انتشار رمان فاطمه توسط ستاره هالیوود
تازه به نیویورک رسیده بودم و از ایستگاه بیرون آمده بودم که خانم جسیکا پارکر زنگ زد...
ایران آرت: «جایی برای ما» نخستین رمان فاطمه فرهین میرزا است که به همت سارا جسیکا پارکر، بازیگر و تهیهکننده آمریکایی منتشر و روانه بازار شده است.
به گزارش همشهری آنلاین، فاطمه فرهین میرزا 27 ساله در کالیفرنیا به دنیا آمده و رشد کرده است. پدر او اهل حیدرآباد هند بوده است و مادرش عضو یک خانواده هندی در بیرمنگام انگلیس. میرزا پس از حضور در کلاسهای رشته پزشکی، راه خود را به سوی نویسندگی خلاق کج کرد و اندکی بعد به کارگاه معتبر نویسندگان آیوا راه یافت؛ جایی که زیر نظر آن پراچت و کرتیس سیتنفلد به یادگیری مهارتهای نویسندگی پرداخت.
رمان اول او «جایی برای ما» نخستین کتابی است که در بنگاه نشر خانم پارکر منتشر شده و پال هاردینگ، نویسنده برنده پولیتزر آن را «اثری با زیبایی فوقالعاده و مسحورکننده» توصیف کرده است. کتاب میرزا تنشهای موجود در یک خانواده مسلمان در کالیفرنیا را در آستانه ورود به قرن 21 روایت میکند. آنچه میخوانید، بخشهایی از گفتگوی خبرنگار گاردین با نویسنده جوان هندیتبار است.
چطور شد که شروع به نوشتن این رمان کردی؟
نخستین تصویر وقتی به ذهنم رسید که 18 ساله بودم. خانوادهای در جشن ازدواج دختر بزرگشان گرد هم میآیند و وقتی میخواهند عکس خانوادگی بگیرند، متوجه میشوند خبری از پسرشان عمار نیست. همه رمان به گونهای نوشته شده که من بتوانم این لحظه را درک کنم. نیروی محرکه این خانواده چه بوده و چه چیز باعث گسست آنها (گم شدن عمار) شده است؟ کار نگارش را در یکی از کلاسهای نویسندگی خلاق آغاز کردم و پایان هفتهها ادامهاش دادم.
وقتی فهمیدی سارا جسیکا پارکر دارد کتاب را چاپ میکند، چه واکنشی نشان دادی؟
تازه به نیویورک رسیده و از ایستگاه بیرون آمده بودم که او زنگ زد. نخستین چیزی که گفتم و یادم مانده این بود: «خدای من، صدای شما از سالها پیش در گوش من مانده است.» برای فرار از شلوغی پریدن داخل یک فروشگاه مکدانلد و همینطور که داشتم حرف میزدم، مردم مدام میپرسیدند میتوانند سر میز من بنشینند یا نه. یک وضعیت کاملا سوررئال! کاملا شوکه بودم که چقدر با طمانینه درباره مهمترین صحنههای کتاب با من حرف میزند و همان لحظه خیالم راحت شد. چون او فهمیده بودن آن صحنهها چقدر برای من و شخصیتهای کتاب اهمیت دارد.
تعداد رمانهایی که به زندگی مسلمانان در غرب پرداخته باشند چندان زیاد نیست. آیا این بخشی از انگیزه تو برای نوشتن آن بود؛ اینکه تصویری بهتر از جامعه مسلمانان ارائه بدهی؟
نه. اصلا. در واقع وقتی اولین بار فهمیدم این خانواده مسلمان است، کمی دست نگه داشتم. میدانستم که این صدا کمتر شنیده شده و نمیخواستم از شرایط به نفع خودم استفاده کنم اما در عین حال نمیتوانستم به شخصیتها فکر نکنم. وقتی شروع به نوشتن درباره آنها میکردم، برای من تبدیل به انسان میشدند، نه مسلمانانی پیشانیسفید مربوط به ماجراهای پس از 11 سپتامبر. آنچه من در ذهن داشتم، داستانی درباره برادران و خواهران، مادران و دختران و پدران و پسران بود که از قضا مسلمان بودند.
محدودیتهایی که در یک جامعه غربی برای مسلمانان وجود دارد، در رمان به دستمایهای مفید برای داستانگویی تبدیل شده است. حتی در معصومانهترین قرارهای عاشقانه هم رگههایی از خطر و تعلیق وجود دارد.
