کار من در استرالیا نیازی به ترجمه ندارد/ خوشبختی هنرمند این است که آزاد باشد تا بتواند فضای کاری خودش را عوض کند/حسین والامنش از فعالیتهای هنری خود میگوید
هنرمند ایرانی مقیم استرالیا برای اولین بار نمایشگاهی از آثار خود را در ایران برگزار کرده است.
ایرانآرت: اکرم احمدیتوانا؛ این روزها در گالری پروژههای آران نمایشگاهی بینظیر از آثار حسین والامنش با عنوان "از کجا آمدهام؟" برپا شده که اولین نمایشگاه آثار این هنرمند در زادگاهش است. حسین والامنش سالهاست مقیم استرالیا و یکی از هنرمندان مطرح این کشور محسوب میشود و آثارش در بسیاری از موزههای استرالیا و جهان وجود دارد. این چهره بینالمللی هنر ایران اما در خاطرات بسیاری از دوستداران هنر بوسیله فعالیتهای تئاتریاش ماندگار شده، او که با بازی در نقش منوچهر (فیل) "شهر قصه" بیژن مفید در یادها مانده و سابقه حضور در کارگاه نمایش و همکاری با هنرمندانی همچون آربی آوانسیان و عباس نعلبندیان را دارد، خیلی زود به استرالیا مهاجرت کرد. حضور والامنش در استرالیا مصادف شد با ظهور جریانات هنر مفهومی و این هنرمند نیز از این موقعیت بهره برد و آثار شاخصی را در این حیطه ارائه کرد.
حال بخشی از این آثار در اولین نمایشگاه این هنرمند در ایران در معرض دید علاقمندان قرار گرفته که نمایانگر زوایا و لایههای مختلف زندگی هنری اوست. به بهانه برگزاری این نمایشگاه میزبان حسین والامنش بودیم و با او درباره دیدگاه و کارنامه هنریاش به گفتو گو نشستیم:
شما از جمله هنرمندان ایرانی هستید که بخش عمدهای از زندگی حرفهای خود را در خارج از کشور گذراندهاید. بعد از تجربیات بینظیر در کشور استرالیا وارد فضای حرفهای شدید که با ظهور کانسپچوال آرت و دیگر مدیاهای جدید در هنرهای تجسمی هم زمان بود. این اتفاق چه تأثیری در شکلگیری کار شما داشت؟
من دوره دبیرستانم را از 15 تا 18 سالگی در یک هنرستان در ایران گذراندم. حضور در هنرستان برای نوجوانی که میخواست طراحی یاد بگیرد، زیربنای خوبی بود که بعدها خیلی به دردم خورد. هدفم این بود که نقاش شوم ولی در همان حین یک مدت به سمت تئاتر رفتم و یک سری فعالیتها در تئاتر انجام دادم و بعد به استرالیا مهاجرت کردم. در استرالیا با پیشینهای که داشتم، نمیتوانستم به دنبال تئاتر بروم و تصمیم گرفتم تحصیلات هنرهای بصری را آغاز کنم. یک سال و نیم بعد از آنکه در استرالیا مستقر شدم، به یک هنرستان رفتم و در آنجا ثبتنام کردم. حضور در آن هنرستان جالب بود چون اکثر همکلاسیهای من از دبیرستان آمده بودند و کمتر تجربیات بنیان هنر را داشتند و حتی خیلی از آموزههای اولیه نقاشی را هم نمیدانستند، در حالیکه من به واسطه اینکه در ایران هم به هنرستان رفته بودم، تجربیات بیشتری داشتم.
