بهمن فرمانآرا: استعدادها ناگزیر شدهاند از این ممکلت بروند/ اسم گوگوش را از کتابم حذف کردند
بهمن فرمانآرا کارگردان باسابقه سینما از نگرانیاش بابت مهاجرت استعدادها، مصرف قرص ضد افسردگی و کتاب خاطراتش که چندی پیش منتشر شده است میگوید.
ایران آرت: گیسو فغفوری در شرق نوشت: با بهمن فرمانآرا در همان شرکت کارخانجات پیله در سی تیر قرار داشتیم؛ در همان شرکت چنددهساله که بالارفتن از پلهها شبیه خانه اشباح است، اما داخل آن بازسازی شده و روشن است. لاغرتر از همیشه است که یادگار کرونایی است که پشت سر گذاشته.
قبل از اینکه سراغ کتاب 75 سال اول و خاطرات سینماگر مهم ایرانی برویم، از تجربه درگیری خودش و همسرش با کرونا پرسیدیم که گفت: "نقاهت دوران کرونا سختتر از دوران بیماری و داروهایی است که تزریق میشود. من دچار افسردگی شدیدی شدم، حتی من که پنجاه و چند سال است قرص ضدافسردگی میخورم، بعد از سالها ناچار شدم به دکتر مراجعه کنم. صبح که برمیخیزی، آماده میشوی تا کار را شروع کنی یا از در بیرون بروی، انگار پریزت را از برق کشیده باشند، بیانرژی و بیحوصله میشوی و این حس و حال ساعتها و روزها با شماست. از طرفی مملکت عجیبی داریم و انگار قرار نیست که آمار بیماران و نحوه حمایت از آنها اعلام شود، واکسیناسیون هم که مدام عقب میافتد".
تأثیری که کرونا بر سینما و تئاتر ایران گذاشت به نظر نمیرسد تا سالها جبران شود.
اگر نقاش باشی، شاعر باشی، نویسنده باشی یک شکل دیگر است اما بر سینما و تئاتر که نیاز به حضور جمع دارد، ببینید چه تأثیری میگذارد. هرچند فیلمها آنلاین اکران داشتند و مقداری کمک شد اما در شهر تهران که شبی 30 تئاتر اجرا میشد، الان همه احتیاط میکنند، کنسرتهای موسیقی که امکان اجرا ندارند. کرونا مسئله بسیاری جدی برای هنر کشوری 80میلیونی است که فعالیتهای مختلف مستمر و زنده داشته است.
خود شما چند کار داشتید اما همهاش متوقف شد.
من بعد چند سال منتظر بودم تا دوباره فرصت شود و در تالار وحدت تئاتری پربازیگر اجرا کنیم که خب نشد، عجیبتر اینکه در این چند سال هیچ ساختمان جدیدی هم ساخته نشده است، ما هشت، 9 ماه برای آمادهسازی سریال فعالیت کرده بودیم در نهایت با تهیهکننده (نماوا) تماس گرفتند که اصلا چرا میخواهی با فرمانآرا کار کنی!
میخواستم بپرسم این شرایط کرونا شبیه کدام روزها و سالهای زندگیتان است؟
کرونا بیماریای است که سراسر دنیا درگیر آن است، خاص کشور ما نیست. البته ما کلی مسائل خاص کشور خودمان را داریم ولی فضایی که بد بود، هزار برابر بدترش کرد. ما با هزاران سؤال بیپاسخ روبهرو شدیم، نمیدانیم وقتی میگویند خوزستان قرمز است، آیا واقعا قرمز است، یا استانهای دیگر واقعا آبی یا سفیدند. ما دکترهای بسیار خوبی داریم، توانایی و دانش فراوانی دارند، هرچند امکانات دارویی محدود است، هرچند واکسن نمیخرند در حالی که در کشورهای دیگر قرنطینه برقرار است. ما در فضایی کار میکنیم که فضای معمولی نیست، علاوه بر آن کرونا خیلی از کارها را سختتر کرده است، دیگر نمیشود به راحتی سینما رفت، تئاتر رفت یا کنسرت رفت حتی مسافرت نمیشود رفت. یکسری گرفتاریها را میگوییم برای همه هست، اما چرا هنوز نمیدانیم واکسن خریداری میشود، تولید میشود یا اصلا قرار است کدام واکسن را بزنیم؟ وقتی هم کسی میتواند خارج واکسن میزند، روزگارش را سیاه میکنند.
در کتاب نوشتهاید، حتی وقتی مأمور مهاجرت به شما میگوید نروید.
