کد خبر: 13290 A

یک پسربچه همه کاره و بیکاره/هنوز مانند کودکی بازی می‌کنم/ با حمید جبلی از "دوستان با محبت" تا "کابوس‌های شیرین"

یک پسربچه همه کاره و بیکاره/هنوز مانند کودکی بازی می‌کنم/ با حمید جبلی از "دوستان با محبت" تا "کابوس‌های شیرین"

حمید جبلی را بسیاری با کاراکتر جذاب پسرخاله و کلاه قرمزی می‌شناسند، این گفت و گو اما ابعادی تازه از این هنرمند دوست داشتنی و کودکانه‌هایش را به تصویر می‌کشد.

ایران آرت: مصاحبه‌ای که پیش رو دارید، به بهانه انتشار چاپ دوم نمایشنامه «دوستان بامحبت» است و طبیعتا در آن درباره فعالیت جبلی در زمینه «نوشتن» متمرکز شده‌ایم و البته به بخشی دیگر از فعالیت‌های او در هنرهای تجسمی، حضورش در کانون پرورش فکری و... هم پرداخته‌ایم. در فاصله میان انجام این گفت‌وگو و انتشار آن تاریخ برگزاری نمایشگاه تازه جبلی هم مشخص شد و این نمایشگاه که نامش «کابوس‌های شیرین» است، سوم آذرماه در نگارخانه «آتبین» آغاز به کار کرد و تا روز ٢١ آذر ماه در این نگارخانه برپاست. جبلی که پس از سال‌ها به انجام گفت و گوی مطبوعاتی تن داده است، برای چندمین بار تاکید کرد که هیچ سایتی و هیچ گونه فعالیتی در فضای مجازی ندارد.

 

 آقای جبلی! در کارهای عروسکی‌تان بیشتر ترجیح می‌دهید زیر میز بنشینید تا اینکه دیده شوید. اما می‌خواهم ببینم تجربه پشت میز نشستن برای شما چگونه است؛ زمانی که پشت میز می‌نشینید و خودکار یا مدادی به دست می‌گیرید و مشغول نوشتن می‌شوید؟

همیشه بنا بر نیاز نوشته‌ام. یعنی اینکه مثلا قرار بوده فیلم کار کنیم و من به تنهایی یا با آقای طهماسب نشسته‌ایم و برای آن کار فیلمنامه نوشته‌ایم یا موارد دیگری که پیش آمده است. ماجرای نوشتن نمایشنامه «دوستان بامحبت» هم این است که وقتی آقای رضا ژیان از امریکا برگشته بود، می‌خواست تئاتر کار کند و طرح اولیه اجرای نمایشنامه «دوستان بامحبت» پیشنهاد ایشان بود. در واقع من این نمایشنامه را برای اجرا نوشتم. البته نوشته‌های دیگرم را که دلی است، به جز چند نفر از نزدیکان، کسی نمی‌خواند و هرگز هم به فکر چاپ یا ساخته شدن آنها نبوده‌ام ولی می‌دانید سینما و ادبیات دو دنیای بسیار متفاوت است. سینما یک خاصیتی دارد، تئاتر خاصیتی دیگر و همین طور ادبیات که خودش گونه‌های مختلفی دارد. همچنان که احساس داستان کوتاه با رمان خیلی متفاوت است. متاسفانه من فضولم و همه‌جا سرک می‌کشم، این است که در نوشته‌هایم از قصه خیلی کوتاه دارم تا داستان‌های بلند و نمایشنامه و... چند سالی هم هست که یکسری نمایشنامه‌های کوتاه هم می‌نویسم فقط برای دانشجویان تئاتر.

 

از نوشتن این نمایشنامه‌ها بگویید. چه شد که به این فکر افتادید؟

بله. چون دانشجویان معمولا قطعه‌ای از یک نمایشنامه بلند را انتخاب می‌کنند زیرا برای کلاس نمی‌توان یکباره یک نمایشنامه بلند را تمرین و اجرا کرد و به همین دلیل دانشجویان اصلا متوجه شروع و پایان نمایشنامه نمی‌شوند و حتی ممکن است بسیاری از دانشجویان به متن اصلی اشراف آنچنانی نداشته باشند و تمرکزشان تنها بر همان ده صفحه‌ای باشد که کار کرده‌اند. من هم برای دانشجویان نمایش عروسکی و هم برای دانشجویان تئاتر نمایشنامه‌های ده تا بیست دقیقه‌ای نوشته‌ام که خیلی هم موفق بوده است و حتی یکی از دوستان پیشنهاد کرد که همه اینها را به صورت گروهی اجرا کنند البته نه برای تماشاگر عمومی ولی اجرایی با تماشاگران محدود در حد دانشجویان تئاتر.

 

بیشتر چه پرسوناژهایی شما را برای نوشتن جذب می‌کنند؟

در نوشتن و کلا هر نوع کار هنری، نخستین مساله، شناخت موضوع است. اینکه هنرمندان وقتی از فرهنگ خود دور می‌شوند، موفق نیستند یا استثنائا موفق هستند، به این دلیل است که اینها در فرهنگ ریشه دارد. وقتی کسی کار فنی می‌کند، مهم نیست که شخصیت‌های اطرافش چه کسانی باشند چون آنها بر تکنیک کار او تاثیری نمی‌گذارند ولی ادبیات و کلا هنر خیلی با فرهنگ ارتباط دارد. بنابراین ما اول باید محیط را بشناسیم، بعد پرسوناژها را و بعد ماجرایی را که می‌خواهیم بنویسیم و با در نظر گرفتن این موضوع، همیشه در محدوده دانسته‌ها و تجربیات خودم نوشته‌ام. هرگز فراتر نمی‌روم، سراغ آدم‌هایی هم که نمی‌شناسم، نمی‌روم یا اینکه مثلا دو تا آدم خارجی وارد داستانم کنم. چون وقتی آنها را نمی‌شناسم، باورکردنی نمی‌شوند. در سینما و تئاتر، علاوه بر دیالوگ، رفتار و لباس و... هم هست ولی البته در ادبیات دیالوگ خیلی مهم است. یعنی نمی‌توانیم دیالوگی را که برای یک پرسوناژ می‌نویسیم، همان را برای ده نفر دیگر هم به کار ببریم و همه مثل هم حرف بزنند. هر یک از ما در روزمره هم به شیوه‌های مختلفی دیالوگ می‌گوییم. حتی یک شخصیت واحد با پدرش یک‌جور صحبت می‌کند، با راننده تاکسی جوری دیگر، با رییسش هم به گونه‌ای دیگر و... بنابراین یک فرد هم در برخورد با دیگران، نوع دیالوگش تغییر می‌کند چه رسد به اینکه ده تا آدم کنار یکدیگر جمع شوند. مثلا در یک خانواده، پدر بزرگ با نوه قطعا لغات مشترک ندارند. نه اینکه زبان یکدیگر را نفهمند ولی لغات‌شان با هم متفاوت است. حتی طول جمله برای پرسوناژهای مختلف متفاوت است و این خیلی مهم است که چه کسی جمله کوتاه می‌گوید و چه کسی مثل الان من وقتی شروع به حرف زدن می‌کند، دیگر رها نمی‌کند (خنده) همه اینها شناخت پرسوناژ است. بنابراین خود من سعی می‌کنم اگر پرسوناژی را نمی‌شناسم، مشابه او را در واقعیت پیدا و تحلیل کنم تا بتوانم از طریق او به پرسوناژ برسم. نکته‌ای که در نمایشنامه «دوستان بامحبت» هست، تمام افرادی که در آن دوره یعنی دهه بیست و سی تئاتر کار کرده بودند، هر یک با دیدن نمایش ما به گریه می‌افتادند و مدام می‌پرسیدند از کجا این چیزها را می‌دانستی. چون من با زنده‌یادان مرتضی احمدی، حمید قنبری، نعمت‌الله گرجی، خانم نادره و بسیاری از دوستانی که آن زمان فعال بودند، ساعت‌ها صحبت می‌کردیم. در مورد این گونه شخصیت‌ها نکات متفاوتی وجود دارد. مثلا احساس برخی از آنها که در گذشته آدم‌هایی مشهور و مهم بوده‌اند، سال‌ها بعد وقتی دیگر اصلا مهم نبودند، با کسی که هرگز مهم نبوده و الان هم مهم نیست، خیلی متفاوت است. بعد می‌بینید نوع دیالوگ، نگاه به زندگی، حرفه و... هم مطرح می‌شود. بنابراین نخستین چیزی که مهم است، شناخت از پرسوناژ است.