من از این فرصت استفاده کردم و با متریالهای مختلفی کار کردم. این تجربه امکان بازی با مدیا و متریالهای مختلف را برای من فراهم کرد. خیلی موقعیت خوبی بود که میتوانستم با متریالها و سبکهای مختلف آشنا شوم و تجربیات متفاوتی داشته باشم. با توجه به آزادی تجربیات در دانشگاه فرصتی فراهم شد تا با جریانهای جدید هنر آشنا شوم. در ایران تنها تجربیات جدید ما در حد اکسپرسیونیسم بود. در سال 1977 از هنرستان فارغالتحصیل شدم و با همکلاسیها و همدورهایهایم یک آتلیه گروهی اجاره کردم و با هم همکاری کردیم. بین فارغالتحصیلی و شروع کار حرفهایام چندان وقفهای ایجاد نشد و خیلی زود وارد کار حرفهای شدم. البته برای کسب درآمد یک سری کارهای دیگر هم انجام میدادم.
به مرور احساس کردم که به زبان بصری خودم رسیدهام و روی کارم تسلط پیدا کردهام. اطمینانی که به کار خودم پیدا کردم خیلی انرژیام را بیشتر کرد و ضمناً جامعه و حتی دولت استرالیا هم تشویقم کردند تا بیشتر کار کنم و نمایشگاه بگذارم. جامعه و دولت استرالیا مرا نادیده نگرفت و با من مکالمه برقرار کرد. شاید وجه اگزوتیک و شاید هم برقراری مکالمه برای آنها جذاب بود. به این ترتیب از دهه 80 شروع به نمایش آثارم کردم که این همان چیزی است که یک هنرمند میخواهد.
زمانی که وارد فضای حرفهای نقاشی شدید، آثارتان را در استرالیا از چه طریقی به نمایش میگذاشتید؟
از اوایل دهه 80 میلادی نمایشگاههایم را شروع کردم و سعی کردم آثارم را از دو طریق نمایش بدهم. با خودم گفتم اگر موزهها از من دعوت کنند و آثارم را به نمایش بگذارند حتماً خوشحال میشوم ولی باید به طور همزمان آثارم را در گالریهای تجاری هم به نمایش بگذارم. از آن به بعد تصمیم گرفتم کار دیگری انجام ندهم و فقط بر نقاشی کشیدن متمرکز شوم. خوشبخت بودم که همسرم هم فعالیت هنری داشت و همدیگر را حمایت کردیم و حرفه هنر را ادامه دادیم که تا امروز هم آثار و پروژههای مشترک انجام میدهیم. اینطور بود که کمکم نمایشگاه گذاشتم و در میان گالریدارها و موزههای استرالیا اعتبار پیدا کردم.
طی دهههای اخیر هنرمندان بسیاری از ایران به کشورهای خارجی مهاجرت کردند ولی آنها جذب جریان اصلی هنر در کشور مقصد نشدند و هنوز به ایران وابستهاند. اما شما به جریان اصلی هنر استرالیا پیوستید و در بطن هنر جامعه جدید قرار گرفتید. چطور این اتفاق افتاد؟
من آثارم را برای دل خودم انجام میدادم. از فضای آنجا هم بسیار سود جستم. سادگی طبیعت و برخورد استرالیاییها با هنر بومیشان هم انگیزه مرا برای این کار بیشتر میکرد. به تدریج متوجه شدم که میتوانم به خاک استرالیا دست بزنم و قسمتی از این کشور باشم. در آنجا احساس غریبی نکردم و خیلی راحت کارم را انجام دادم ولی در ضمن آثارم با فرهنگ خودم که فرهنگ ایران است ارتباط داشت و این چیزی است که به عنوان یک هنرمند ایرانی نمیتوانستم از آن دور شوم.
من بسیار به شعر فارسی علاقهمند هستم. فکر میکنم فضای باز و چندفرهنگی که در هنر و به طور کلی در جامعه استرالیا وجود دارد خیلی کمکم کرد و به من اجازه داد از فرهنگ خودم در آثارم استفاده کنم که اتفاقاً استرالیاییها از این تفاوتها استقبال کردند. اولین اثرم در استرالیا را در سال 1977 به یک موزه در ملبورن فروختم. آنها نمایشگاهی که برای سال آخر دانشگاهم گذاشته بودم را دیدند و تصمیم گرفتند اثری از مرا بخرند که این اثر هنوز هم در کلکسیونشان وجود دارد. من احساس کردم کار من در استرالیا نیازی به ترجمه ندارد. جامعه هنری استرالیا خیلی آزاد و باز فکر میکند و به دنبال برقراری مکالمه است و این چیزی است که مرا خوشحال میکند. هنر یک طرفه نیست. هنر و زندگی برای من مثل یک مکالمه است و هنر را بهانهای میبینم برای صحبت کردن با تمام جهان.