هیچکسی از ما نپرسید و ما را به دنیا آوردند، ما هم از بچههایمان نپرسیدیم میخواهید به دنیا بیایید یا نه! بچههای من هم چهار، پنج و هفتساله بودند. وقتی دو سال اول دیدیم فیلم که نمیشود ساخت، کار که نمیشد کرد، هر فیلمی با هر موضوعی که میخواستی کار کنی، میدیدی که اتفاقات خیلی سریعتر از تو پیش میرود، فیلم هنوز تمام نشده کهنه است. تصمیم گرفتم به بچههایم شانس دیگری برای انتخابکردن بدهم. شانس اینکه بتوانند جای دیگری زندگی کنند، برای همین بچهها را به کانادا بردم. بعد که نزدیک دانشگاهشان شد من برگشتم، دو تا از سه فرزند من هم برگشتند؛ یعنی خودشان انتخاب کردند برگردند یا بمانند. آن روز در سفارت، مأموران جدید سفارت پایین نشسته بودند، کارم که تمام شد، اسم من را صدا زدند. ایشان نمیدانم چه سمتی داشت اما من را میشناخت شاید به خاطر "شازده احتجاب" و... . با چشمانی اشکآلود به من گفت خواهش میکنم تبعه جای دیگر نشوید، خیلی هم متأثر شدم. نمیدانم چه اتفاقی برای آدمی که اینقدر وطندوست بود، افتاد. اما هدف من این نبود که بروم یک جا بمانم. میخواستم به بچههایم شانس بدهم که حق انتخاب داشته باشند. من 59 رفتم، سال 69 برگشتم، بچههایم هم بعدا برگشتند. همین الان هم بگویند فلانجا خیلی خوش میگذرد، بازهم ترجیحم این است که ایران بمانم. من خودم را صاحب ملک میدانم، غیر از زمان تحصیل که رفتم، در این مدت اینجا زندگی کردم، اینجا وقت گذاشتم، اینجا کار کردم.
یعنی اینجا را وطن میدانید؟
صددرصد! هر چیزی هم بخواهم به من بدهند، بازهم اینجا را انتخاب میکنم. برای من خیلی آسان بود که خارج از ایران فیلم بسازم، ولی نساختم که مزاحم برگشتنم به ایران نشود. به الان نگاه نکنید که برای گرفتن چند صحنه خانم بیحجاب خارج میروند، آن موقع میگفتند ضد اینجا فیلم ساختی. من میخواستم اینجا برای مردم ایران فیلم بسازم. نمیگویم اگر فلان منتقد فرانسوی و آمریکایی از فیلمم تعریف کند خوشم نمیآید. کیکی که پختم برای اینجاست، آنها خامه روی کیک است، آن تعریف مثل خامه روی کیک میماند و آن را خوشمزهتر میکند. مکالمه من با مردم ایران است، به همین دلیل است که هر جوانی بخواهد میتواند من را پیدا کند. هرکس هم درباره کارگردانی میپرسد میگویم فرهادی بااستعداد است، فلانی هست و... چون سینما خون جوان میخواهد، شاید من تا 10 سال دیگر هم فیلم بسازم اما درمیشیان، سیدی، مکری و... باید به سینما اضافه شوند؛ وقتی اینها را میبینی مطمئن میشوی که سینمای ایران آینده دارد. هر چقدر هم برایشان مشکلات ایجاد کنند، آنها آینده سینمای ایران هستند، یک نفر از فرنگ که نمیتواند بیاید اینجا برای مردم ایران فیلم بسازد.
یک نکته در این کتاب بود؛ انگار شما هیچ خاطره ناراحتکنندهای از کسی ندارید؟
تمام سعیام این بوده که از کسی بد نگویم، در ضمن هر گفتنی بود و میشد گفت و چیز شخصی را که سبب ناراحتی کس دیگری بشود، نگفتم؛ چون این خاطرات پسری است که علاقهمند سینما بود در خانوادهای که تجارت اصلیاش نساجی بود.
اما چرا اسم گوگوش را نیاوردید؟ اسم شخصیتش در فیلم "در امتداد شب" را گذاشتید.
انتخاب وزارت ارشاد بود و گفتند اصلا نمیشود حتی فائقه آتشین هم بگذارید چون همه میدانند.
در روزنامهها اسم –رئیسجمهور دوران اصلاحات– را نمیتوانیم ببریم.
