکر کردی؟
می گوید: این یک تصمیم از پیش گرفتهشده نبود. یک روند بود که من را به این نقطه رساند. من تا پیش از آن هرگز حتی به آن فکر هم نکرده بودم. البته که به کنسرت و اجرای برنامه در خارج همیشه فکر میکردم. اما جلای وطن، هرگز. شرایط مرا رفتهرفته به خارج هدایت میکرد.
مدتی بود که قراردادهای من به مشکل میخورد. کسی که عادت کرده بود مدام کار کند و فرصت سر خاراندن نداشت، حالا مدتها میشد که هیچ سفارشی به او داده نمیشد. سفارشهای پیشین هم یک به یک در مرحله قرارداد به مشکل میخوردند. آنهایی را هم که ساخته بودم و تحویل داده بودم، با من تسویه نمیکردند. مدام امروز و فردا میشد و مرا از این سو به آن سو پاس میدادند تا از پیگیری دلسرد کنند.
شرایط ناخوشایندی بود. با همه این احوال باز هم تا آن زمان هنوز به خروج همیشگی از کشور فکر نکرده بودم، چون با این باور بزرگ شده بودم که اگر قرار است هر اتفاق مهمی برای من بیفتد، آن اتفاق در همین خاک باید بیفتد. به همین خاطر هنوز رؤیاهایم را در همین کشور و در درون مرزها جستوجو میکردم. با دوستانم کنسرت برگزار میکردم و برای این و آن آهنگ میساختم و اینچنین دلخوشیهای خودم را دنبال میکردم.
دلخوشیهایی که من را به سرزمین مادریام متصل نگه میداشت. مثل همصحبتی با دوستانی که آن همه سال دوستشان میداشتم و با آنها خاطرات بسیاری داشتم. خیابانها، مدرسهای که میرفتم. خانوادهام و بستگانم. همه و همه به من میگفتند که جایت اینجاست. تو به اینجا تعلق داری، نرو. اما از سوی دیگر مانعتراشیهای دولتی، و سنگاندازیهای مداوم من را بهسوی در خروج سوق میداد. گویا دیگر قرار نبود جای من میان آن همه هنرمندی باشد که داشتند برای رادیو و تلویزیون و سینما کار میکردند. من باید تصمیم میگرفتم، میان ماندن و درجازدن یا رفتن و از نوساختن.
در سال 2009 تصمیم گرفتم بروم.
میپرسم: گفتنش در حد چند کلمه آسان است، اما انجامش بسیار سخت است. خودش یک پروسه است. قصد ندارم بپرسم این پروسه چگونه طی شد. اما برایم جالب است که بفهمم چطور سر از آمریکا درآوردی؟
میگوید: داشتم شرایط تحصیل را در ایرلند بررسی میکردم. تصمیم داشتم در آنجا ادامه دهم اما شرایط آمریکا زودتر مهیا شد. من با نوازندگی کارم را در آمریکا شروع کردم. با گروههای مختلف و از ملیتهای مختلف به تور میرفتم و برایشان نوازندگی میکردم. همین باعث شد که مجبور به فراگیری و نواختن موسیقی کلاسیک ترکی و عربی شوم. تدریس هم میکردم. سنتور برای بسیاری ساز جذابی است. اینطوری سالهای نخست اقامتم گذشت تا درنهایت با رخکردن فرصت تازه، شرایط حرفهایم در مسیر تازهای افتاد که تا به امروز همچنان ادامه دارد.
مسیری که منجر به کاندیداتوری من در جوایز «گرمی» شد؛ اتفاقی دور از ذهن و غیر قابل باور. شبی که این جایزه را دریافت کردم هنوز باور نمیکردم. فکر میکردم در رؤیایی دور دارم این تصاویر را میبینم. رؤیایی که تا چند سال پیش حتی به آن فکر هم نمیکردم.
میگویم: به نظر میرسد خیلی تغییر کردهای! با آن حمید سعیدی بسیار کم رو و خجالتی و بسیار کمحرف که سالها پیش میشناختم. حالا به نظر جسورتر و با اعتمادبهنفستر شدهای. حتی در حرفزدنت میتوان این را حس کرد که گویا گم شدهای را که مدتها بهدنبالش بودی را یافتهای؟ منظورم سرزمین نیست بلکه خودت است. در آنجا انگار خودت را کشف کردهای. نوعی بازیابی و شناخت دوباره.