برقراری همین مکالمه را نه فقط در ایده که در جزئیات کارتان مثل انتخاب متریال هم میشود دید. برای مثال در آثارتان ارجاعاتی به کویر ایران دارید که از طرفی در صحراهای استرالیا هم میتواند این متریال را پیدا کرد. زمانی که در استرالیا شروع به کار کردید، چقدر برایتان مهم بود که همچنان از المانهای ایرانی در آثارتان استفاده کنید و چقدر به المانهای بومی خود استرالیا توجه کردید؟
در بدو ورود من به استرالیا برای یک فرصت سه ماهه دولت استرالیا بودجهای را در اختیار یک گروه 9 نفره که من هم عضوی از آن بودم قرار داد تا ما به مناطق مختلف این کشور برویم و به بومیهای استرالیا نشان بدهیم که همه مردم استرالیا سفیدپوست انگلیسی نیستند. من هم علاوه بر تجربیات هنری به دلیل تازگی و تفاوتم انتخاب شدم. ما در مناطق مختلف برای بچههای بومی استرالیا ورکشاپ برگزار کردیم و مسائل مختلفی را به آنها توضیح دادیم. من از بچگی در بلوچستان بزرگ شده بودم و خاک در خونم بود. همیشه صداقت خاک برایم جالب بوده است. استفاده از خاک در تجربیات هنر دهه 1960 ایران هم وجود داشت. زمانی که به استرالیا رفتم، میخواستم از آن افکار سیاسی که در دهه 60 میلادی در ایران بود جدا شوم و به یک آزادی فکری برسم که کار با متریالهای مختلف از جمله خاک این موقعیت را برایم فراهم کرد.
یک اثر دارم که روی آن شعر فارسی نوشته شده اما در صفحه اولش خاک قرمز استرالیا وجود دارد و سرب هم به آن چسباندهام. صفحه سوم آن هم یک صفحه آینه است ولی زیرش کاهگل ایرانی قرار دادهام. همان زمان هنرمندان داخل ایران هم این کار را انجام میدادند و اصلاً این مسئله مطرح نیست که چه کسی اول این کار را انجام داد، بلکه مهم این است که همه ما به یک زبان صحبت میکنیم. حتی شاید به موازات هم یک کاری را انجام دهیم. از زمانی که کارم را در استرالیا شروع کردم، سعی کردم تعلقام را به جایی که هستم نشان بدهم و در ضمن وابستگیهای گذشته را هم فراموش نکنم که این برای جامعه هنری استرالیا جالب بود و خود مرا هم جلب میکرد چون توانستم درباره کل بودنم، حرف بزنم.
در نگاه به مجموعه آثار شما یک شکلی از بازی و تجربهگرایی دیده میشود که انگار آثارتان هم مثل زندگیتان تکیه بر اتفاقات غیرقابل پیشبینی دارد. این تحلیل در مورد کارتان و علاقهتان به تجربهگرایی چقدر درست است؟
یکی از خوشبختیهای یک هنرمند این است که آزاد باشد تا بتواند فضای کاری خودش را عوض کند و تجربههای مختلفی داشته باشد. من هر بار که میخواهم یک اتفاقی را تجربه کنم، حس میکنم قبلاً هم شبیه به آن را تجربه کردهام، با خودم میگویم آن را رها کن چون قبلاً شبیه آن را انجام دادهای. مدتی پیش خانم نازیلا نوع بشری مدیر گالری "آران" یک مجموعه آثار از هنرمندان با محور سبک "آرتیست بوک" با عنوان "کتاب خانه است" برپا کرد که کیوریتور این مجموعه آقای فراهانی از من هم خواست اثری را به این مجموعه بدهم. من هیچ اثری با محوریت "آرتیست بوک" نداشتم و هیچ ایدهای هم مد نظرم نبود ولی دوست داشتم با این گروه کار کنم. کاری را ارسال کردم که در واقع میگفت من هیچ ایدهای ندارم. البته من پیش از این هم با ایده No Idea (بدون ایده) کار کرده بودم ولی اینجا برای اولین بار آن را نمایش دادم.