من آقای خاتمی را دوست دارم، هرجا فرصت شود حتما دربارهشان حرف میزنم، ولی اینکه چرا در ممکلت خودمان نمیتوانیم اسم ایشان را ببریم، خیلی حرف است؛ اما از این کتاب فقط اسم گوگوش حذف شد.
شما حتی بخشهای زیادی درباره همکاریتان با مهدی بوشهری -همسر اشرف، خواهر شاه- نوشتهاید. این همه قدرتی که حضور در شرکت گسترش صنایع سینمایی ایران در اختیارتان قرار داده بود، چطور توصیف میکنید؟ مثلا همان اعتراضی که بیضایی برای نساختن فیلم "لیلا دختر ادریس" به شما داشت یا موارد دیگر.
ببینید من قبلش شازده احتجاب را ساخته بودم، بزرگترین جایزهای که یک فیلم ایرانی میتواند ببرد هم برده بود و بعدتر در شرکت گسترش صنایع سینمایی ایران هم اسم من بهعنوان تهیهکننده روی پرده میرفت، هدف این بود گافهایی که در فیلمهای دیگر ایرانی وجود داشت، دیگر اینجا تکرار نشود؛ مثلا خانم شهلا ریاحی که فیلم "مرجان" را کارگردانی کرد و خودش نقش دختر 14ساله را که بهش تجاوز شده بود، بازی کرد. حالا دیگر نمیشد اجازه داد که آقای بیضایی بیایند و برای یک دختر 16ساله از یک زن سیوچندساله بهعنوان بازیگر استفاده کنند. وقتی آقای بیضایی به من اطلاع داد گفتم حاضر نیستم این کار را بکنم و نویسندگان روزنامه کیهان به من هم خیلی فحش دادند. بعد هم برای فیلم "کلاغ" قرار شد اگر خانم معصومی میخواهند بازی کنند موقع نوشتن فیلمنامه سنشان پنج سال بالاتر یا پایینتر از سن خودش باشد که همینطور هم شد. اگر قرار بود کسی احساس قدرت بکند، میتوانستم "کلاغ" را هم نگذارم بسازند.
شما از همسرتان زیاد در این کتاب سخن نگفتید، درحد چند تعریف و پیام عاشقانه و چند میهمانی که با ایشان رفتید، اما به هیچکدام از این سختیهایی که احتمالا در این سالها در کنار شما کشیدهاند، اشاره نکردید؟
اینکه زندگی ما دوام آورده است، برای همین است که از زندگی خصوصیمان مراقبت کردیم. من تا سالها اسم برادرخانمم را نمیآوردم. خانمم اصلا فضای میهمانیهای سینما را دوست ندارد، همیشه میگفت این دوستان سینمایی تو فلاناند و بهماناند. "فلور" دوست داشت همینقدر در کتاب باشد و دربارهاش بیان شود. من در خانهام تا بچهها نرفتند خارج و برنگشتند میهمانی سینمایی ندادم، خانه را برای بچهها مراقبت کردیم، یکی بساط کوکائین درست میکرد. بچههای من باید در جای درست میبودند و باشند. در خارج هم من با خیلی از افراد در ارتباط بودم و دیدار و گفتوگوهای مفصل داشتهایم، اما حریم خانه و بچهها را همیشه حفظ میکردم. خیلیها برنامه دارند و اصلا دوست دارند زندگی آدم را از هم بپاشند. اینجا و الان را نگاه نکنید زمانی هم خوشقیافه بودهام، سکانسی در بوی کافور، عطر یاس، عکس دوران افسری را انتخاب میکند. یکی از خانمها گفت "وای خدا مرگم بده ببین طفلک چه شکلی شده است!".
شما در زندگی دوبار از ایران رفتید، یکبار برای تحصیل، یکبار هم برای کار. اتفاقات و خاطرات آن طرف را میخوانیم انگار احساس موفقیت و میزان موفقیت بیشتر است.
من آن طرف کار کردم، کارم را بلد بودم، دستمزد زیاد هم داشتم. اما اینجا راحتم، نه اینکه آنجا ناراحت باشم، برای آنکه آنجا بتوانم کار کنم باید خیلی بیشتر از تصورتان کار میکردم. ببینید من هنوز امکان رفتن به آنجا را دارم ولی نمیروم. اینجا "خونه" است، آنجا را شاید بشود گفت هتل، میهمانخانه یا خانه خاله.
