از متلک خیابانی تا سفارت آمریکا، ترویج بی اخلاقی، فروغ و تو همه در خون منی/یادداشت خانم بازیگر
خانم تو بهتره بری بشینی پشت همون ماشین لباسشوییات! تو رو چه به رانندگی؟
ایران آرت : لیلی فرهادپور ،روزنامه نگار و بازیگر سینما و تلویزیون در شرق نوشته است:
«خانم تو بهتره بری بشینی پشت همون ماشین لباسشوییات! تو رو چه به رانندگی؟»؛
این متلک برایم خیلی دردآور بود. داشتم میرفتم دنبال عباس عبدی برای نشستی که درباره نقد به اصلاحطلبی داشت. عصبانی بودم. به عبدی گفتم: «میبینید؟ رانندگیام چندان بد نیست اما این برخورد یک خشونت سکسیستی (جنسیتی) است». عباس عبدی لبخندی زد و گفت: «چرا عصبانی میشوید؟ او همین را میخواهد. من جای شما بودم میگفتم نه از پشت ماشین ظرفشویی آمدم!». روز ١٣ آبان بود. به محل نشست که رسیدیم، همکارم از عبدی درباره بالارفتن از دیوار سفارت آمریکا پرسید و عبدی توضیح مفصلی داد که کوتاهش میشود اینکه از نظر اصلاحطلبی این عمل غلط بوده و از نظر انقلابی آن زمان درست... .
و من چند روزی در این گزاره مانده بودم که در کنفیکون دنیای کنونی که از سروکولش داعش و ترامپ بالا میروند و با سرعت تخریب جهان از نوع محیطزیستی یا زیستمحیطی... ، آیا تنها اصلاحطلبی کافی است؟
دوشنبهشب افتتاحیه اکران فیلم «هجوم»، تازهترین کار «شهرام مکری»، بود. «ماهی وگربه»اش آنچنان که همه را به وجد آورده بود، من را راضی نکرد. به عنوان یک مخاطب حرفهای سینما، تئاتر و کتاب (حرفهای به معنای واقعی نه مجاز آن، چون از دیدن و خواندن این آثار و نوشتن درباره آنها نان در میآورم!) من سلیقه خودم را دارم و زیباییشناسی خودم و بر این سلیقه و زیباییشناسی مصر هم هستم. برای من محتوا مهم است. برای من حرف اثر هنری مهم است. برای من جهانبینی هنرمند مهم است و از این رو بود که بعد از دیدن ماهی و گربه، زیر لب گفتم: «آفرین مکری چه فرم خوبی اما خب که چی؟»؛ اما اینبار مکری نهتنها من را به وجد آورده است، بلکه فکر میکنم یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینمای ایران را دیدهام. فیلمی که جشنواره پر از حاشیه پارسال فجر آن را قبول نکرد! فقط باید دعا کرد که خدا یک پولی به ما بدهد، یک دانشی به داوران... .
«هجوم» شهرام مکری بینظیر است. الان سند و مدرک بینظیربودنش را رو میکنم. این فیلم برعکس «ماهی و گربه» پر از نشانه و رمزگذاریهایی است که باید رمزگشایی شود.
پر از حرف است که نشان از هنرمندی دغدغهمند دارد، نه هنرمندی که هنوز درگیر فرمالیست هستند که میراثشان دستمایه ادا و اصولهای روشنفکران ما شده است. سالن سینما که تاریک میشود، اولین نوری که بر پرده میآید سفیدی چند سطر تایپی با فونتی بسیار معمولی و نازک بر پرده مشکی است: «سه سال از شروع تاریکی میگذرد و خورشید به بخشی از زمین نتابیده. برای جلوگیری از مهاجرتهای غیرقانونی همهجا حصارکشی شده است... بیماریهای زیادی شیوع پیدا کرده؛ اما یکی از بیماریها برای مأموران اهمیت ویژهای دارد. علی به جرم قتل دوستش سامان در بازداشت پلیس است. او را برای بازسازی صحنه قتل به محل جنایت آوردهاند...». چند دقیقه نمیگذرد که با شخصیت نگار آشنا میشوی؛ خواهر دوقلوی ساسان. از اینجا به بعد میخکوب میشوی بر صندلی سینما. همه محو میشوند و تو میمانی و دنیایی آپوکالیپسی که شهرام مکری برای تو ساخته است. ادبیات داستانی و فیلمهای آپوکالیپسی یا رستاخیزی و پَسارَستاخیزی اگرچه پس از کنفیکون جنگ جهانی دوم و بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی پدید آمد، ولی از آن به بعد همواره ژانر مهمی برای هنرمندانی بوده است که نگران جهان هستند. آپوکالیپس همچنین به معنای مکاشفه است؛ زیرا در آخر زمان انسان به مکاشفه میرسد. در این سبک اکثرا انسانیت نابود شده است و این دغدغه هنرمند را وامیدارد تا افزون بر این سبک پسارستاخیزی در متون خود همواره از مایههای بسیار کهن در ادبیات جهان که دیرینگی آنها گاه تا هزاران سال میرسد، بهره میگیرد.