مدتها پیش هم تجربهای در تئاتر داشتم. حدود 45 سال قبل در کارگاه نمایش تجربه نمایشی داشتم و از آن تجربیاتم برای این کار استفاده کردم که کار جالبی هم شد. وقتی اینطور موقعیتها پیش میآید، سریعاً یقهاش را میگیرم چون این کارها مرا دچار یک چالش میکند و من چالش را دوست دارم. فکر میکنم هر زمان که فرصتی برای خلق یک اتفاق جدید پیش میآید، نباید از آن فرصت بگذرم و آن را از دست بدهم. ممکن است یک کاری را تجربه کنم که خوب از آب در نیاید، این مشکلی نیست میتوانم آن را دور بیندازم اما این اتفاق نباید فرصت تجربه کردن و آزاد بودن را از من بگیرد.
یک بخشی از آثار شما علیرغم اینکه ممکن است صورت سادهای داشته باشند ولی خیلی قصهگو و روایی هستند و در آنها دائماً یک اتفاقی در پس اتفاقی دیگر رخ میدهد، که میتواند ارجاع به ادبیات باشد. در مقابل آن آثاری هم دارید که برای مثال گلها را به عنوان الگو در نظر گرفتهاید و این دسته از آثار را میتوان به وجه تزئینی از هنر ایرانی-اسلامی ارجاع داد. این دو را چهطور میتوان همراه و موازی با هم پیش برد؟
من معمولاً کارم را با یک داستان اولیه شروع میکنم ولی سعی میکنم زیاد به آن فکر نکنم و فقط با تکیه بر ایده اولیه اجازه بدهم کارم مرا سورپرایز کند. چون یک هنرمند بعضی وقتها خودش هم نمیداند که میخواهد به چه چیزی فکر کند و این پروسه تولید است که باعث میشود او بداند به دنبال چیست. برای من به عنوان یک نقاش خیلی مهم است که بیننده با اثرم یک داستان در ذهن خود بسازد تا بتواند با آن ارتباط برقرار کند. کار فقط در پروسه دیدن اثر زنده است. کار من مثل یک فضای بسته است که من دری باز کردهام تا وارد کار شوید. خلاقیت بیننده برای من مهم است. درست است که بیننده به ظاهر فقط با چشمش با یک نقاشی ارتباط برقرار میکند اما در اصل میتواند صدای عنصرهای درون نقاشی را بشنود و یا آنها را لمس کند. اما این اتفاق مستلزم این است که هنرمند چقدر به نوع ارتباط مخاطب با اثرش اهمیت میدهد. این مربوط به بخش روایی کار من است.
اما در مورد گروه دوم آثارم، من هر روز با همسرم قدم میزنم و هر دو علاقه زیادی به طبیعت داریم. تماشای طبیعت با چشم باز برای من موقعیت خوبی به وجود میآورد تا بازی کنم و اتفاقات تازهای را خلق کنم. در این حالت من مثل یک کارگر فقط برگ میچینم و بازی میکنم. خودم را آزاد میگذارم تا فکر نکنم؛ نوعی مدیتیشن. یک اثری در کتابم دارم به نام "تمرین". این اثر را زمانی که حدود 2 ماه برای یک رزیدنسی به ژاپن رفتم در آن کشور ساختم. هر روز به کارگاه میرفتم و لغت "عشق" را مینوشتم و از این کار لذت میبردم. جای خیلی قشنگ و با صفایی بود و من احساس میکردم که چقدر خوب است هر روز یکجا بنشینی و به هیچ چیز فکر نکنی.