 

این موضوع در مورد این نمایشنامه خیلی جالب است. اگر کسی متن اصلی نیل سایمون را نخوانده باشد و فقط متن شما را بخواند، اصلا متوجه نمی‌شود که شما این متن را بر اساس نمایشنامه «پسران آفتاب» یا «پسرطلاها» نوشته‌اید. خوانش شما کاملا ایرانی است و مخاطب کاملا با نمایش احساس نزدیکی دارد. اما صحبت با دوستانی مانند آقای احمدی و... به خاطر نوشتن این نمایشنامه خاص بود یا کلا شما دوست داشتید اطلاعاتی از آن دوره تاریخی داشته باشید؟

من که همه این بزرگان را دوست داشته‌ام و از حضورشان استفاده می‌کردم ولی مخصوصا برای این نمایشنامه با حمید قنبری به کافه نادری می‌رفتیم و همان جا می‌نشستیم و حتی درباره جزییاتش هم تعریف می‌کرد که مثلا حیاط پشتی کافه چگونه بود چون شکلی که امروز کافه نادری دارد، خیلی متفاوت است با آنچه قبلا بوده و کافه‌نشین‌های دهه سی و چهل و نویسندگان و هنرپیشه‌ها در آن جمع می‌شده‌اند. درباره انتشار اقتباس از نمایشنامه نیل سایمون هم باید بگویم که فکر می‌کردم چاپ یک نمایشنامه اقتباسی شاید جالب نباشد. به خصوص که این نمایشنامه چاپ و اجرا شده است. اما دو سه سال پیش کتابی چاپ شد، به نام «پزشک نازنین» که اقتباس نیل سایمون است از داستان‌های کوتاه آنتوان چخوف و او حتی اسم‌ها را هم عوض نکرده و خود قصه هم در روسیه می‌گذرد. یعنی تنها کاری که کرده این است که به جای توضیحات چخوف، دیالوگ گذاشته است، با تغییراتی بسیار اندک. «پسران آفتاب» هم در ایران ترجمه و اجرا شده و قبلا انتشارات «دیگر» آن را منتشر کرده است. آقای ژیان وقتی از امریکا برگشت، فیلمی با خود آورد و خیلی دوست داشت بر اساس آن نمایش را اقتباس و اجرا کنیم که از او خواستم قصه را برایم تعریف کند چون نمی‌خواستم فیلم را ببینم زیرا با دیدن فیلم، به هر حال تحت‌تاثیر آن قرار می‌گرفتم حتی مسائلی مانند فیگور هنرپیشه، جزییات صحنه، موقعیت تاریخی که فیلم در آن ساخته شده و... نیز بر آدم تاثیر می‌گذارد. بنابراین او کل ماجرا را در حد یک صفحه برایم تعریف کرد و فقط طرح کلی داستان را گرفتم و با شرایط فرهنگی خودمان آداپته کردم. جالب است کتابی هم در دست چاپ داریم به نام « عشق روی خرپشته». این نمایش هم بعد از «دوستان بامحبت» اجرا شد. در واقع «عشق روی خرپشته» نمایش دیگری است که به نوعی انگار ادامه زندگی شخصیت‌های نمایشنامه «دوستان بامحبت» است و قرار است این نمایشنامه هم مانند «دوستان بامحبت» از سوی انتشارات «پریان» منتشر ‌شود.

 

چون شما بازیگر هم هستید، آدم فکر می‌کند وقتی می‌نویسید، خودتان را به جای همه شخصیت‌های آن اثر می‌گذارید.

برای بازیگر هم همینطور است. کسی که نقش یک پزشک را بازی می‌کند و قرار است بعدتر مثلا نقش یک مقنی را بازی کند، قطعا زبان‌شان، اندازه جملات و دیالوگ‌های‌شان، فیگور، نوع راه رفتن و خیلی چیزهای دیگر با هم متفاوت است. اگر شغل یک معلم را ندانید و با او صحبت کنید، از نوع بیانش متوجه می‌شوید مدام در حال آموزش است یا مثلا کارمندی که همیشه در حال بازخواست شدن است، اندازه جملات، نوع بیانش و کلماتی که به کار می‌برد، بسیار متفاوت است. اگر قرار باشد خودم جای همه اینها باشم، قطعا همه یکدست می‌شود. بنابراین نویسنده باید در ذهنش به همه اینها فکر کند. خود من برای خلق هر یک از این پرسوناژها نمونه‌های واقعی‌اش را پیدا و خودم را با او ترکیب می‌کنم تا آن پرسوناژ جدید ساخته شود. چون در بسیاری از موارد می‌بینیم مشکلی که در دیالوگ نویسی به ویژه در کار دوستان جوان‌تر داریم این است که به نظر می‌رسد انگار همه شخصیت‌ها یک نفر هستند و همان یک نفر به جای همه صحبت می‌کند. درصورتی که هر شخصیتی زبان خاص خود را دارد. مثلا می‌توانیم جمعی را در نظر بگیریم در یک اتوبوس یا قطار که برای آنها اتفاقی بیفتد و هر یک از اینها درباره آن اظهارنظر کنند. اگر قرار باشد شخصیت‌ها نزدیک به هم باشند و به یک زبان صحبت کنند، اصلا جذابیتی ندارد ولی وقتی هر کسی پرسوناژی داشته باشد و نظر خود را با زبان و واژگان خود بگوید، برای ما خیلی جذاب‌تر می‌شود.

 

در تجربه‌های نوشتاری‌تان، داستان کوتاه هم می‌نویسید؟

بله. زیاد نوشته‌ام ولی چاپ نکرده‌ام.

 

چرا؟

چون اگر نمایش یا فیلمنامه می‌نویسم، به دلیل نیاز خودمان و کار اجرایی‌مان است. اما در داستان‌ کوتاه آن قدر نویسنده خوب داریم که دلیلی ندارد من داستان‌هایم را چاپ کنم.

 

ولی به هر حال نیاز به نوشتن داشته‌اید که اینها را نوشته‌اید؟

واقعیت این است که هر کسی این نیاز را به شکلی پاسخ می‌گوید؛ یک نفر داستان می‌نویسد، یکی شعر می‌گوید دیگری نقاشی می‌کند و... درست است می‌گویم به خاطر نیاز کارهای خودمان می‌نویسم، ولی اگر اجرا هم نداشته باشیم، باز هم می‌نویسم چون آدم حوادث و ماجراها یا حتی پرسوناژی را می‌بیند و فکر می‌کند حیف است که ثبت نشود. بنابراین کار هنری واقعا نیاز کسی است که کار می‌کند. حتی وقتی یک نقاش، نمایشگاه هم نداشته باشد، باز هم نمی‌تواند کار نکند و منتظر برپایی نمایشگاه بشود.

