بهمن فرسی: هوشنگ ایرانی، عثمانِ شعر فارسی است!
گفتوگوی زیر گفت و گویی است با یکی از نمایش نامه نویسان و نویسندگان آوانگارد معاصر زبان فارسی، یعنی بهمن فرسی. این گپ و گفت به مناسبت رد شدن نمایشنامههای او از هزارتوی انتشار است.
ایران آرت: بهمن فرسی سالهاست که در ایران به عنوان داستاننویس و نمایشنامهنویسی آوانگارد شناخته شده است و کمتر به عنوان شاعر و بازیگر و نقاش شاید. در این گفتوگو نیز ما به مناسبت رد شدن نمایشنامههای او از هزارتوی انتشار، با بهمن فرسی نمایشنامهنویس و داستاننویس طرف شدهایم. خود او اما میگوید، فرسی یکی است، بیشتر هم شیفته تاتر و بازیساز به جای نمایشنامهنویس: «اما میدانم که دو تا فرسی موجود است. یکی فرسی درونی، که طبیعت به علاوه خودش آن را ساختهاند» و بعد به رسانهها اشاره میکند که به قول او «در نقش وکیل تسخیر جماعت» تقلا میکنند آثار او را بررسی یا «تشریح!» کنند. بهمن فرسی سخت تن به گفتوگو میهد. باور دارد که از راه کند و کاو در آثارش - «بریده دوختههایش»- باید او را شناخت. به هر تقدیر پای این گفتوگو یا «سوالنامه شرق» نشست تا بهرغم احوال ناخوشش برای پرسشهای ما درباره هشت نمایشنامهاش که در ش کتاب چاپ شده است، «پاسخهای حتلمقدوری» فراهم کند و همانطور که از پاسخهایش پیداست فرسی «پر از نگفته و ناگفتنی» است. از این رو این گفتوگو تنها میتواند آغازی باشد برای بازخوانی دوباره بهمن فرسی از بس قریب به شش دهه کار نوشتن و بازیسازی. او در این مجال پاسخهایی هم برای منتقدانش دارد که او را فرمالیست خواندهاند یا هنوز میخوانند: «گهگاهی من به «فرم» توجهی داشتهام. اما در هر کار خودم نسبت به کار پیشین فقط دنبال ویژگی و بکارت قالب و غرابت درونه آن بودهام. نسبت دادن سر به هوای فمالیسم به کارهای فرسی معلوم نیست از کجای «جریان طرفدار ادبیات سیاسی» درآمده: «تازه کی گفته که فرمالیست نمیتواند دید یا باور سیاسی داشته باشد؟» بعد میگوید در آثار خود کاری سراغ ندارد که «اعتراض» در آن بهگونهای دایر نبوده باشد. رویکردی که در تمام نمایشنامههای اخیر چاپ شده او. «گلدان» و «پلههای یک نردبان» و «صدای شکستن» و «بهار و عروسک» و «موش» و «آرامسیایشگاه و «چوب زیر بغل» و «دو ضرب در دو مساوی بینهایت» و حتی در همین گفتوگو سخت مشهود است.
آقای فرسی بعد از سالیان پنج نمایشنامه از مجموعه «هشت بعلاوه یک» شما درآمده. در ایران بهمهن فرسی دارای دو وجه متفاوت داستاننویس و نمایشنامهنویس است. در نمایشنامهنویسی. شما را از پیشگامان تئاتر مدرن ایران خواندهاند. در داستاننویسی نیز با رمان «شب یک، شب دو» به عنوان نویسندهای متفاوت با جریان مسلط مطرح شدهاید که تن به قالبهای زمانهاش نداده بود. در هر دو این فرمها. جریان گریز یا نامتعارف بوده. اما همواره دغدغههای زبانی داشتهاید. کمی درباره نقش و اهمیت «زبان» بگویید.