من فکر میکنم در زندگی همه آدمها بالا و پایینهای زیادی وجود دارد و گاهی خیلی خوب است که آدم بتواند خودش را از فکر کردن به این مسائل خالی کند و آزاد و رها باشد. پارسال همینطور که داشتم آرتیست بوک No Idea را آماده میکردم، احساس کردم که هیچ ایده دیگری ندارم. خیلی فکر کردم که کار بعدیام چه خواهد بود؟ این احساسی است که هر چند سال یکبار به سراغم میآید و حس میکنم خالی شدهام. در این مواقع نباید با خودم کلنجار بروم و باید اجازه بدهم آن حس خالی بودن در من وجود داشته باشد. زمانیست که احساس میکنید خالی شدهاید. این حس تا یک مدتی همراه من است و بعد به مرور ایدههای جدید به ذهنم میرسد و دوباره شروع به کار میکنم.
در پاسخ به سوال شما باید بگویم، من به هر دو وجه در کارم میاندیشم. همانطور که اشاره کردید، من هنرهای اسلامی را هم دوست دارم و به نظرم پترن به همه دنیا و همه فرهنگها تعلق دارد. بعضی وقتها هم خیلی تعجبآور است. من 7 سال پیش به همراه همسر و پسرم به ایران آمدم و به مسجد جامع اصفهان رفتم که معماری آن عالی است. وقتی به سقف مسجد نگاه کردم، دیدم از چشم یک استرالیایی مثل نقاشیهای بومی استرالیا است و همسر و پسرم هم آن را همینطور دیدند. حتی از دیگران هم شنیدم. فکر کردم که این کار را دو مرتبه از طریق مواد مختلف نشان بدهم و در دو تا از کارهای این نمایشگاهم چنین کاری را انجام دادم. به نظرم جدایی کشورها، قومیتها و مذاهب، طبیعی نیست چون همه ما یکی هستیم و خیلی قشنگ است که هنرمندان این ارتباط و نزدیکی ملل را نشان بدهند.
در میان آثار شما اثر "عشق" شکل ذکرگونهای دارد و مثل ذکرگویی میماند که ابتدا با صدای بلند و شمرده شمرده گفته میشود و بعد ذکرگویی با صدای پایینتر و ریتم تندتر انجام میشود. کمی بعد کلمه مهم نیست. ریتمی باقی میماند از نجوای یک فرد که با خود زمزمه می کند. شما از از یک کلمه شناخته شده و خوشنویسی استفاده میکنید اما نتیجه نهایی کار شما اگزوتیک نیست و در ادامه دیگر آثارتان است؟
بعضی مواقع فکر میکنم که یک سری تجربیات با ریسک همراه است و من را میترساند. ولی چون به کاری که میکنم باور دارم، ریسک آن کار را میپذیرم. میدانم که احتمال چنین خوانشهایی وجود دارد. واقعیت این است که هنر و هنرمند بودن یک بهانه برای مکالمه با دنیا و زیست من است و کاری جز این بلد نیستم. نوشتن کلمه "عشق" در اثر "تمرین" هم برایم بهانه است. چون از همان نوجوانی به دنبال هنر که عشق و علاقهام بود رفتم. از 15 سالگی برخلاف میل پدرم به سراغ طراحی رفتم و یک مدت هم وارد تئاتر شدم که میخواستند مرا به خاطر این کار از خانه بیرون کنند.