میگوید: این یک واقعیت است که من به جهان تازهای وارد شده بودم و این جهان بعد دیگری از شخصیت من را شکل داد. ورود به این جهان و همچنین همکاری با بزرگترین موسیقیدانانی که تا قبل از آن فقط نام و موسیقیشان را میشناختم، نگاه مرا اساسا تغییر داد و بازتر کرد. نگاهی که تا پیش از آن هرگز تجربه نکرده بودم.
زیباییشناسیام و توجه به جزئیات و موضوعاتی که تا پیش از آن اینگونه ندیده بودم. من در اینجا آموختم که به جهان دوباره نگاه کنم و این نگاه دوباره، ایدههای تازهای پیش رویم گذاشت. ایدههایی برای خلاقیت دوباره، یک نوع مکاشفه. این یک آغاز دوباره بود؛ یک تولد دوباره.
هر چند که قرار نبود از «صفر» شروع کنم. هر چه بود من تجربههای گذشته را با خود آورده بودم. من یک آهنگساز حرفهای بودم؛ آهنگسازی که در جهانی دیگر در موقعیتی دیگر رشد کرده بود و حالا فرصت تازهای را پیش روی خود میدید. فرصتها آسان بهدست نمیآیند. طبیعی است که برای بهدستآوردن این فرصتها باید به سختی جنگید و باید گاهی تا سرحد مرگ تلاش کرد.
دستم برای ورود به تجربههای تازه باز بود اما در عین حال این را میدانستم که سر برکردن در میان این همه هنرمند تراز اول کار سادهای نیست. اینجا پایتخت سینمای جهان است. بزرگترین «استیجها»ی جهان اینجاست. کدام هنرمند است که نخواهد نمایش روی این استیجهای را تجربه کند؟
بزرگترین هنرمندان جهان، اغلب در اینجا جمع شدهاند و همه برای تصاحب این موقعیتها با هم رقابت میکنند. فرصت زندگی و کار در آمریکا میتوانست مرا به پرتگاه ببرد و یا به قله برساند. همه اینها به خودم و همتم بستگی داشت.
میپرسم: قدری از این تلاشها بگو.
میگوید: در موزه هنرهای معاصر لسآنجلس، موزیک ویدیوی مالتی مدیایی را که سالها قبل در ایران بر روی تصاویری از نقش فرشهای ایرانی ساخته بودم دیده بودند. کاری که این فرصت را یافتم تا در تئاتر شهر هم آن را روی صحنه اجرا کنم. مدیر موزه هنرهای معاصر لسآنجلس، برای افتتاح نمایشگاه فرشهای نفیس ایرانی از من دعوت کرد که آن تجربه را تکرار کنم. پذیرفتم اما به این شرط که اثر دیگری با همان مضمون بسازم.
این کنسرت-نمایش که آلبوم صوتی آن در ایران با نام گرههای خیالی منتشر شد، پای من را به انجمن آهنگسازان لسآنجلس و گروهی از اهالی سینما و تئاتر این شهر باز کرد. به یاد دارم که روز معرفی و سخنرانی من با ترنت رزنور (Trent Reznor) که همان سال برای فیلم شبکه اجتماعی (سوشال نتورک) اسکار موسیقی گرفته بود در یک روز اتفاق افتاد و من از این اتفاق به خودم میبالیدم. اگر به خاطر داشته باشی شما برای نسخه اولیه کار که «آواژیک» نام داشت و در سال ۸۴ روی صحنه اصلی تئاتر شهر اجرا شد، مهربانانه من را به برنامه تلویزیونی خودت در جام جم دعوت کردی.
میگویم: فکر نمیکردم آن برنامه یادت باشد!
میگوید: چطور میشود از یادم برود؟ آن یکی از خاطرات خوب زندگیام بود. تو برایم سنگ تمام گذاشتی. تازه آن موقع هیچکدام از این اتفاقهای بزرگ در زندگیام نیفتاده بود.
میگویم: حرفت یادت نرود. از موزه هنرهای معاصر لسآنجلس میگفتی. از دیدهشدن آن کلیپ و شنیدهشدن موسیقی تأثیرگذار آن.