 

اما درباره چاپ نمایشنامه‌ها، این نمایشنامه خاص که اساسا با آقای ژیان گره خورده است. شما آن را بیست سال پیش نوشته‌اید و سال گذشته همزمان با تولد آقای ژیان آن را رونمایی کردید. در این فاصله هیچ‌وقت به فکر انتشار آن نیفتادید؟

دوست خوبم آقای محمد ژیان برادر آقا رضا، انتشار آن را پیگیری کرد. من هم فکر می‌کردم این نمایشنامه اجرا شده و خیلی نیازی به انتشارش نیست تا اینکه قرار شد در سالگردی که برای آقا رضا گرفتیم، این نمایشنامه را رونمایی کنیم. البته با کمک دوستان خوبمان در انتشارات «پریان» جناب فربود و سرکار خانم واصلی.

 

آقای جبلی داشتم فکر می‌کردم اگر بخواهم شما را در مقدمه مصاحبه معرفی کنم، باید بنویسم، چه کاره هستید؟

(می‌خندد) بهترین تیتر این است که بنویسید پسربچه ٦٠ ساله همه کاره و بیکاره! چون من متاسفانه بزرگ که نشده‌ام!

 

چرا متاسفانه؟

بالاخره دیگر. بقیه می‌گویند کودک درون‌مان هنوز زنده باقی مانده است. من اصلا خود همان کودک هستم که اصلا درون و بیرون ندارد! همان قدری که در دوره بچگی بازی می‌کردم و هر کاری می‌کردم، هنوز هم همان کارها را می‌کنم.

 

همان بازی‌ها را می‌کنید؟

(می‌خندد) حالا کمی وسایل این بازی‌ها جدی‌تر شده است! آن زمان با قوطی کفش و ذره‌بین، آپارات درست می‌کردیم حالا به هر حال ویدیو هست و کمی متفاوت است ولی جنسش یکی است.

 

همین بازیگوشی است که باعث می‌شود شما گاهی تکی بزنید به نوشتن، کمی عکاسی کنید، کمی نقاشی، مجسمه‌سازی و...؟

اینکه گفتم بچگی است، واقعی است. ما از ده، دوازده سالگی در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بودیم نامش را کامل می‌گویم چون یک بار گفتم کانون و کسی پرسید کانون اصلاح و تربیت؟! (می‌خندد) فکر کرد در کودکی مجرم بوده‌ام! به هر حال ما کانون بودیم. آن زمان کلاس‌های زیادی در کانون برگزار می‌شد و من هم تقریبا همه کلاس‌ها را می‌ر‌فتم؛ فیلم‌سازی، نقاشی، عکاسی، تئاتر، سفال‌گری، موسیقی، کتاب‌خوانی... واقعا عجیب بود. مثلا فرض کنید قصه‌ای از بهرام بیضایی یا نادر ابراهیمی چاپ می‌شد. ما باید قصه‌ها را می‌خواندیم و بعد یک روز نویسنده را دعوت می‌کردند تا با او گفت‌وگو کنیم. معدل سنی ما مثلا ١٥ سال بود. از بچه‌های یازده، دوازده سال که می‌توانستند بطور جدی کتاب بخوانند تا شانزده، هفده سال در این کلاس‌ها شرکت می‌کردند. هجده سالگی هم که دیگر بیرون‌مان می‌کردند. البته دوره ما نتوانستند ما را بیرون کنند. گفتیم کجا برویم؟! جای به این خوبی؟! کلاس‌های مختلف، همه‌چیز مجانی، امکانات در اختیار و بعد گفتند اینها را به عنوان مریبان مناطق دورافتاده که مربیان رسمی نمی‌روند، بفرستید که دیگر کانون را رها کنند و دیگر به کانون نیایند! که اتفاقا چقدر هم خوب بود! چقدر هم برای‌مان تجربه شد! فکر کنید مثلا من هجده سالم بود باید معلم یکسری بچه دیگر می‌شدم و خیلی تجربه جالبی به دست آوردم. بنابراین اگر کارهای مختلف می‌کنم به این دلیل است که اولا هنر دل‌بخواهی نیست که مثلا من دلم می‌خواهد فردا موزیسین شوم یا نقاش و تصمیم بگیرم و بشوم ! نه هنر این طور نیست! هنر یا در وجود آدم هست و مجبور و محکومی به آن کار یا در وجود آدم نیست و تو هم مجبور به آن نیستی. اگر محکوم نباشی، ممکن است کار هنری هم بکنی اما آنچه باید باشد از آب در نمی‌آید. به خاطر همین است که در زمینه هنری آدم‌های باسواد داریم و کم هم نداریم ولی آرتیست واقعی خیلی کم داریم. یعنی در بخش آموزش می‌توانیم اطلاعات، تئوری، مسائل فنی و... را با هم تبادل نظر کنیم ولی بحث احساس و انتقال آن خیلی مشکل است. انتقال احساسی که مثلا در نقاشی وجود دارد یا موسیقی و... مشکل است. با این حال کسی که شاعر است، ناخودآگاه نیمه شب بلند می‌شود و شعر می‌گوید. قرار نیست فردا از این شعر پول در بیاورد یا مشهور شود. نه! اصلا قرار نیست در جایی چاپ شود. (این است که به قول آقای طهماسب از ما نپرسیدند می‌خواهی چه کاره شوی و من هنوز نمی‌دانم چه کاره شوم، نقاش شوم یا عکاس، مجسمه‌ساز و...

 

ولی وقتی بزرگ شدید می‌خواهید چه کاره شوید؟

هنوز تصمیم نگرفته‌ام!

 

البته شما باید بگویید هنوز بزرگ نشده‌ام!

چون نشده‌ام، تصمیم نگرفتم!

 

درباره کانون صحبت کردید. جایی که خاستگاه بسیاری از هنرمندان خوب ما بوده. مثل آقایان کیارستمی، طهماسب، خانم معتمدآریا و... اگر بخواهید تصویری از تجربیات آن دوره خود در کانون به ما بدهید، آنچه منجر شد همه شما هنرمندانی موفق شوید، چه خواهید گفت؟