به محض اینکه به استرالیا رفتم هم عشق و علاقهام به هنر را جستجو کردم و یاد گرفتم که آدم همیشه باید به دنبال عشق برود. شاید هر مرحله نتیجه ندهد اما در نهایت میشود زندگی. بنابراین واژه "عشق" برای من تبدیل به یک نماد شده است. همیشه از عشق هم استفاده شده و هم سوءاستفاده. دوستی میگفت در همه قطعات موسیقی پاپ حرف از عشق زده میشود و گاهی استفادههای نا به جایی از آن میشود که باعث میشود این واژه معنایش را از دست بدهد. با این حال "عشق" همیشه "عشق" است. در تمام شعر فارسی این مفهوم وجود دارد. کاری که من در این اثرم انجام دادهام، یک تجربه خوب و البته یک ریسک بود که من آن را پذیرفتم و به دنبالش رفتم. عشق هر بار مفهوم تازهای دارد.
علیرغم آنکه جامعه هنری شما را به عنوان یک هنرمند در عرصه تجسمی میشناسد اما نام شما در یک بخشی از تاریخ تئاتر هم وجود دارد و شما بازی در نمایش "شهر قصه" به کارگردانی بیژن مفید و همچنین حضور در کارگاه نمایش را تجربه کردهاید. چطور شد که وارد عرصه بازیگری و تئاتر شدید و چه اتفاقی افتاد که بعد از مدتی آن را رها کردید؟
حضور در تئاتر هم یک موقعیتی بود که من یقهاش را گرفتم و آن را تجربه کردم. در سال سوم هنرستان و زمانی که 17 یا 18 سال داشتم، آقای آرش استادمحمد (برادر محمود استادمحمد) همکلاسی من بود و به من گفت که آقای بیژن مفید میخواهد یک نمایش کار کند و به دنبال بازیگرهای جدید است. آقای استاد محمد گفت میخواهم بروم خودم را نشان بدهم و اگر میخواهی تو هم بیا شانست را امتحان کن. من متوجه شدم که بیژن مفید با وجود تجربیات حرفهای اینبار میخواهد یک تجربه جدید با آدمهای کم تجربه یا حتی بیتجربه انجام بدهد و آنها را مثل یک گِل شکل بدهد. با آرش استادمحمد به محل تمرینات نمایش "شهر قصه" رفتم و خودم را معرفی کردم و آقای مفید هم مرا پذیرفت. بیژن مفید خیلی کاریزما داشت و آدم با صفایی بود. تمریناتم را با ایشان و گروهش آغاز کردم و این تمرینات به مدت 2 سال به طول انجامید. تمرینات آن نمایش مثل کلاس رفتن بود که موضوع اصلی کلاس، نمایش "شهر قصه" بود.
ما از "شهر قصه" برای یاد گرفتن تئاتر، ریتم و موسیقی استفاده میکردیم. بعد از دو سال تمرین، گروهی شامل بیژن صفاری، آربی آوانسیان و دیگران که با جشن هنر شیراز ارتباط داشتند، اجرای ما را دیدند و ما را برای ضبط تلویزیونی آن نمایش دعوت کردند. ما به جشن هنر شیراز رفتیم و نمایش را در آنجا اجرا کردیم و بعد از آن هم نمایشمان را به مدت 3 ماه در تالار "سنگلج" به روی صحنه بردیم. چندی بعد هم به علت استقبال مردم در یک تالار کوچک در اطراف امجدیه آن را اجرا کردیم ولی بعد از مدتی به دلایل مشکلاتی که در گروه پیش آمد به همکاری ادامه ندادیم.
من بعد از تجربه "شهر قصه" در نمایش "ماه و پلنگ" هم با بیژن مفید کار کردم و طراحی صحنه آن نمایش را انجام دادم. بعد از آن دیگر با ایشان همکاری نکردم و به کارگاه نمایش رفتم. در آنجا افرادی نظیر بیژن صفاری، آربی آوانسیان، عباس نعلبندیان، عباس جوانمرد و هوشنگ توزیع حضور داشتند. دیگر هیچوقت هنرپیشگی نکردم اما یکبار طراحی جلد یکی از کتابهای آقای نعلبندیان را انجام دادم. ایرج انور یکی از دوستان من بود که هنوز هم با او در تماس هستم. زمانی که میخواستم به استرالیا بروم، همه دوستان میگفتند بهتر است نروی، اما ایرج انور نظر دیگری داشت چون میدانست عشق من جای دیگری است.