بله، قطعا. به عنوان نویسنده یک قلمرو کاملا هیجانانگیز برای من بود. جزئیات درون این خانواده میتوانستند چنان کوچک باشند که هر کدام به نشانهای از رازهای درونی زندگی شخصیتها تبدیل شوند. از منظر بیرونی، یک قطعه آدامس که به یک نفر تعارف میشود، یک قطعه آدامس است اما برای هدیه آن هم در 13 سالگی معنایی متفاوت دارد. به نظرم این همان جایی است که داستان میتواند به مخاطب خود بیشترینها را ارائه بدهد؛ وقتی میگوید این بخشی از زندگی پنهان و شخصی شخصیت است و تو اجازه یافتهای به ذهن و فکر او دسترسی داشته باشی.
آیا این داستان بازتابی است از رابطه تو با فرهنگ عامه؟
من با تلویزیون بزرگ شدم اما تا 13 سالگی موسیقی گوش نمیکردم. ما اجازه نداشتیم در آن سالها موسیقی گوش کنیم. تا اینکه فهمیدم پدرم همچنان دارد به موسیقیهای بالیوودی گوش میدهد و به او گفتم: «اگر تو به موسیقی هالیوودی گوش میکنی، من هم میخواهم موسیقی خودم را داشته باشم.» برای لحظهای فکر کرد و گفت «حق با تو است» و از همان لحظه من شروع کردم به گوش دادن به موسیقی. به همین دلیل احساس میکنم من در حال کشف چیزهایی هستم که خیلی از مردم آنها را میشناسند. شاید 22 سالم بود که برای نخستین بار رولینگ استونز شنیدم و واکنش من این بود: «این/ دیگه/ چیه؟»
نظر خانواده درباره نویسنده شدن تو چه بود؟
وقتی برای درس خواندن وارد دانشگاه شدم، با پدرم به این نتیجه رسیده بودیم که دکتر بشوم اما از آنجا که نمرههای دروس پزشکیام افتضاح بود، رفتم سراغ نویسندگی خلاق. رسیدن به این نقطه که من باید این رمان را بنویسم در ابتدا برای همه ما بهتآور بود اما در نهایت هیچکس بیش از اعضای خانواده از من پشتیبانی نکرد. برادرانم نخستین مخاطبان من بودند و وقتی درباره نتیجه کار تردید داشتم، آنها بودند که به من اطمینان دادند همه چیز درست است.
همه آرزوی مادربزرگم در انگلیس - که تازگیها از دنیا رفته - این بود که سر و سامان بگیرم و با یکی از اعضای جامعه خودمان ازدواج کنم. هر وقت به او زنگ میزدم تا خبری درباره کتابم بدهم، پاسخش این بود که «خب، حالا کی ازدواج میکنی؟» آخرین بار که مادربزرگ را پیش از مرگ دیدم، به من گفت: «کتابت را با تمام وجودت بنویس، تمامش کن و لذتش را ببر و... پس کی قرار است ازدواج کنی؟» وقتی دیدم او هم میداند من از زندگی چه میخواهم، خیالم راحت شد.
وقتی کار نمیکنی، روزهایت را چطور میگذرانی؟
دارم مشتزنی یاد میگیرم. چون برادرانم فوتبال بازی میکنند، هر سال برایشان کفش تازه میخریدیم و من در فروشگاه دستکشهای بوکس را میدیدم، میخواستم و هرگز هم به دست نمیآوردمشان. حالا که تمرین مشتزنی میکنم، نهتنها آن را یک سرگرمی خوب میدانم، بلکه احساس میکنم به نسخه جوانتر خودم اجازه دادهام چیزهایی را به دست بیاورد که زمانی اجازه داشتن آنها را نداشت.
جز ورزش؟
فکر میکنم همیشه در حال نوشتن باشم اما میخواهم تا وقتی ناچار نشدهام از این داستان دست نکشم. «جایی برای ما» مثل یک نامه طولانی عاشقانه به زندگی است که از همان لحظه آغاز نوشتن به ذهنم رسیده بود. برای من راهی بود برای بازگشتن به گذشته و به واسطه شخصیتهایش میتوانستم سئوالهایی بپرسم که در تمام زندگی از خودم میپرسیدم.
پس سئوالهایی که شخصیتهای رمان دارند، همان سئوالهایی است که تو با آنها مواجه شدهای؟
آن لحظههای کوچک و بزرگ در تمام طول زندگی من وجود داشتهاند. هدف همیشگی من در قبال خانوادهام این بوده که به آنها احترام بگذارم و تا آنجا که میتوانم هوایشان را داشته باشم. در عین حال که ندای درونی خودم را سرکوب نکنم. این اتفاقی زیباست که من میتوانم از طریق رمان به روابط میان افراد پی ببرم، بفهمم از کجا آمدهام، کیستم و چه چیزی برایم مهم است.