کانون تعریفی داشت و تشکیلاتی بود که این تعریف را اجرا می‌کرد. یعنی اینکه نه قصد داشت فیلمساز بسازد، نه نقاش و عکاس و... بلکه می‌خواست بچه‌ها با هنرهای مختلف آشنا شوند. نکته مهم کانون این بود که مراکز آن در تهران و شهرستان‌ها در مناطق محروم ساخته شده بود. فرض کنید در تهران از عباس آباد به بالا فقط یک کانون نیاوران وجود داشت. اما بقیه مراکزش در مناطق پایین شهر بود. مثلا کانون در محدوده راه‌آهن تا میدان انقلاب چندین کتابخانه دارد. در شهرستان‌ها هم به همین ترتیب. بچه‌هایی که امکان نداشتند چه از نظر اقتصادی و چه از جهت امنیتی و خانواده درباره رفت و آمد آنان مشکلاتی داشت و نمی‌توانستند از کلاس‌های هنری بهره‌مند شوند، این امکان را داشتند که از کانون استفاده کنند و آنجا شرایط خیلی خوبی داشت. اول اینکه به هیچ‌وجه پولی دریافت نمی‌شد بلکه امکاناتی هم داده می‌شد. البته شاید این ارقام برای شما خنده‌‌دار باشد ولی مثلا ما آن زمان کتاب اجاره می‌کردیم. یکسری کتابفروشی‌ها کتاب اجاره می‌دادند، مثلا شبی یک ریال. که اجاره ده روزش می‌شد یک تومان و این مبلغ، آن زمان برای ما کمی مساله بود درصورتی که کانون کتاب‌ها را با بهترین کیفیت چاپ می‌کرد و با کارشناسی آدم‌های متخصص که این کتاب مناسب چه گروه سنی است. گاه اتفاق می‌افتاد کسانی که با کانون آشنا نبودند و کتاب‌های مناسب سن خود را نمی‌توانستند بخوانند، ناگهان رمان روسی قرن نوزدهم را می‌خواندند و اصلا از کتاب بدشان می‌آمد! چون هم حجمش زیاد بود و هم مناسب آن سن نبود و هم اینکه مناسب فرهنگ ما نبود و خواننده را پس می‌زد ولی کانون این خصوصیت را داشت و دوستان کودکی ما که الان کار هنری نمی‌کنند، تا جایی که من با آنان ارتباط دارم، همه اهل هنر هستند. یعنی مخاطب تئاتر، موسیقی یا گالری و... شده‌اند. خوشبختانه آنجا به درس خواندن بچه‌ها هم توجه می‌شد تا کسی به خاطر فعالیت هنری زیاد، رفوزه نشود و بچه‌های کانون عمدتا در زمینه‌های دیگر تحصیل کرده و متخصص هستند. در زمینه‌ هنری هم هنرمندان شاخصی در همه رشته‌ها از سینما، تجسمی، موسیقی و... از دل کانون بیرون آمدند که نمونه بارز آن مثلا در حوزه موسیقی آقای محمدرضا علیقلی است. شاید الان کسی نداند که ایشان در نوجوانی‌اش فیلم ساخته و فیلمش در جشنواره بین‌المللی نوجوان جایزه اول را گرفته ولی الان آهنگساز است. یا مثلا من و طهماسب در گروه موسیقی شاگردان آقایان فرخ مظهری و حسین علیزاده بودیم و اگر الان این موضوع را بگویید، برای دیگران عجیب است و لابد انتظار دارند که ما در ارکستر کار کنیم. به هر حال بچه‌های آن دوره با همه رشته‌های هنری آشنا می‌شدند. مثلا آقای حسن حسندوست به عنوان یک مونتور پیشکسوت از بچه‌های کانون بوده است، همینطور آقایان محمدعلی طالبی، همایون اسعدیان، محمد علی سجادی، فاطمه معتمدآریا و بسیاری دیگر به خصوص تاثیری که کانون در تهران داشت به دلیل امکانات دیگری که در تهران بود مثل تئاتر، کتابفروشی‌های زیاد و... بیشتر هم بود چون در تهران امکانات فرهنگی بهتری نسبت به شهرستان‌ها به ویژه شهرستان‌های کوچک داشت. مثلا وقتی خود من در هجده سالگی در یکی از این شهرها مربی کانون بودم، یکی از وظایف ما نمایش فیلم بود. هر هفته یکی از فیلم‌های کانون را که برای سنین مشخصی ساخته شده بود، به بچه‌ها نشان می‌دادیم. یک جلسه هم تحلیل فیلم داشتیم. البته برای فیلمسازان مشکل بود به شهرهای خیلی دور بروند اما به هر حال به نوعی این امکانات را در اختیار بچه‌ها می‌گذاشتیم. یا کارهایی مثل روزنامه دیواری و روزنامه‌نگاری و... در کانون کاملا جدی بود و بچه‌ها خودشان نشریه درست می‌کردند. فستیوال‌های مختلف از جمله فستیوال نمایش عروسکی هم از همان دوره راه افتاد.

 

همین جشنواره تئاتر عروسکی که الان داریم؟

بله واقعیتش این است که این جشنواره سال‌های اول دهه ٥٠ توسط کانون راه‌اندازی شد و جشنواره فیلم کودکان هم همینطور. یعنی ما سال ٤٤ جشنواره فیلم کودک داشتیم. البته تولیدات خودمان کم بود ولی فیلم‌های خارجی زیادی در این جشنواره نمایش داده می‌شد. جالب است فیلمسازانی که از اروپا یا امریکا فیلم ساخته بودند و به ایران دعوت می‌شدند، نخستین قراری که می‌گذاشتند، با بچه‌های کانون بود. چون برای خود آنان هم جالب بود. فکر می‌کردند فیلم را برای مخاطب کودک و نوجوان ساخته‌اند و چقدر هم خوب است که با همین مخاطب صحبت کنند. به جز قصه و اینها، فیلم‌ها از جهت تکنیکی و فنی هم برای ما مهم بودند.

 

و ادامه همان کنجکاوی‌های کودکانه این‌بار درباره فیلم‌ها...

بله. دوران نگاتیو خیلی عجیب بود. مدام دوست داشتیم بدانیم کارگردان در دکوپاژ چه کرده است. فرض کنید اگر الان بچه‌ای بخواهد نقاشی کند، تهیه لوازم نقاشی، رنگ و کاغذ و... همه اینها هزینه‌ای دارد. یا مثلا بچه‌ای را کلاس سفال‌گری ثبت‌نام می‌کنند بابت آموزش چقدر باید شهریه بدهد، چقدر باید پول بدهد تا کارش را در کوره بگذارند که بپزد یا برای یاد گرفتن رنگ‌آمیزی سفال و لعاب‌گری و... همه هزینه دارد اما همه اینها در کانون مجانی بود. تازه کارهای خوب را هم نمایش می‌دادند و بچه‌ها برای ادامه کار تشویق می‌شدند. مثلا جشنواره‌ای به نام «توس» برای یکی دو دوره در استان خراسان راه افتاد و من شاگرد آقای محمدعلی بنی اسدی بودم که ایشان الان جزو تصویرسازان کتاب و نقاش هستند و با آقای پرویز کلانتری کار می‌کرد. در کلاس ایشان مجسمه‌های خیلی ساده می‌ساختیم. برای جشنواره یک سردیس رستم ساختم. در آن دوره راه پله‌های کانون خیابان جم خیلی پهن بود و در آن عکس‌های خیلی بزرگی گذاشته بودند. بازدید‌کنندگان نمایشگاه با این مجسمه عکس گرفته بودند و همان عکس‌ را در راه پله گذاشته بودند. خیلی اوقات که به آنجا می‌رفتم، کمی لفتش می‌دادم تا کسی برسد و به او بگویم این سردیس را من ساخته‌ام! یا فکر کنید که ما در آن دوره فستیوال ‌ای‌بی‌یو داشتیم که مخفف سه قاره بود؛ آسیا، اقیانوسیه، اروپا. فکر کنید بچه ١٥ ساله‌ای را که فیلمی ساخته ببرند به یک جشنواره بین‌المللی و فیلمش را نمایش دهند، خارجی‌ها درباره آن نظر بدهند و او را جدی بگیرند. اصلا مهم نیست این بچه در آینده فیلمساز شود یا نه همین که این اندازه شخصیت برایش قایل شده‌اند، در هر شغلی موفق خواهد شد چون اعتماد به نفس پیدا کرده است. یا مثلا در فستیوال‌های تابستانی کانون که یکسری نمایش اجرا می‌شد و تعداد زیادی گروه‌های خارجی، برای بچه‌ها نمایش اجرا می‌کردند، همیشه گروه موسیقی کانون به عنوان گروه ارکستر حضور داشت و در آن برنامه، قطعاتی را اجرا می‌کرد. خیلی مهم بود یک بچه کم سن و سال جلوی ٥٠٠ تماشاگر ساز بزند. این یعنی بدون هیچ چیزی، زندگی آن بچه عوض می‌شد.

 

در راه درستی می‌افتاد.

کسانی که در کانون بودند اگر هیچ تمایلی هم به کارهای هنری پیدا نکردند و هرگز هم کار هنری نکردند، نخستین نکته‌ای که در مورد آنها وجود دارد، این است که کتاب‌خوان می‌شدند. یعنی الان جزو افراد با مطالعه هستند. الان که می‌گوییم سرانه مطالعه ما این اندازه زشت است، باید توجه داشته باشیم نصف همان نیم درصد سرانه مطالعه و کتاب خوانی هم سهم بچه‌های کانون است!

 

برای شان عادت شده است.