اینچنین است که ما در «هجوم» مکری ردپای «ایکاروس» (آن اسطوره یونانی که زندانی میشود و به کمک بالهایی که از موم و پر ساخته است، از زندان میگریزد و ما این گریز ایکاروسوار را در «هجوم» میبینیم.
اما با آنکه به ایکاروس توصیه میشود به خورشید نزدیک نشود، ایکاروس مانند هر انسانی در پی مکاشفه و اوج، به خورشید نزدیک میشود و مومها آب میشوند و بالها جدا و اسطوره به دریا میافتد) را در کنار اسطوره ققنوس خودمان میبینیم و بعد از آن به اسطوره جعبه پاندورا میرسیم. چمدانی با نقشونگاری بدوی از یک ناکجاآباد اتوپیایی. ساسان و نگار میخواهند در داخل آن جا بگیرند تا از این «همبونه کرم و کثافت و مرض» (فروغ فرخزاد) به دنیایی بهتر برسند. البته نه به آن قسمت که هنوز خورشید میتابد چون اینان میدانند آنجا هم در انتظار نابودی است. من هر وقت به پاندورا فکر میکنم تمام تنم به لرزه میافتد. پاندورا در اسطورههای یونان، نخستین زن روی زمین است. خدایان المپ او را از آب و گِل میسازند و به او نعمتهای فراوان از زیبایی تا ایمان میبخشند. همچنین به پاندورا جعبهای دادند و به او گفتند که آن را هرگز نگشاید. پاندورا اما مانند هر انسانی کنجکاو و مشتاق کشف ناگشودهها بود و جعبه را گشود و در همان لحظه درد و رنج بر روی زمین پراکنده شد. بااینحال در ته جعبه «امید» برای پاندورا باقی ماند تا تسلای بشر باشد؛ و چمدانِ نگار در فیلم آخرزمانیِ شهرام مکری چنین بود.
«تکرار» موتیف این فیلم است. نه موتیفی کمی تا قسمتی کسالتبار مانند تکرار در «ماهی و گربه»؛ بلکه تکراری مولاناوار مانند آنجا که ساسان زمزمه میکند: «تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی تو نه بر آنی که منم من نه بر آنم که تویی/ من همه در حکم توام تو همه در خون منی»... میبینید مکری چطور اسطورهها را در کنار هم جمع کرده است؟
نکته دیگر اینکه در افواه میگویند داوران و فیلم تأییدکنان در وزارت فخیمه ارشاد درباره این فیلم گفتهاند ترویج بیاخلاقی است!؟ و این عجیبترین اظهارنظری است که درباره یک فیلم پر از نماد و نشانه از فراجنسیت تابهحال شنیدهام. وقتی عشق ساسان به نگار در فیلم هویدا میشود، من یاد صحنهای از رمان «ژرمینال» اثر امیل زولا میافتم. آنجاییکه « اِتیِن لانتیه» در داخل آسانسور نفربر جا میگیرد تا با سایر معدنچیان به اعماق معدن برود و کاترین در حالی که لباس پسرانه به تنش است در کنار او چپیده است.
از سینما که بیرون میآییم، شب است و آلودگی در هوای تهران موج میزند. دلم جعبه پاندورایی میخواهد که در آن قایم شوم.