میگوید: بله، آنها مرا دعوت کردند تا برایشان کاری بسازم و این یک فرصت بود. آنها کار من را پسندیده بودند. شاید همین توجه آنها مرا به سوی گرایش تازهام سوق داد. اینکه نباید از ریشههایم فاصله بگیرم. بلکه باید آنها را با آنچه اینجاست در آمیزم و جهانی نو بیافرینم. جهانی از نت و موسیقی که بن مایهاش را از ریشههای فرهنگ سرزمینمان میگیرد. به نظر من جهان امروز تشنه شنیدن چنین نواهایی است به شرطی که هنرمند بتواند برای گوش جهانیان ترجمهاش کند و نسخه درست و قابل فهمی از آنها ارائه دهد. احساس و فضای موسیقیایی که از درون جهان اندیشه و فلسفه شرقی و یا مولانا و حافظ حکایت دارد به گوش بسیاری از مخاطبان غربی خوش میآیند و انگار که ندایی از درون،همواره مرا به اجرا و ساخت این نوع موسیقی فرا میخواند.
میگویم: گروه خودت را تشکیل دادی. تجربههای خودت را با تجربه گروهت در هم آمیختی و نخستین آلبومت را ساختی!
میگوید: دقیقا. اینکه با چه کسی یا کسانی همگروه شوی مهم است و من این شانس را داشتهام تا با بهترینِ این افراد دوست، همکار و همگروه شوم. سهم ما در این گروه مساوی است. گروهی چهار نفره که هر یک نقشی مهم در آن ایفا میکنند.
«امبیگردی» (M.B.Gordy) پرکاشنیست، «لیلی هیدین» (Lily Haydn) ویولونیست، «ایتای دیزریلی» (Itai Disraeli) نوازنده گیتاربیس و من نوازنده سنتور. نام گروه مان «افیون ماه» (Opium Moon) است و عمده فعالیتمان در لسآنجلس است.
هرچند مثل همه گروهها برای اجرای برنامه به همه نقاط سفر میکنیم. اولین آلبوم ما بهنام گروهمان «اوپیوم مون» منتشر شد که همان هم در سال 2018 به آکادمی جوایز گرمی راه یافت و در سال 2019 از میان هزاران اثر در سبک «نیوایج» (New Age) جزء پنج کاندیدای اصلی شد و در نهایت هم برگزیده شد. اما اینکه چطور به آنجا رسیدیم؟ گمان میکنم همه آنها که با دنیای موسیقی آشنایی دارند میدانند برای خلق اثر، خصوصا اثری کاملا نو و متفاوت باید دست به ریسک زد و ما این کار را کردیم. شیوهای کاملا نو برای ضبط و ساخت ارائه کردیم.
من در این سالهایی که در آمریکا زندگی میکنم، متوجه شدهام که همه آهنگسازان برای ضبط آثارشان، تازهترین تکنولوژی روز را به کار میگیرند تا همهچیز شستهورفته و تر و تمیز از آب درآید. اما من تصمیم گرفتم که به همان شیوه سنتی قدیمی بازگردم. یعنی این وضعیت رایج را تغییر دهم تا کار صمیمی و جاندار از آب درآید. چون گمانم این بود در متدهای نوین، روح و جان اثر از بین میرود. تکنولوژی بیش از اندازه کار را تصنعی میکند و نقشش بیش از خالقش میشود.
ما چهار نفر، در استودیوی خودمان دور هم جمع میشویم و با هم یک اثر را مینوازیم و ضبط میکنیم. اینطوری بسیار به روح خود اثر وفادار میمانیم. بیهیچ دخل و تصرفی. ضمن اینکه هریک بهنوعی در زمان خلق اثر نگاه و احساس خود را هم وارد میکند.
وقتی شعر مولانا را میخوانیم، هریک برداشت و احساس خودش از آن شعر را با قطعهای که مینوازد بیان میکند. چهار برداشت از چهار زوایه به یک شعر که قرار است در ادامه با هم تلفیق شوند و یک اثر واحد پدید آورند. واقعا کار بدیعی است. تا پیش از خودمان نشنیده بودم گروه دیگری چنین کاری کرده باشد. تمرکز روی کار آنقدر پیش میرود تا بالاخره یک اثر نهایی میشود. شاید به دلیل همین احساس هماهنگ میان ما چهار نفر است که کارهایمان با استقبال روبهرو شده. واقعیت این است که ما در این چند سال، بسیاری از سلیقههایمان هم به هم نزدیک شده است، بیآنکه استقلال خود را به عنوان آهنگساز مستقل از دست داده باشیم.