بله همین است که می‌گوییم فرهنگ مطالعه را از دست داده‌ایم. الان هم که دنیای دیجیتال وارد زندگی‌مان شده، اصلا ورق زدن کتاب امری فراموش شده است. درباره یک مطلب قطعه‌ای را در فضای مجازی پیدا می‌کنیم و می‌خوانیم و فکر می‌کنیم درباره آن می‌دانیم! و این یکی از بحران‌هایی است که برای ما پیش آمده، تکنولوژی آن را دریافت کرده‌ایم و همه از دنیای مجازی استفاده می‌کنیم ولی فرهنگ آن را یاد نگرفته‌ایم. مثلا وقتی می‌خواهیم آثار یک نویسنده خاص را بشناسیم، حداقلش این است که نصف کارهای او را بخوانیم. فقط تاریخ تولد و مرگ و اسم کتاب‌ها مهم نیست. الان در فضای مجازی اینها را پیدا می‌کنید و نهایتا چند خط هم از کتاب‌هایش را و فکر می‌کنید آن نویسنده را می‌شناسید! اشکالش این است که اطلاعات در سطح می‌ماند و عمق مطلب را نمی‌فهمیم. یعنی اینکه احساس این نویسنده چه بوده یا دنبال چه بوده است. آن دوره تاریخی چه معنایی داشته و... وقتی زیادی به دنیای مجازی می‌رویم، متوجه این چیزها نمی‌شویم.

 

به دوره تاریخی خلق اثر هنری اشاره کردید. بسیاری از تماشاگران دهه ٦٠ شما را با آثاری مانند «محله بهداشت» و «محله برو بیا» و... به یاد می‌آورند. آثاری که در دوره سیاه جنگ، تلاشی بود برای نشاندن لبخند بر لب تماشاگران و شیرین کردن کام آنان. شاید خودتان بهتر بتوانید توضیح دهید که چگونه در آن فضا توانستید زندگی‌بخش باشید؟

 

اوایل جنگ شرایط خیلی تلخ بود. شهرهای جنوبی که مستقیم وارد جنگ شده بودند و دوره‌های بمباران تهران هم خیلی تلخ بود. مثلا ناگهان می‌گفتند به پناهگاه بروید و همه به پشت‌بام می‌رفتند. به خصوص روحیه بچه‌ها خیلی خراب بود. آن زمان تلویزیون ما فقط شبکه یک و دو را داشت. شبکه دو عمدتا برنامه‌های آموزشی داشت و شبکه یک هم بیشتر خبر و اتفاقات جنگ را بازتاب می‌داد. همه اینها برای بچه‌ها تلخی بود. اگر می‌خواستیم وارد فضای رئال و واقعی شویم، همه‌چیز تاریک و سیاه بود. بنابراین تلاش کردیم با نوع لباس و آرایش مو... و حتی موضوعاتی که مطرح می‌کردیم، راهی بیابیم تا بچه‌ها برای یک ساعت هم که شده، از واقعیت دور شوند. فکر می‌کنم تنها کاری بود که می‌توانستیم انجام دهیم تا شرایط ذره‌ای برای بچه‌ها عوض شود. و همین گونه کارهای دیگر را هم ادامه دادیم و چون اصلا برنامه‌های دیگر تولید نمی‌شد، خیلی به یاد بچه‌های دهه ٥٠ و ٦٠ مانده است.

 

آقای جبلی! شاید برخی از مخاطبان ما ندانند شما عکاسی حرفه‌ای هستید و در این سال‌ها هم می‌بینیم در برخی از گروه‌های داوری عکاسی حضور داشته‌اید. لطفا درباره ورودتان به حوزه عکاسی صحبت کنیم. تا جایی که می‌دانم شما با گروه تئاتر «بازی» کار عکاسی می‌کردید. و در ادامه هم این پرسش را مطرح می‌کنم که آیا همچنان می‌توان در برابر تکنولوژی که وارد زندگی ما شده و آن را تحت تاثیر قرار داده است و طبیعتا در عکسی هم تاثیرگذار بوده، مقاومت کرد؟

اجازه دهید این پرسش را کمی مفصل پاسخ دهم. وقتی در فرانسه انقلاب صنعتی می‌شود، کارخانه چرخ خیاطی راه می‌اندازند که تولید انبوه کند. در آن دوره، شغل عده‌ای دوزندگی بود یعنی که خیاط نبودند. خیاط پارچه را می‌برید و عده‌ای مانند چرخ خیاطی فقط آن را کوک می‌زدند. اگر یادتان باشد در فیلم « ویلون زن روی بام»، خواستگار دختر کوچک، که مریل استریپ نقش او را بازی می‌کرد، خیاط است و می‌گوید آرزو دارم یک چرخ خیاطی داشته باشم تا خیلی پولدار شویم! چون کاری را که او در یک ماه انجام می‌داد، چرخ خیاطی یک روزه انجام می‌داد. پس با ورود چرخ خیاطی، دوزنده‌ها جلوی کارخانه تولید آن تظاهرات می‌کنند و می‌خواهند کارخانه را آتش بزنند چون معتقدند این وسیله باعث از بین رفتن این شغل می‌شود. در صورتی که اگر کارخانه را هم آتش می‌زدند، نمی‌توانستند جلوی تکنولوژی را بگیرند. در کشور خودمان وقتی دوچرخه وارد می‌شود، به عنوان یک چیز بد به آن نگاه می‌کنند و با این تفکر که نشانی از شیطان است، با آن مقابله می‌شود. رادیو که در ایران راه می‌افتد، سازنده‌اش را به عنوان جاسوس روس می‌گیرند ! ما در ایران پخش رادیو نداشتیم چون آن زمان فقط می‌توانست رادیوی مسکو را بگیرد. رادیوی دیگری نبود. خبر می‌دهند که یک آقایی این وسیله را درست کرده و تمایلات سیاسی به شوروی دارد، پس این یک دستگاه جاسوسی است! ماجرای خود نخستین رادیو هم جالب است تقریبا اندازه یک اتاق بوده چون امکانات که نداشته و... فکرش را بکنید چقدر با رادیو در دوره خودش مخالفت شد! خب این تکنولوژی است که ما باید از آن استفاده بهینه کنیم. عمر من قد می‌دهد که به یاد آورم وقتی تلویزیون آمد، چقدر با آن مخالفت شد و می‌گفتند در هر خانه‌ای تلویزیون هست، نمی‌شود در آن خانه نماز خواند! چیزی که به سن شما برسد، ویدیو است که باید آن را در بقچه حمام می‌پیچیدیم و فیلم وی‌اچ‌اس را در زیر پیراهن‌مان پنهان می‌کردیم. اول که وی‌اچ‌اس هم نبود، بتا ماکس بود و... بعد دیدند ما هم می‌توانیم از ویدیو استفاده خوب داشته باشیم. و دیدیم که مجوز دادند و ویدیو کلوپ‌ها راه افتاد و حالا اگر در خیابان هزار تا وی اچ اس هم بریزید، کسی بر نمی‌دارد. کم کم سی دی آمد و یک قصه دیگر شروع شد تا رسیدیم به ماهواره و دوباره ماجرا شروع شد که این ماهواره اخلاق را خراب و فرهنگ را نابود می‌کند! درست است همه اینها می‌تواند باشد ولی ما دو راه داریم؛ یا سوار ماشین نشویم و الاغ بخریم و رادیو هم گوش ندهیم و برق هم استفاده نکنیم یا از تمام تکنولوژی که بشر سالیان سال زحمت کشیده و اختراع کرده است، به عنوان مصرف‌کننده به خوبی استفاده کنیم. مگر الان کسی می‌تواند بدون برق یا وسیله نقلیه زندگی خوبی داشته باشد؛ آن هم در شهرهای بزرگ یا مثلا خود همین موبایل که امکاناتی دارد و می‌تواند جان آدم‌ها را نجات دهد، نمی‌توانیم با آن بد باشیم. به نظر من باید با تکنولوژی هماهنگ شد. مخالفت با آن کمی دگمی‌گرایی و بازگشت به عقب و در مورد خودم می‌گویم به دلیل نشناختن موضوع است. الان که این همه درباره کتاب صحبت می‌شود، باید به یاد آوریم وقتی ما درباره موضوعی تحقیق می‌کردیم چقدر باید کتاب می‌خواندیم و به کتابخانه‌های مختلف می‌رفتیم ولی الان با چند تا کلیک می‌توانید خود کتاب را ببینید. اصلا کتاب صوتی داریم و کتاب‌هایی که در دنیای مجازی هست. بنابراین باید فرهنگ تکنولوژی بیاید و از آن به درستی استفاده کنیم. ماهواره می‌تواند بسیار مضر باشد. مثلا کانال نامناسبی که بچه‌ها دور از چشم پدر و مادر ببینند و مسائل ناجوری به آنها منتقل شود. در کنارش می‌توان یک کانال آموزشی مخصوص بچه‌ها داشت و آنان از همه‌چیزها ی خوب دنیا که مناسب سن‌شان است، استفاده کنند. شما می‌بینید مثلا در مورد موبایل، وقتی کسی در کوه گیر کرده و با موبایل می‌تواند خبر دهد تا نجاتش دهند، خب این خوبی این وسیله است ولی اینکه بچه‌ای با دوستش خاطره‌گویی کند یا اگر راننده‌ای که پشت فرمان است، با موبایل صحبت کند، یا اس‌ام‌اس بدهد، منجر به تصادف می‌شود. اصلا داشتن اطلاعات غیر کاربردی که به درد ما نمی‌خورد، مضر است چون باعث می‌شود آنچه را مورد نیاز است، نتوانیم کسب کنیم. بنابراین فکر می‌کنم استفاده درست از هر وسیله‌ای نه تنها هیچ ایرادی ندارد، بلکه مفید هم هست. همان قصه چاقو است که هم می‌تواند غذا درست کند و گرسنه‌ای را سیر کند و هم می‌تواند باعث قتل و جنایت شود. خود چاقو که معنای فرهنگی ندارد و ابزار است. دنیای مجازی هم مثل چاقو، نوعی ابزار است. البته این را هم اضافه کنم که هیچ سایتی ندارم.