وقتی سالنامه شرق داشت! به من میرسید نشر بیدگل هشت نمایشنامه در شش کتاب از من منتشر کرده بود نه پنج نمایشنامه. محض آگاهی دوستداران عرض//منظور شما از واژه «وجه» برای من روشن نیست. اما میدانم که دو تا فرسی موجود است. یکی فرسی درونی، که طبیعت به علاوع خودش آن را ساختهاند. رسانهها هم چندی به چند، در نقش وکیل تسخیری جماعت تقلا میکنند از راه گرفت اعتراف او را تشریح کنند. در حالی که از راه کند و کاو در برندیه – دوختههایش او را باید شناخت. دیگری هم بهمن فرسی بیرونیست که به قول هوشنگ ایرانی: عثمان شعر آزاد فارسی «توها» آن را برای خودشان ساختهاند. ربط متفاوتی با هم با فرسی درونی دارد. شناسههای عوضی متعدد هم مورخان تواریخ سیخ سیخ! از او چاپ زده و به خلق بیخبر قالب کردهاند. مثلا مینویسند [بهمن فرسی از همشاگردیهای دکتر جمشید لایق از هنرمندان تاتر، تلویزیونو سینما بود که با تئاتر سعدی همکاری میکرد] او کسی نیست بپرسید: اولا، کی همشاگردی کی بوده. ثانیا لقب دکتر که حتما کار خدا نیست از کجا آمده خودش را چسبانده به دمب! لایق بینوا. البته یادمان هست که یکی از آقایان ریاستجمهوری در گذشته نه چندان دور چند فقره دکترای افتخاری به کاکل شجره مجاز هنرهای نمایشی الصاق فرمود. شاید این دکترا هم یکی از آنهاست. مبارک باد. ثالثا دومین کار مقدماتی من روی صحنه، ترتیب دادن جشن پایان سال تحصیلی در کلاس سوم دبیرستان پیرنیا بود. دبیرستانی که محصول عمده آن افسر و کشتیگیر بود. من در تابلو اعلانات مدرسه یک ندا نصب ک!کردم که چنین عملیاتی در کار خواهد بود و هنرداران بشتابند. به این ندا علی نصیریان، مهدی فتحی و جمشید لایق از کلاس هشتم لبیک گفتند. در برنامه جشن من و لایق نمایشنامه «رویای فرزند» اثر هوگو را بازی میکردیم. که در حدود هزار و دویست بیت شعر بود،پانصد بیت سهم پسر که لایق باشد و بقیه مال پدر که من بودم و باید آن را حفظ کنیم که کردیم. در حین اجرا اما حادثه بینمکی پیش آمد. لایق یک تکه گنده متن، حدود صدوهفتاد هشتاد بیت شعر را جا انداخت. من جدا نمیدانم با چه وضعی توانستم متن قصابی شده را جا در جا جراحی کنم و بیت پانصدو چندم را با حرفهای من درآوردی وزن و قافیهدار بچسبانم به بیت هفتصد و چندم.
غیر از همان کار مدرسهای در هیچ کاردیگری هم من با لایق سروکار نداشته! بوده!بوده!ام. راعبا همکاری با تئاتر سعدی هم شان و شهرت شاخدار است. سن و سال من و لایق آنقدر قد میداد که اگر راهمان میدادند فقط میتوانستیم شاگرد کلاس تئاتر سعدی باشیم و من که شاگرد نیمه کاره! آن کلاس بودهام، به کل یادم نمیاید لایق را در آن حوالی دیده باشم راست! نظام به شرق!... من با ین تجاوز انقلابی هم در معنای واژه دغدغه هیچ سازگاری ندارم. بلعها و نشخوارهای بیراه معنای دغدغه را مغشوش کرده است. برای من دغدغه یعنی تشویش و نگرانی، پس «دغدغههای زبانی» نسبت بیاساسی به زبان فرسیست. من سعی در ورزاندن زبان، بهویژه زبان صحنه داشتهام و دارم. اما دغدغیه خیر. یک درمان برای رهایی زبان فارسی به کار گرفتن زبان ناطق است. بعنی هم به نزدیک کردن، و دست آخر یکی کردن حرفشان را ناطق بنویسند. مراقب عایق و هادی بودن نشانهها هم باشند. برای نشان دادن کشش و خفیف و جلیل یا پنبهای و چکشی ادا شدن آواها هم نشانههایی پیدا کنند. گفتنی و عوامانه نکنند واژهای را که ذات کتابی دارد. تلفظ سرسری به بهانه گفتنی یا عامیانهنویسی نه تنها واژه را معیوب میکند برد آن را هم کوتاه میکند. عرفان را عام عرفون نمیگویند. شاید اصلا آن را نشناسند. آنها احتمالا صوفی میشناسند و حتما درویش. داغون را هم با قیافه شق و رق داغان نویسد و نگویید، هر چند که حضرت بیقهی آن را به صورت داغان داشته باشد.
