پستچی چگونه ساخته شد؟ / روایت کارگردان و بازیگر پس از 24 سال
24 سال پس از تولید فیلم «پستچی»، کارگردان و یکی از بازیگران فیلم روایت خود را از این فیلم ارائه کردهاند.
ایران آرت: مهدی فروتن: مایکل رادفورد سال 1994 فیلم سینمایی «پستچی» را با همکاری و بازی ماسیمو ترویسی با سه میلیون دلار ساخت و برای آن نامزد دریافت دو اسکار بهترین فیلم، بهترین کارگردان و بهترین فیلمنامه شد.
به گزارش ایرانآرت، رادفورد 72 ساله که انگلیسی است و در دهلینو به دنیا آمده، پیش از «پستچی» چند فیلم دیگر ساخته بود و پس از آن هم روی صندلی کارگردانی نشست اما هیچکدام نتوانستند موفقیت این یکی را برایش تکرار کنند. ترویسی هم درست یک روز پس از پایان فیلمبرداری پروژه در 41 سالگی در حمله قلبی از دنیا رفت و رادفورد همهکاره آن شد. حالا 24 سال پس از تولید «پستچی»، کارگردان و یکی از بازیگران فیلم روایت خود را از این فیلم ارائه کردهاند.
مایکل رادفورد، کارگردان
ماسیمو ترویسی یک ستاره بزرگ در ایتالیا بود و یکی از فیلمهای پیشین من یعنی «زمانی دیگر، جایی دیگر» را دوست داشت که در 1983 درباره اسیران جنگی ایتالیا در اسکاتلند ساخته بودم. ما میخواستیم یک کار مشترک بکنیم و او حق اقتباس از رمان شیلیایی «صبر سوزان» را خریده بود درباره مرگ پابلو نرودا و دوستی او با یک ماهیگیر 17 ساله. فیلمنامهای که بر اساس رمان نوشته بودند، وحشتناک بود. ما کار را از نو آغاز کردیم در یک هتل ساحلی در سانتامونیکا. ماهیگیر 17 ساله تبدیل شد به یک پستچی 40 ساله که خود ماسیمو نقش او را ایفا کرد و تبعید شدن نرودا هم اختراع خودمان بود.
به فیلیپ نوآره (بازیگر فقید فرانسوی) زنگ زدم که بسیار شبیه نرودا بود. یک ساعت بعد تماس گرفت و تهدیدم کرد که اگر نقش را به بازیگری دیگر بدهم، به شدت خمشگین خواهد شد. ما یک نفر هم میخواستیم از میان بازیگران ناپلی که بالای 70 سال و شبیه ماهیگیران دهه 50 باشد. همهشان را از فیلمهای فدریکو فلینی میشناختم؛ چاق و مطلقا بهدردنخور. به مسئول انتخاب بازیگران گفتم که حتی یک گزینه مناسب بینشان نیست. خدا را شکر و به کسی اشاره کرد که آنجا در راهرو نشسته بود. لباس سفید داشت با کراوات قرمز و داشت سیگار میکشید. گفت: «او اهل کاموراست و کار هماهنگی همه بازیگران بالای 70 سال ناپل را بر عهده دارد. اگر یکی از آنها را انتخاب کنی، هر روز میآید سر صحنه و برایمان دردسر درست میکند.»
از طرفی، اوضاع ماسیمو هم چندان خوب نبود و مبتلا شدن به تب رماتیسمی در دوران کودکی به شدت به قلبش آسیب زده بود. برای آزمایش به هوستن رفته بود و وقتی شش ماه بعد برگشت، همان آدم پیشین به نظر نمیرسید. روز سوم سر صحنه افتاد و اوضاع آنقدر وحشتناک بود که فقط میتوانست هر روز یک ساعت کار کند. همه صحنههای ماسیمو را کلوزآپ میگرفتیم و وقتی به نمای باز نیاز داشتیم، یک نفر جای او بازی میکرد. در تمام صحنههایی که با دوچرخه از راه میرسید، خودش روی دوچرخه نبود و تمام دیالوگها را در حالت نشسته میگفت.
کاملا از برنامه عقب افتاده بودیم و پس از آخرین روز کاری ماسیمو، او برای استراحت کردن پیش خواهرش در اوستیا رفت. داشتم در آپارتمانم در رم به رادیو گوش میکردم که گوینده خبر مرگ ماسیمو را خواند. به سرعت خودم را با ماشین به خانه خواهرش رساندم. گریه میکردم و میراندم که ناگهان خود را در محاصره انبوه دوربینهای خبرنگاران و عکاسان دیدم. در مراسم تشییع جنازه، بدلکار ماسیمو پشت تابوت راه افتاده بود و مردم ناپل که همگی بسیار خرافاتی هستند، فکر میکردند روح ماسیمو آمده است.
هاروی واینستین حقوق پخش فیلم را خرید و یادم میآید که میگفت «میخواهم به مردم آمریکا شعر بفروشم.» همین کار را هم کرد. فیلم ما نامزد دریافت کلی جایزه به ویژه از مراسم اسکار شد و 21 میلیون دلار در اکران عمومی فروخت. موفقیت «پستچی» در هندوستان هم فوقالعاده بود. هر چند بعید میدانم کسی نسخه قانونی آن را تماشا کرده باشد. یک نامه هم از هاروکی موراکامی (نویسنده نامدار ژاپنی) به دستم رسید که گفته بود «پستچی» فیلم محبوب اوست.
ماریا گراتسیا کوچینوتا، بازیگر
پس از پنج بار شرکت کردن در تست بازیگری، سرانجام نقش بئاتریس را به دست آوردم و کاملا شوکه شده بودم. تمام تجربه من به چند نقش کوچک در تلویزیون محدود میشد و حالا قرار بود نقش اصلی یک فیلم سینمایی را بازی کنم. یادم هست ماسیمو به من میگفت: «تو همین شکلی هم بینقصی. ما یک دختر اصیل از جنوب ایتالیا میخواهیم. پس فقط خودت باش.»
من اهل مسینا در جزیره سیسیل هستم و تا حدودی مثل بئاتریس بزرگ شده بودم. سختترین بخش ماجرا این بود که آن خوی وحشی را کنار بگذارم و امروزی رفتار کنم. زنان دهه 50 احساسیتر بودند و من هم به همین دلیل کلی از فیلمهای سوفیا لورن و جینا لولوبریجیدا را تماشا کردم. بین آن همه آدم مشهور کمی عصبی شده بودم اما میبایست از آنها یاد میگرفتم و هر چه سرم داد میکشیدند، حقم بود.
در صحنهای که برای بار اول پستچی را میدیدم، ناچار شدیم یک برداشت را 50 بار تکرار کنیم. چون حرفهای نبود، درست نمیفهمیدم منظور کارگردان در برخی صحنهها چیست. تاثیر فیلم هم که شگفتانگیز بود. تا پیش از «پستچی» من ماریا گراتسیا بودم و پس از آن تبدیل شدم به «بانو کوچینوتا». در آمریکای جنوبی که اصلا نمیتوانستم تنها در خیابان راه بروم. خیلی جوان بودم و 24 سال بیشتر نداشتم. یکی از بهترین دوستانم یک طرف زار میزد، من مشهور شده بودم و خبری از ماسیمو نبود اما از یک نظر، او همچنان زنده است. همیشه با خودم میگویم: «ماسیمو قلبش را در فیلم گذاشت و رفت.»