 

آقای جبلی عکاسی را فراموش نکنید!

بله، بله، در کانون همانطور که کلاس‌های مختلف داشتیم، عکاسی هم داشتیم. از سال٥١ یا ٥٢ دوستی دارم که با هم پول گذاشتیم و یک دوربین لوبیتل خریدیم که فقط یک قوطی بود با لنز و هیچ چیز اتوماتیکی نداشت. آن دوره ٩٤ تومان نداشتیم که هر یک مستقل دوربین بخریم. دوربین شریکی‌‌مان یک هفته دست او بود و یک هفته دست من. جالب است که آقای خسرو پیغامی که بیش از ٣٠ سال است در پاریس زندگی می‌کند، تنها بازمانده کسانی است که هنوز با دست عکس چاپ می‌کند. آن هم عکس‌های متری و کسی مثل ژوزف کودلکا می‌رود امریکا عکس می‌گیرد و می‌دهد خسرو در پاریس چاپ کند. در کتاب‌های کودلکا اسم خسرو پیغامی هست. چون در آنجا چاپ عکس خیلی مهم است. از آن دوره عکسی دارم از سال ٥٢ یعنی ٤٤ سال پیش که امسال آن را در نمایشگاهی جمعی گذاشتم و اتفاقا نخستین عکسی بود که فروش رفت. همین طور کار کردیم. درست است که ظاهر کانون خیلی شاد و شنگول بود ولی همه‌چیز خیلی جدی بود. مثلا الان نمی‌دانم خود دانشکده عکاسی معلم نورپردازی دارد یا نه. آن زمان آقای مبینی که نورپرداز تئاتر و تلویزیون بود، معلم نورپردازی ما بود در کانون و به ما یاد می‌داد که نورپردازی یعنی چه، چگونه نور بدهیم. قدرت چراغ‌ها و روش کار با آنها و... یک بچه کوچک در شهرستانی دورافتاده امکان نداشت بتواند پروژکتور بخرد اما کانون اینها را در اختیار ما می‌گذاشت. یا مثلا آقای تکین چاپ عکس درس می‌داد و مثلا آقایی مانند فرهاد شیبانی که معلم عکاسی بود چون شاعر بود، همه بحثش درباره سینمای شاعرانه بود یا کوروش افشارپناه معلم فیلمبرداری بود و... به هر حال همین طور پراکنده عکاسی می‌کردم و بعدا کمی جدی‌تر شد و بطور جدی در تئاتر عکاسی کردم و خیلی از کارهای آتیلا را عکاسی کردم، از سال‌ها ٦٣ و ٦٤ بیشتر کارهایش را من عکاسی می‌کردم تا اوایل هفتاد که تصمیم گرفتم سینما کار نکنم و هنوز هم چنین تلاشی دارم. بعد دیدم شغلی ندارم و شروع کردم با چاپ عکس، زندگی‌ام را گذراندم. عکس سیاه و سفید چاپ می‌کردم و این شغلم بود و بعد تئاتر و کمی هم نمایشگاه. سال ٧٠ با برخی از دوستان رفتیم زاهدان و برای بچه‌های آنجا کلاس‌های فشرده سه ماهه گذاشتیم. یکی از کلاس‌ها هم عکاسی بود و آقای محمدرضا هدایتی آن زمان نوجوان بود و من نسبت به او سن و سالی داشتم و جالب است که خودش آن دوره را به یاد دارد که هر روز به بازار و مناطق مختلف می‌رفتیم و بچه‌ها عکاسی می‌کردند و بعد از عکس‌های خود بچه‌ها نمایشگاهی گذاشتند. به من هم اصرار کردند خودت هم نمایشگاهی بگذار. فکر کردم این عکس‌هایی که گرفته‌ام که از زندگی خودشان است و دیدنش در آن نمایشگاه عکس، جذابیتی نداشت و خودشان می‌توانستند چنین عکس‌هایی بگیرند. اما مجموعه‌ای داشتم مال سال ٦٧ از ماسوله. آمدم تهران و نگاتیوهای آن را بردم زاهدان و چاپ کردم و نمایشگاهی گذاشتیم در شهر زاهدان که عکس‌ها آنجا ماند و قرار شد عکس‌ها را به شهرهای دیگر هم ببرند. به جز این، دیگر نمایشگاه مستقل جدی نداشتم ولی همیشه در نمایشگاه‌های جمعی به خصوص تئاتر حاضر بوده‌ام. دو سال پیش هم در تورنتو کانادا یک نمایشگاه داشتم که آن هم تجربه بسیار جالبی شد چون در ایران کسانی که به کار دیگری معروف هستند، به خصوص بازیگرها، دید عمومی نسبت به آنان این است که چون هنرپیشه است، سوءاستفاده می‌کند از اسمش و نمایشگاه عکس و نقاشی هم گذاشته است. آنجا بهترین اتفاق این بود که کسی مرا به عنوان هنرپیشه نمی‌شناخت و فکر می‌کردند کسی از ایران آمده و نمایشگاه عکس دارد و خیلی مستقل و جدا از خود من به عکس‌ها نگاه می‌کردند که این خیلی جالب بود. مجموعه‌ای هم کار کرده‌ام که امیدوارم سال آینده آن را به نمایش بگذاریم. یک مجموعه عکس خاص. مجموعه نقاشی هم دارم که البته این یکی اسمش معلوم شده «کابوس‌های شیرین» که از دیروز در گالری آتبین برپا شده است.