اما این طرف مدام توقیف و سانسور را اشاره کردید، آن طرف خانه بورلی هیلز، میهمانی و کارکردن با چهرهها از پل نیومن تا الیور استون و...! اینهمه چراغی که از زیر سطرهای کتاب برق میزند چه؟
من از 16سالگی خارج بودم، من عکس دارم با "دبورا کار" برای افتتاح فیلمش که برای ستاره سینما گزارش تهیه کنم، عکس هم گرفتم. آن سالهایی هم که اینجا کار میکردیم، سه میهمانی برای فستیوال تهران برگزار میکردیم و دوستان سینمایی برای حضور در این میهمانیها سر و دست میشکستند. من هیچوقت بهتزده شهرت آنها نبودم. بعد هم که آنجا رفتم غیر از کار سینما کار دیگری نکردم، نه رفتم داخل پمپ بنزین ایستادم نه رفتم فروشنده شوم، آنجا هم کار تهیهکنندگی سینما کردم. مهم این بود که سینمای آنطرف را میشناختم من با جرج لوکاس فارغالتحصیل شدم. بچههایی را که خیلی معروف شدند، میشناختم. من بلد بودم چطور با آنها صحبت کنم چطور با آنها رفتار کنم؛ من با شرلی مککین مرتب قرار ناهار داشتم، وقتی هم برگشتم برایم نامه نوشت. اما گذشت!
شاید بارها و بارها از شما درباره نگرانیهایتان پرسیده شده، میخواستم بدانم الان نگران چه چیزی درباره ایران هستید؟
برای من شخصا نگرانی آنطوری درباره زندگی و فرزندانم وجود ندارد اما برای مملکت خیلی نگرانم؛ چه بچههای با استعدادی که دارند کار میکنند، چه بچههایی که از دانشگاه شریف یک راست به خارج میروند. برای من خانم میرزاخانی بت است و این بچهها همه دارند میروند. میدانید که ناسا تعداد زیادی مدیر ایرانی دارد. تعجبآور است که چقدر استعداد داشتیم در این مملکت و ناگزیر شدهاند بروند. ما شبیه هیچ گروه مهاجری در تاریخ نبودیم، شاید شاید شاید شبیه روسهای بعد از انقلاب روسیه، در بین مهاجران ما باسوادها و پولدارها رفتهاند. کسانی که مجبورند الان میروند را نمیگویم، یکی شهردار بورلی هیلز میشود، دیگر سناتور و... ما شباهتی به هیچ گروهی نداریم. وقتی به آینده نگاه میکنم، میپرسم چه خواهد شد. شما به قسمت نامآوران بهشت زهرا بروید به جای شاملو، احمد محمود و... ابوالحسن نجفی و... چه کسی آمده است؟ چه کسی جایگزین شده است؟ اما من دلم میخواهد همینجا بمیرم همینجا خاکم کنند. این دنیا بلیت یکسره است ولی دلم میسوزد که چه کسانی را داریم از دست میدهیم ،امیدوارم یک دورهای بشود که همه علاقهمند شوند که خودشان یا بچههایشان به ایران برگردند.
یک چیزی که شما اول صحبت هم اشاره کردید، شاید بهتر باشد با همان هم مصاحبه را تمام کنیم. با همه این موفقیتها که داشتید، چه نیازی بود که سالها قرص افسردگی میخوردید؟
تقصیر بدنم است، یک مواد شیمیایی ترشح میکند که باعث افسردگی میشود از 26-27 سالگی متوجه شدم زود حالم بد میشود، غم میماند و ماندگار میشود. جای تعجب هم داشت که وقتی مشروب نمیخورم، چرا اینطوری میشدم. هنوز هم قرص افسردگی میخورم. بعد از کرونا هم خیلی بدتر شدم، دکتر رفتم تا بتوانم بخوابم، معالوصف دوران خیلی بد افسردگی را میگذرانم. بااینحال، سعی میکنم زندگی را مدیریت کنم، صبح زود بیدار میشوم پردهها را میکشم و برای کار، چه در خانه چه دفتر، آماده میشوم. سعی میکنم زندگیام منظم باشد حتما سرکار میروم، پدرم همیشه میگفت مرد باید ساعت هشت صبح بیرون رود تا هم خودش نفس بکشد، هم همسرش. خوردن قرص افسردگی خیلی اتفاق بدی هم نیست. حساب هم کنید از سال 79 تا حالا چقدر ماجرا پشتسر گذراندیم!
<b>پدرآمرزیده
نصف کسانی که سیدروح الله را اول انقلاب همراهی کردند از کتابها حذف شده اند تو ناراحت حذف اسم گوگوشی؟
عکس های پلکان هواپیما ۱۲بهمن را نگاه کن</b>