بهنظر میرسد داستانهایتان متفاوت از نمایشنامههای شماست. خودتان چقدر به این تفاوت باور دارید؟ به بیان دیگر، تفاوت بهمن فرسی داستاننویس با فرسی نمایشنامهنویس را در چه میدانید؟
به دو تا بودن بهمن فرسی پیشتر اشاره شد. اما در برابر سوال حاضر میشود گفت که فرسی یکیست. بیشتر هم شیفته تئاتر و بازیساز (به جای نمایشنامهنویس) است. با کسی هم مسابقه ندارد. داستان بلند و کوتاه هم مینویسد – باز هم خارج از مسابقه و از یک ریشهاند محصولات تئاتری و داستانیاش. من در حین خواندک یک بازی یا داستان از خودم. در لحاظ فراوانی حتما به خودم میگویم: نه! این که از شجره کار فرسیست. خمیره و بنمایه در داستان و بازیسازی من یکیست. فرسی به هنرهای دیگر هم میپردازد. همیشه وقت کم دارد و اگر به علتهای ناگفتنی مدتیست که تئاتر عملی نمیورزد روی کاغذ میورزد! بیشتر از در حد امکانات هم تئاتر میبیند. البته راویان اخبار هم آوردهاند که قرار است پروردگار کسی را مبعوث کند تا بیاید و همه را شفا بدهد.
از نمایشنامههایتان آغاز کنیم و سبکی که تئاتر شما را به آن نسبت میدهند: ابسورد خود شما اشاره کردهاید که اینجا و آنجا شنیده و خواندهاید که «گلدان» را نمایشنامهای ابسورد دانستهاند اما آن زمان که «گلدان» را نوشتهاید و بعدتر روی صحنه آوردهاید چندان شناختی از «تئاتر ابسورد» نداشتهاید: «تئاتری را میشناختم و میخواستم که خودم آن را ساخته بودم. نواندیشی و قرار داد شکنی و کند و کاو به دنبال نو» اما هنوز هم در سنت تئاتر مدرن ما،چند نمایشنامهنویس هستند که خواسته یا ناخواسته نسبتهایی با تئاتر ابسورد دارند و از شاخصترینشان بهمن فرسی. اینک در فاصلهای بعید از چاپ اول آثار نمایشی شما تا بازنشر اخیرشان، نسبت این آثار را با سنت تئاتر رابسورد در چه میدانید؟
در مبدا تاریخ گلدان از اختراع آبسورد توسط منتقدهای فرنگی پج شش سالی میگذشت. ما هم هنوز با آن صفیر!! مبادله نکرده بودیم. من تئاتر بهطور کلی را میشناختم. و در فکر تئاتری بودم که بیات و تکراری نباشد. منیت داشته باشد. نمونهاش را هم نوشته بودم. کل قضیه هم اینگونه به پرواز درآمد که: بعداز ظهر یک روز تابستانی، در اتاقی از اتاقهای باشگاه شرکت نفت،واقع در تقاطع بجهت آباد و تخت جمشید آن روز، من گلدان را برای جمع خودمان خواندم. جمع نه چندان متصل ما آن روز عبارت بود از خجسته کیای فرنگ دیده. مهندس هوشنگ کاظمی نرم و آرام، که به تازگی از پاریس برگشته بود و علی نصیران محتاط سودایی تئاتر و قاسم حاجی طرخانی. بچه محل من و از نوابغ!دبیرستان پیرنیا که در کبوترخان سرکیسیان حاجی بلینسکی صداش میکردند شاید به علت قد و بالای انتقادیاش!! وگرنه، او نه روس بود و نه روسی بلد بود.
باری، من گلدان را برای دوستان خواندم و خاموش ماندم. نگاهم دوخته به دهانها. و هوا پر شده از حیرت. سرانجام خاموشی شکست و ندا آمد که «پس کار کنیماش». به زودی جمعمان جور شد. اسماعیل شنگله و عزت پریان و اسماعیل داورفر و آشنایانی دیگر همراه شدند. دو سه ماهی زیر سقف «اداره» تمرین کردیم. بعد من به زیارت دکتر فروغ رئیس اداره رفتم و گفتم که ما! خوشوقت میشویم اگر ایشان به اتفاق «ایشان» تشریف بیاورند و ر پ تی سیون ژنرال ما را ببیند. پهلبد را که رئیس اداره هنرهای زیبا و بعدها وزیر فرهنگ و هنر بود ایشان صدا میکردند. دکتر فروغ با دهان باز و چشم باز و گوش باز درخواستم را شنید. چند روز بعد هم خبر داد که ایشان پذیرفتهاند. و ما فلان روز. در سالن قرق شده رضا عباسی با حضور منحصر «ایشان» و دکتر فروغ در سالن، «گلدان» را با ساز و برگ نداریاش