مرکز فرهنگی هنری چارسو تصمیم دارد کتاب آثار شما را که در استرالیا منتشر شده، ترجمه و به شکل کاملتری در ایران چاپ کند. در حال حاضر چاپ و نشر این کتاب در چه مرحلهای قرار دارد؟
جمعآوری و آمادهسازی این کتاب به همت آقای سعید روانبخش اتفاق افتاده است. کتاب در سال 2011 منتشر شد. من در همان سال برای اولین بار به تنهایی به ایران آمدم و در مرکز فرهنگی هنری چارسو در استودیو آقای روانبخش بودم. ایشان کتاب مرا دید و گفت که حیف است اگر این کتاب در ایران ترجمه و چاپ نشود. من هم گفتم خیلی ایده خوبی است و خوشحال میشوم اگر این اتفاق بیفتد. از ناشر کتاب در استرالیا اجازه این کار را گرفتم و کتاب را با همان طراحی به ایران آوردم. آقای مسعود روانبخش برادر آقای سعید روانبخش آن را ترجمه کردند. 25 صفحه هم به کتاب اضافه شده و یک آلبوم دیگر را هم به قلم حمید سوری به آن اضافه خواهیم کرد. ضمن آنکه طراحی این کتاب هم ممکن است تغییر کند. خوشبختانه در ایران هنرمندان جوان زیادی وجود دارند که امیدوارم چاپ این کتاب برای آنها مؤثر واقع شود. بنا بود که آن را برای نمایشگاه "از کجا آمدهام؟" آماده کنیم که این اتفاق نیفتاد اما امیدوارم تا 3-4 ماه آینده آماده چاپ شود و موقعیتی فراهم شود که دوباره به ایران بیایم. در استرالیا هم خیلی هیجانزده هستند که قرار است این کتاب به زبان فارسی ترجمه و چاپ شود. آقای مسعود روانبخش مترجم خوبی هستند و این کتاب را طوری ترجمه کردهاند که شما بتوانید لحن نویسنده را در آن پیدا کنید.
به عنوان آخرین سوال درباره نمایشگاه "از کجا آمدهام؟" در گالری پروژههای آران بفرمایید.
زمانی که صحبتهای اولیه برای برپایی این نمایشگاه با خانم نازیلا نوع بشری انجام شد، به آثار این نمایشگاه فکر کردم و برایم امکانپذیر بود که آثار جدیدترم را به این نمایشگاه بیاورم ولی احساس کردم که چون قرار است آثارم را برای اولین بار به جامعه هنری ایران معرفی کنم، بهتر است آثاری را به تهران بیاورم که تبیینکننده پیشینه هنریام باشد. قدیمیترین اثر این نمایشگاه متعلق به سال 1992 است که قرار دادن آن در کنار آثار جدیدتر میتواند نشان بدهد که من در این سالها چطور با متریال بازی کردهام و چه تغییراتی در آثارم به وجود آمده است؛ زیرا همه این آثار با هم رابطه دارند.
عنوان نمایشگاهم را از اثری که در رابطه با شعر "از کجا آمدهام؟" مولانا کار کردهام گرفتهام. این اثر مربوط به یک رزیدنسی در سوئیس است. من نقشهای را که برای آشنایی با محیط گرفته بودم با کار خودم که پیراهن بود ترکیب کردم. این شعری است که همیشه در ذهنم وجود دارد و آن را در اثری که در نمایشگاه دارم نوشتهام. چند سال پیش این نقشه را به صورت نواری بریدم و به یک فرم رسیدم. منظور مولانا از شعر "از کجا آمدهام؟" این نیست که از کدام منطقه آمده و اهل چه کشوری است. سؤال مولانا جغرافیایی نیست و او به دنبال چیستی وجود آدمی و تعلق خاطر است. او خودش هم نمیدانست که از کجا آمده که چنین شعری سروده است.