میپرسم: یعنی هروقت یکی از شما موقعیتی جدای از گروه برای او پیش آمد میتواند از آن موقعیت استفاده کند؟ مثل همکاری با گروهی دیگر و یا حضور در ساخت یک آلبوم دیگر؟
میگوید: همینطور است. ما به هم زنجیر نشدهایم. هریک از ما پروژهها و زندگیهای مستقل خودش را دارد. اما در زمان تولید اثر و یا کنسرت در کنار هم خواهیم بود. بالاخره هر یک از ما توانمندیهایی دارد که میخواهد آن راعرضه کند. این حرفه صحنه خودش را دارد. صحنه هم یعنی نمایش. پس طبیعی است که ما از فرصتهای مناسبی که پیش رویمان قرار میگیرد برای نمایش هنرمان استفاده کنیم.
میگویم: برگردیم به ادامه حرفمان، گفتی نخستین آلبوم شما «اوپیوم مون» این شانس را پیدا کرد تا وارد رقابت با دیگر آثار شود و در نهایت هم برگزیده شود. آیا تو نخستین ایرانی برنده جایزه گرمی در قالب گروهی آن هستی؟ یا اینکه پیش از تو ایرانی دیگری هم این جایزه را دریافت کرده است؟
میگوید: در مدت دوسالی که از دریافت این جایزه میگذرد بارها و بارها این سؤال از من شده و من هم خیلی صریح به آن پاسخ دادهام. بله من نخستین ایرانی دریافتکننده این جایزهام. متأسفانه در چند سال گذشته چندین هنرمند خود را برنده این جایزه اعلام کردهاند که به دلیل کمبود آگاهی در جامعه و عدم بررسی و حقیقت یابی رسانهها، در این شیطنت تبلیغاتی موفق هم بودهاند اما ادعای شان حقیقت ندارد. شما با رجوع به سایت رسمی آکادمی گرمی grammy.com میتوانید صحت و سقم هر ادعا را با سرچ نام هر هنرمند بررسی کنید و از پروژهها و یا سالی که آن شخص نامزد و یا برنده جایزه شده مطلع شوید. اینکه هنرمندی به تنهایی و یا مثل من، به همراه یک گروه جایزه را دریافت کرده باشد هم در نتیجه این تحقیق تفاوتی ایجاد نمیکند.
میگویم: از خودت شنیدم که میگفتی امسال هم داور گرمی هستی و هم کاندیدا. جز تو، دیگر چه کسی از ایران در این آکادمی داور است؟
میگوید: آنقدر که من خبر دارم من و آقای رامین جوادی تنها اعضای آکادمی ملی هنر و علوم ضبطی آمریکا و داوران ایرانیتبار این مسابقه هستیم. جالب است که بدانید که رامین جوادی برای سریال بازی تاج و تخت (Game of Theron) و فیلم مرد آهنی (Iron Man) تا به حال سه بار نامزد شده و تا آستانه دریافت این جایزه پیش رفته، اما هیچگاه برنده جایزه نشده است.
میپرسم: و آلبوم جدید؟
میگوید: آلبوم دوتایی «شب و روز» با گروه افیون ماه که به همان سبک آلبوم قبلی ماست با رویکردی جدید که مجددا نامزدی دریافت جایزه گرمی را برای دومین بار برایمان به ارمغان آورده. امیدوارم امسال هم این شانس را داشته باشیم که برای بار دوم برنده شویم. در کنار آن و به صورت موازی، من آلبوم شخصی خودم را هم با نام Mist Over «ابریشم»- ابری بشوم- را هم منتشر کردهام. این آلبوم رویکرد متفاوتی نسبت به دیگر کارهایم که با گروه اپیوم مون ساختهام، دارد. هر یک از آهنگهای این آلبوم، روایت یک قصه از زندگی شخصی خودم است که در طول سالیان بر من گذشته است.
میگویم برای تو و گروهت آرزوی موفقیت میکنم. ضمن اینکه آرزو میکنم هرچه زودتر به ایران بازگردی و در سرزمین پدری کنسرت دلخواهت را برگزار کنی.
با خنده میگوید: از تو سپاسگزارم مهردادجان برای لطفی که به من داشتی. امیدوارم هر چه زودتر بتوانیم یکدیگر را در ایران ببینیم. من هم خیلی دلم برای کشورم تنگ شده است. شاید همین دلتنگیها است که مرا بیشتر بسوی حافظ و مولانا و شاعران بزرگ کشورمان میکشاند. هر چه باشد ما ریشههایمان در آن خاک است. هریک از ما ایرانیان دور از وطن، یک ایران کوچک در قلبهایمان داریم. ایرانی که با خود حمل میکنیم و مدام از آن الهام میگیریم. من هم یک ایران در سینه دارم و با آن روزم را شب و شبم را روز میکنم. من با ایران زندهام. ایران من، درون من است؛ درون سینهام!