اجرا کردیم. پرده هم که بسته شد نه تنها چپ و چوپ کف زدنهای حصار، بازی را بدرقه نکرد بلکه سکوت آن قدر سنگین شد که این جانب در مقام متهم ردیف یک، از لایپرده لغزیدم به پیشصحنه و نه سر به زیر، بلکه خواستار و طلبکار برابر آقایان ایستادم. پس از نگاهی به همدیگر و بعد به من ایشان و دکتر فروغ بلند شدند و ایستادند. من هم از پیشصحنه جستم پایین تا در آنچه باید بشنوم از آقایان بلندتر نباشم. بالاخره پس از لحظاتی بیحرفی ایشان فرمودند «فکر میکنید تماشاچی این همه اشارات شما را متوجه میشود؟» و نگاه ایشان برگشت به سمت دکتر فروغ. دکتر هم نگاهی تاباند به سی من، دنباله همان نگاه را هم پهن کرد روی پیشانی ایشان و با صدایی فارغ و ملیح گفت: «تماشاچی البته مهم است در چنین کاریع قطعا!» من هم پس از کمی تامل فقط گفتم «با اجازه شما ما میخواهیم پنجشب اجرا کنیم این کار را» و پس از درنگی کوتاه و مبادله تبسمی با دکتر فروغ، ایشان فرمودند «بسیار خب، اجرا کنید» و آقایان به اتفاق تشریف بردند و ما خلاص شده از اجازه کتبی و با تکیه بر اجازه شفاهی ایشان از دهان مبارک پرده از رخسار گلدان برداشتیم. جلال آلاحمد هم در جوف اعلامیه ولادت «گلدان» که بیشتر بیانیه ولایت خودش بود. ضمنا اشاره کرده بود که «راستش من دست مریزاد گفتم به حضرات که چنین نرم و کشدار و انعطافپذیر (کدام نرم؟ کدام کشدار؟ کدام انعطافپذیر؟) از پیچ و خم سانسور... گذشته بودند» و مثل همیشه بگذاریم به عهده خواننده تا خودش به فراست دریابد آنچه را که دانسته یا ندانسته در بطن این گونه عرایض است و اما چند وقت پس از اجرای گلدان و انتشار کارهایی دیگر، یک نسخه کتاب اندگئیم بکت نمیدانم از کجا به دستم رسید. عنوان این بازی را دریابندری مترجم یکه تاز ممتاز ترجمه کرده است به «دست آخر». من اما آن عنوان را نمیپسندم، چون اولا طعم شرطنج و شرطبندی و قمار زیرپوست بازی جاری میکند. ثانیا در بازی شطرنج و مهرهها پایگاه و مسیر معلوم دارند،درحالی که دلزدگی آدمهای بازی در «اندگئیم» از آن است که در جای و جهت دلخواه نیستند. خود بکت در برگردان بازیاش به زبان فرانسه عنوان آن را فن دْ پارتی گذاشته است. من اگر بخواهم آن را ترجمه کنم: ترجمه نمیکنم! و عنوانش را میگذارم نمیدانم! بکت با زبان کارهایی میکند که مترجمش باید اهل و دانای همان کارها در فارسی باشد. بگذریم کتاب «اندگئیم» یک «بازی بدون حرف» هم در دل داشت بسی ژرفتر از «میم» یا «پانتومیم». بعدها من فکر کردم یک بازی حرفدار بنویسم. مثلا در تفسیر بازی بکت و به قصد اجرا اما پس از چه مدت خاک خوردن «حرف برای بازی بیحرف بکت» از من و متن فارسی شده «بازی بدون حرف»بکت خوراک روزنامه «آژانگ» شد که شاطر آن ایرج نبوی غالبا از من التماس مطلب! داشت. این هم از سابقه آشنایی مسالمتآمیز فرسی درونی با مکتب آبسورد.
با این اوصاف در میان آثار شما، «گلدان» بیش از همه به سبک ابسورد نزدیک است به طور مشخص نسبت این نمایشنامه را با این سبک در چه میدانید؟
انگار در جای دیگر به این سوال قدری هم به تفصیل جواب نوشتهام. اما در مورد این استاد به قول گماشته دایی جان ناپلئون: دروغ چرا، گاهی که با ذرهبین دنبال ریشههای آبسورد در سلسله اعصاب گلدان و کارهای دیگر گشتهام، برابر با مقررات تناسخ و توارد،میتوان گفت که این نمد وطنی من شباهتهایی با آن قلمکار! فرنگی دارد. ولی خب حالا چکار کنیم؟ مجسمهاش را بکاریم در مجتمع قصابخانه مرحوم؟ مرحمت دارید. اما معاف بفرمایید! یک عر عر (درخت البته) دیگر برای نشاندن زیر آن طاق نصرت پیدا کنید.
شیما بهرهمند/شرق