 

گفتید مجسمه هم کار می‌کنید؟

مجسمه هم باز برمی‌گردد به دوران کانون ولی بعدتر رفتم به کارگاه هنر؛ جایی که آقای شهابی بزرگ درست کرده بودند و الان آقای جلال شهابی آن را اداره می‌کنند. چند سالی هم آنجا هنرجو بودم و البته هنوز هم هستم. آنجا هم با معلم‌های زیادی کار کردم. با سفال و گچ، کار کردم. کلاس طراحی رفتم و کمی هم کارهای فرم و کلاسیک انجام دادم. بله دیگر هرجا چیزی یاد بدهند، سعی می‌کنم حضور داشته باشم.

 

شما به همه‌چیز خیلی سر صبر و با آرامش نگاه می‌کنید. خیلی خوب می‌بینید. آدم فکر می‌کند باید آدم خیلی آرامی باشید ولی در عین حال خیلی هم ناآرام هستید. به نوعی تناقض جالبی دارید. همه‌چیز را تجربه می‌کنید و با یک چیز قانع نمی‌شوید.

خصلت کودکانه است دیگر. آدم در کودکی شیطان است و دوست دارد از همه‌چیز سر در بیاورد و کنجکاو است.

 

رابطه‌تان با طبیعت خیلی خوب است. از گل‌هایی که در حیاط این ساختمان کاشته‌اید و از باغچه‌‌تان که شنیده‌ام خیلی به آن می‌رسید. مثلا زمانی دوستی از شما پرسیده بود چرا موبایل نمی‌گیرید و شما گفته بودید حیف نیست این باغچه را رها کنم و با موبایل وقت‌گذرانی کنم؟

واقعیت این است که با وجود آنچه درباره دنیای مجازی می‌گویم، به آن نیاز پیدا می‌کنم و به وقت نیاز، سراغ آن می‌روم وگرنه موبایل، اعتیاد می‌آورد و بیخود و بی‌جهت جاهایی می‌روید که فقط باعث وقت‌گیری و مغشوش شدن ذهن است اما طبیعت، انسان را رها می‌کند و می‌بینی دنیا چقدر بزرگ و همه‌چیز چقدر قشنگ است! چه زندگی‌ای خارج از وجود ما در جریان است. وقتی یک تخم کاشته و تبدیل به درخت می‌شود، چه زندگی‌ زیبایی در جریان است وقتی میوه می‌دهد و بزرگ می‌شود خب چنین حسی خیلی قشنگ‌تر است تا اینکه بیخود در کانال‌های تلگرامی بروی که مطالب غیرکاربردی دارند و باعث اتلاف وقت می‌شوند. مثلا اینکه با دیدن فیلم افتادن کسی می‌خندیم درحالی که شاید او مرده باشد! همه اینها به این دلیل است که به موضوع فکر نمی‌کنیم و نوعی اعتیاد است اما آدمی در طبیعت مسائل و زندگی را خیلی راحت‌تر می‌فهمد. اینکه سرنوشت یک حیوان چیست یا یک گیاه. مثلا فکر کنید یک دارکوب چگونه این دایره را این گونه منظم درمی‌آورد! شاید با پرگار دو تا خط بر هم منطبق نشود ولی دارکوب چوب به آن سختی را با نوکش آن طور منظم درمی‌آورد. باید دید در وجود او چیست. یک حرکت غریزی است. همه اینها زیباست. تنوعی که در طبیعت وجود دارد، ما مدام فکر می‌کنیم محور جهان هستیم! یعنی این چون من هستم این خوب یا بد است و بدون من، مهم نیست فلان چیز باشد یا نه. وقتی در طبیعت هستی، احساس می‌کنی من جزیی از این طبیعت هستم. همانطور که رودخانه خشک می‌شود و برگ درخت می‌ریزد، حشره می‌میرد و... من هم روزی آمده‌ام و روزی هم خواهم رفت. مهم این است که همه با هم همزمان شده‌ایم که داریم یکدیگر را می‌بینیم و این همزمانی هرگز تکرار نمی‌شود. وقتی نسیمی می‌آید و بید مجنون آنگونه حرکت می‌کند و کلاغ‌ها صداکنان از سمت دیگری می‌روند و آدم فکر می‌کند من چقدر خوشبختم که در چنین لحظه‌ای وجود دارم و از دیدن آن لذت می‌برم! شاعرانه شد! (می‌خندد)

 

خیلی هم خوب است!

اما شما فکر کنید آدم در خانه‌ای است وقتی درش را باز می‌کند، یک ساختمان سیمانی پنجره پنجره رو به رویش باشد. این منظره ذهن آدم را می‌بندد. اصلا فضول می‌شوی و فکر می‌کنی چرا او رخت‌هایش را این طور پهن کرده، آن یکی چند تا ماهواره دارد؟ و... ولی وقتی با طبیعت زندگی می‌کنی، به جای اینها که ذهن آدم را کدر می‌کند و کاربرد ندارد، می‌فهمی که تو چیزی برتر از دیگر موجودات و دنیای هستی، نیستی. مثلا اگر آب به لانه مورچه برود، او هم بچه‌اش را به دهن می‌گیرد و نجاتش می‌دهد. همانطور که یک انسان در مواقع خطر بچه‌اش را نجات می‌دهد. وقتی به دنیا به طور کلی نگاه کنی، می‌بینی که ارزش‌ها خیلی متفاوت نیست و در می‌یابی من اصلا چیز مهمی نیستم در این طبیعت. من و مورچه و کلاغه و آن گیاه همه جزوی از این جهان هستیم. پس آدم خیالش راحت می‌شود و همان چیزی اتفاق می‌افتد که می‌گویید آرامش. دیگر مهم نیست چیزی دارم یا ندارم، اینکه لباس من بهتر است یا لباس دیگری گران‌تر است و... می‌بینی همه اینها چقدر بی‌ارزش است.

 

نگاه آدم عمیق می‌شود.

اصلا عوض می‌شود.

 

با همین نگاه است که شما تهران زندگی نمی‌کنید؟

ببییند بالاخره مجموعه اینهاست. وقتی آدم در شهر از نقطه‌ای به نقطه دیگر می‌رود، ساعت‌ها ذهنش مشغول است به آدم‌هایی که سر راهش قرار گرفته‌اند یا تصادفی که دیده یا دعوایی که از کنارش عبور کرده و... به هر حال مشکلات است دیگر و ذهن آدم را خراب می‌کند اما در طبیعت هر چه می‌بینید، زیبایی است، حتی اگر بد باشد. حتی اگر باران بیش از حد بیاید و گیاهان را از بین ببرد. به جایش جای دیگری حتما خشکسالی است. به قول آن قصه قدیمی یکی درخت کاشته و منتظر باران است و یکی دیگر خشت زده و منتظر آفتاب است تا گل‌ها آفتاب بخورد و خشک شود. پس می‌بینید من و مورچه و گربه و یک آدم بسیار بزرگ از جهت جا و مقام و اینها همه جزوی از طبیعت هستیم. خب این خودش قشنگ است دیگر.

 

آقای جبلی حالا که به پشت سرتان نگاه می‌کنید، چه کاری هست که دوست داشته باشید انجام دهید. به خصوص که همچنان پسربچه هستید و حتما هزار تا آرزو دارید. اگر بخواهید یکی از آرزوهای‌تان را که می‌شود به ما بگویید و امکان چاپش وجود دارد، چه آرزویی است؟

شاید باورتان نشود برای شخص خودم هیچ آرزویی ندارم! فکر می‌کنم بالاخره ما هم آمده‌ایم و هستیم و روزی هم می‌رویم. نمی‌گویم قضا و قدر، ولی به هر حال هر کسی روزی می‌آید و روزی هم می‌رود. آرزویی که دارم برای دیگران است، برای همه دنیا. امیدوارم روزی هیچ جایی جنگ نباشد و هیچ بچه‌ای هم گرسنه نباشد. در دنیا این همه آواره و این همه مشکلات نداشته باشیم. به نظر می‌آید این حرف‌ها بزرگ است یا مال سیاستمدارهاست ولی واقعا برای خودم آرزویی ندارم. در حدود ٦٠ سالگی آدم فقط می‌تواند بگوید آرزو می‌کنم سالم باشم و بتوانم به کارهایم برسم وگرنه اینکه بخواهم چیزی از این دنیا داشته باشم، دیگر چنین چیزی نیست. ولی واقعا لحظه‌ای که شادی و امنیت دیگران و بی‌مشکلی آنها را ببینم، خیلی احساس خوشحالی و خوشبختی می‌کنم.

