روایت سیروس الوند از طلاق گوگوش و بهروز/ خبرنگاری که آن روز سراغ بهروز فرستادم، کارگردان بزرگی شد/ کاش من وبیضایی و کیمیایی و مهرجویی دیگر فیلم نمیساختیم!/ بهروز وثوقی گفت بچه باسوادی بود، خوشم آمد
مگر بن هور می سازی که این قدر اداواطوار داری؟ پس زدن خبرنگار یعنی تخته شدن دکان خودت.
ایران آرت: زمستان سال 56 بود. داشتم با بهروز وثوقی فیلم "نفس بریده" را می ساختم. بهروز همان اول از من قول گرفت که خبرنگاری سر صحنه نیاید و مصاحبه ای انجام نگیرد. وضعیت روحی مناسبی نداشت. تازه از همسرش جدا شده بود. در این وضعیت خبرنگاران مرتب روی اعصابش بودند . خصوصا که همسرش کمتر از خودش محبوب و معروف نبود. این جدایی در آن سال ها برای نشریات آن دوران یک بمب خبری بود و آگاهی از چرایی و چند و چونش، یک برگ برنده ژورنالیستی به حساب می آمد. من هم در را به روی همه بستم. خودمان بودیم و خودمان. تا اینکه خبرنگار نشریه اطلاعات تماس گرفت . راه ندادم . سردبیرش آقای ارونقی کرمانی سفارش کرد. باز هم بهانه آوردم. نمی خواستم زیر قولی که به قیصر داده بودم بزنم. پاسخ منفی به آقای ارونقی دشوار بود اما گفتم نه. چندان روز بعد دایی بزرگوار آقای عباس پهلوان که "فردوسی" را در می آورد ، تماس گرفت گفت "مگر بن هور می سازی که این قدر اداواطوار داری؟ پس زدن خبرنگار یعنی تخته شدن دکان خودت. هیچ وقت در را به روی روزنامه نگار نبند." بعد سفارش جوانی را کرد. همان خبرنگار اطلاعات که می خواهد بیاید و با بهروز وثوقی مصاحبه کند. چاره ای نبود. رضایت دادم. جوان حدودا هم سن و سال خودم بود. اسمش که حسابی پر طمطراق و دهن پر کن بود: رسول صدرعاملی. خودش هم هزار ماشاالله قد و قواره قبطه برانگیزی داشت. خصوصا برای من که خلاف قله الوند، جمع و جور و ریزاندام بودم. کلی دل نگران بابت این که خبرنگار محترم وارد موضوعات خصوصی نشود و "زرد" مصاحبه نکند. وقتی رفت بهروز نه تنها دلگیر نبود، حسابی هم سر حال آمده بود . انگار بعد از مدت ها خبرنگاری درست و درمان دیده بود . حرف زیادی نزد. فقط یک جمله: "بچه با سوادی بود. خوشم آمد."
بچه باسواد را ندیدم. تا وقتی که انقلاب نتیجه داد. توی تلویزیون یقه رییس ساواک را گرفته بود و سوال پیچش می کرد. عجب! این خبرنگار تا کجاها رسیده بود. بعد خودش را دیدم . از آن انقلابی هایی که نمی فهمیدی چریک است؟ مجاهد است؟ بچه مسلمان است؟ ملی مذهبی است؟ رسول همه اینها بود. فقط سلطنت طلب و شاه دوست نبود. به انقلاب و امام ارادت ویژه ای داشت. خیلی زود رفیق شدیم . بعد فیلم "خونبارش" را ساخت. فیلمی که کارگردانش رسول نبود ولی امضاء و تالیف رسول سر تا پای فیلم داد می زد. رسول درواقع تعریف تازه ای از تهیه کنندگی در سینمای ایران ارائه داد. بعد "رهایی" را ساخت. چیز دندان گیری نبود حداقل برای من . تا رسید به "گل های داودی" . یک ملودرام تمام عیار، حرفه ای ، خوش ساخت با فیلم نامه و موسیقی و فیلمبرداری نسبت به آن روزها کاملا استاندارد. صحنه ای در فیلم هست که هرگز یادم نمی رود، پروانه معصومی بعد از فهمیدن مرگ همسرش از زندان قصر بیرون می آید و جعفر والی خدابیامرز جلوی خیابان به سراغش می رود. معصومی ، گیج و گنگ و بهت زده اعتنایی نمی کند و همچنان جسم بی روح و بی جان با نگاهی غریب که پشت را می لرزاند به سوی دوربین، به سراغ ما می آید . اوج کار رسول است. با این همه فیلم همچنان بوی فیلم تماشاچی را می دهد. هنوز مانده تا فیلم کارگردان. رسول سریع به فیلم خودش می رسد. "دختری با کفش های کتانی" یک اتفاق است. یک اتفاق برای رسول صدر عاملی؛ اما بعدترش "من ترانه 15سال دارم" یک اتفاق است برای سینمای ایران. رسول راه و رسم خودش را یافته است . همه جای فیلمش نشان از کارگردانی می دهد که نگاه دارد، تلقی دارد، لحن دارد، روح یک ژورنالیست خوب در جسم یک فیلمساز بهتر. فیلم هر لحظه هم رسانه است هم سینما. هم خبر از واقعیت های تند و تلخ جامعه می دهد و هم قصه برایت تعریف می کند که گمان ندارم تا آن موقع شنیده باشی.
"من ترانه 15سال دارم" اوج سینمای صدر عاملی است. کاش دیگر فیلم نمی ساخت. کاش کیمیایی بزرگ هم بعد از "سرب" دیگر فیلم نمی ساخت. کاش مهرجویی بعد از "هامون" سراغ دوربین نمی رفت. کاش "مسافران" آخرین فیلم بهرام بیضایی نازنین بود. کاش خود من بعد از "یک بار برای همیشه" به مطبوعات باز می گشتم؛ اما سینما عشق ماست . سرنوشت ماست. در سینمای عجیب و غریب غیرقابل پیش بینی این روزها همین که باشیم و بمانیم و فیلم هایمان حرمت و احترام داشته باشند، گویا کافی است .
نمی دانم. فیلم خوب ساختن سخت است . آدم وقتی فیلم زیاد می سازد، فیلم های بد یا متوسطش زیاد می شود. ساختن را بلد است . بعد از "ترانه...." فیلمی دارد در مشهد. انتظامی و شکیبایی و امین حیایی را در کنار هم گذاشته و سه نسل را با قدرت و ظرافت پیش روی تماشاگر به بازی نه؛ که به زندگی واداشته است. در بنای فاخر سینمای اجتماعی ما رسول صدرعاملی بی تردید یکی از ستون هاست. پا برجا و استوار بماند؛ به لطف خدا و همت خودش.
این یادداشت را سیروس الوند در نشریه کتاب هفته خبر منتشر کرده است