 

درباره بچه‌ها صحبت کردیم، با جشنواره چرخ و فلک هم همکاری داشتید؟

نخستین سالی بود که این جشنواره برگزار ‌شد و قطعا مشکلاتی داشت. در دنیا هم فقط دو کشور چنین جشنواره‌ای را تجربه کرده‌اند و ما هم با آنها رابطه‌ای نداشته‌ایم که از تجربیات‌شان استفاده کنیم. جشنواره‌ای بود مربوط به بچه‌های قبل از دبستان یعنی از ٣ تا ٧ سال. کسانی که سواد خواندن و نوشتن ندارند. اینها بازی‌ها و نمایش‌هایی را که خودشان داشتند به نمایش گذاشتند یا اینکه بعضی نقاشی می‌کشیدند، کسی خوب می‌خواند و بچه‌ای هم نقالی می‌کرد. هر کس که استعداد نمایشی داشت، در این جشنواره شرکت کرد و اصلا هدف ما پرورش هنرپیشه و کودکان برای فیلم‌ نیست. اتفاقا می‌خواهیم بچه‌ها اول از همه بیشتر با جامعه رابطه داشته باشند چون همین دنیای دیجیتال باعث می‌شود رابطه بچه‌ها کمتر شود. پس در این شرایط رابطه بزرگ‌تر‌ها هم با بچه‌ها کمتر می‌شود و برعکس بچه‌هایی که پدر و مادر اینقدر مواظب‌شان هستند که با کسی حرف نزنند و چنین و چنان نکنند، می‌بینید از آن طرف آدم‌های غیر اجتماعی فردگرایی می‌شوند که فردا در جامعه مشکل پیدا می‌کنند و نمی‌توانند با دیگران رابطه برقرار کنند. اهداف جشنواره بیشتر روانشناسانه است و دوستان روانشناسان کودکی که با ما همکاری دارند و خیلی نکات را به ما یادآوری می‌کنند. جشنواره‌های بزرگ‌ترها مثل قبولی و رفوزگی است. پس ما سعی کرده‌ایم قبولی و رفوزگی نداشته باشیم. بیشتر طی تمرین مربیانی هستند که با بچه‌ها کار می‌کنند، پدر و مادرها از روانشناسان کمک می‌گیرند برای اینکه رفتارشان در خانه برای کارهای نمایشی بچه‌ها چگونه باشد. جا دارد اسم آقای حامد زحمتکش را بیاورم که ایشان مثل اسمش بیشتر زحمت‌ها را بر عهده دارد و دکتر رحمت امینی هم که موسسه تماشاگان را راه‌اندازی کرده، کمک می‌کند و اسم من هم به عنوان نخودی آن وسط‌ها آورده‌اند و هر کاری بتوانم انجام می‌دهم. چون فکر می‌کنم شعاری که می‌دهیم که «فردا از آن کودکان است»، شعار نیست و واقعیت است. کما اینکه ما بچه‌های دیروز هستیم. الان نسلی که ما را در بچگی‌مان تربیت کرده‌اند، بیشترشان نیستند. ما هم باید حواس‌مان باشد در آینده نیستیم و جامعه دست بچه‌هایی است که امروز مهد کودک می‌روند. اهداف جشنواره چنین است. جشنواره‌ای که به بچه‌ها مربوط می‌شود، خیلی مهم است. مثلا شهرداری یک سال جشنواره‌ای برای فیلمسازان زیر ١٠ سال برگزار کرد و من به آن جشنواره خیلی امیدوار بودم ولی متاسفانه ادامه پیدا نکرد. یکی دو سال هم جشنواره تئاتر محله در شهرداری در فرهنگسراها، مدارس و مساجد و... برگزار شد و بچه‌ها در این مکان‌ها نمایش اجرا می‌کردند. این بچه وقتی بزرگ می‌شود، قطعا تماشاگر بهتری است و حتما تئاتر می‌بیند به جای اینکه سریال ترکی ببیند. پس نوعی فرهنگ‌سازی است. کسی که می‌خواهد کار هنری کند، ناچار است کتاب بخواند. مجبور است دنبال کار بهتر برود. بنابراین امیدواریم با بچه‌های امروز آینده بهتری داشته باشیم.

 

در مورد شما که همه را خوشحال می‌کنید و همیشه می‌توانید در سخت‌ترین شرایط لبخند روی لب همه بیاورید اما یک تلخی هم هست. یک جورهایی شبیه خود زندگی هستید و همان چیزی که خودتان درباره زندگی با تمام شادی‌ها و غم‌هایش گفتید. در کارنامه هنری‌تان کارهای طنز زیادی دارید. اما می‌بینیم ناگهان فیلمی می‌سازید که اتفاقا تلخ است.

در پاسخ به این سوال یک قصه کوتاه برای‌تان تعریف می‌کنم، چند روز پیش دوستی نزدیک این را به من گفت؛ تازگی داستانی شنیده‌ام و خیلی یاد تو افتادم و تعریف کرد داستان درباره دکتر روانشناسی است که حال همه را خوب می‌کند و با همه مهربان است و هر که پیش او می‌رود، شاد و خندان از پیش او می‌آید. روزی آقایی به او می‌گوید حال من خوب نیست. غصه دارم، چه کنم که حالم خوب شود. کمی از زندگی برایش می‌گوید و بعد به او توصیه می‌کند به میدان شهر برود و کسی را ببیند که عصرها به آن میدان می‌آید و همه را می‌خنداند و می‌گوید همه را می‌فرستم که کار او را ببینند و شاد برگردند. تو هم برو اما آن آقا می‌گوید امروز برنامه ندارد و وقتی می‌پرسد چرا، می‌گوید چون او، خود من هستم! من همانی هستم که همه را می‌خندانم اما امروز به دکتر آمده‌ام. فکر نمی‌کنم من این آدم هستم ولی وقتی گفتید چرا، گفتم بگویم یک نفر هم هست که مرا این طور تعریف می‌کند. ولی تماشاگری که مرا نمی‌شناسد، قطعا مرا از روی فیلم‌ها و کارها و البته کارهای عروسکی قضاوت می‌کند و حق هم دارد چون یک آدم یک زاویه که ندارد. گستره‌ای از تمام حالات است، غمگین می‌شود، شاد می‌شود، روزی امیدوار است و روزی ناامید. منتها تماشاگر چون آن وجه او را می‌شناسد به خصوص درباره کسانی که طنز کار می‌کنند، این موضوع مصداق دارد و تماشاگر فقط آن وجه را می‌شناسد، فکر می‌کند او در زندگی واقعی هم همیشه شوخ و شنگ است و هر کس پیشش بنشیند، فقط می‌خندد در صورتی که گاهی کسانی پیش من می‌آیند و از شنیدن یک واقعیت‌هایی، کمی هم غمگین می‌شوند. امیدوارم امروز برای شما چین حالتی پیش نیامده باشد.

 

اصلا. اصلا. خیلی هم لذت بردیم.

(می‌خندد) مشکل این است که باتری ریکوردر شما تمام می‌شود یا می‌سوزد یا منفجر می‌شود! وگرنه من که مشکلی ندارم!

 

منبع: اعتماد

گفت و گو: ندا آل‌طیب

 

کلاه قرمزی حمید جبلی دوستان با محبت
ارسال نظر

آخرین اخبار

پربیننده ترین