در آموزش هنر چیزهایی وجود دارد که مضر هستند/ از شاگردی ممیز تا اجرای نمایش با فرح اصولی به روایت اکبر یادگاری
اکبر یادگاری میگوید من هیچ قید و شرطی را در نقاشی رعایت نمیکنم و هر طوری که دلم بخواهد نقاشی میکشم که البته این روش نتیجه خوبی هم داشته است.
ایرانآرت: نمایشگاه نقاشی اکبر یادگاری با عنوان "تروما از کلن" چندی پیش در گالری آتبین برپا شد. این هنرمند ساکن آلمان در اولین نمایشگاهی که در ایران برگزار کرد گزیدهای از آثار سالهای گذشته خود را به نمایش گذاشت تا فرصتی برای آشنایی مخاطب ایرانی با آثار او فراهم شود. سوژه نقاشیهای اکبر یادگاری انسان است اما آثار فرمال او این امکان را به مخاطب میدهد که به دنبال داستان یا روایتی خاص در آنها بگردد. با این هنرمند به بهانه حضور در ایران و نمایشگاه نقاشی او به گفت و گو نشستیم.
آقای یادگاری، لطفاً در شروع گفتوگو بگویید که از چه زمانی و چگونه به هنر علاقهمند شدید؟
من بعضی وقتها به اینکه آدم چطور به هنر علاقهمند میشود فکر میکنم و گاهی به کسانی که فقط به هنر علاقهمند هستند و به عنوان یک مخاطب به هنر نگاه میکنند، حسودیام میشود چون مخاطبان هنر میتوانند از تمامی لحظات هنر لذت ببرند ولی هنرمندان با مسائل تکنیکی هم آشنا هستند و همین باعث میشود طور دیگری به آثار هنری نگاه کنند و بعضی وقتها از تماشای برخی لذتهای آثار هنری محروم شوند. به اعتقاد من، در همه آدمها علاقه به هنر وجود دارد چون هنر، تلطیفکننده زندگی است و مفاهیم هستیشناسی را در خودش دارد. انسان بدون هنر نمیداند کیست و دارد چکار میکند. هنر وسیلهای است که میتواند انسان را برای رسیدن به پرسشهایش در معرض کنکاش قرار بدهد و این ویژگی مهمی است که شاید فقط در هنر وجود دارد. من خیلی خوشحالم که از دوره نوجوانی به هنر علاقهمند شدم و هنر مرا همراه با خودش کشید و برد.
کارتان را ابتدا با نقاشی شروع کردید یا با تئاتر؟
ابتدا نقاشی میکشیدم و بعد به تئاتر علاقه پیدا کردم. در دوره دبیرستان چند نمایش بازی کردم و بعد وارد دانشکده مدیریت شدم. یک سال مدیریت خواندم و همان موقع در دانشکده مدیریت یک گروه تئاتر درست کردم و آن گروه باعث شد که به طور مستقیم وارد فضای تئاتر شوم. سال 1350 به دانشکده هنرهای زیبا رفتم و در آنجا تئاتر خواندم. دوستان همدوره من در دانشکده هنرهای زیبا هنوز هم فعال هستند و خیلی خوب کار میکنند. برخی از آنها از جمله ایرج راد، سعید پورصمیمی، رضا بابک و اکبر زنجانپور به افتتاحیه نمایشگاه اخیر من آمدند و مرا خوشحال کردند. ارتباط ما همچنان برقرار است و ما در جریان کارهای همدیگر هستیم. حتی بارها خواستهایم با هم همکاری کنیم ولی موقعیتش پیش نیامده است. امیدوارم در آینده موقعیت و امکان همکاری بین ما فراهم شود.
شما بخش مهمی از عمرتان را در کشور آلمان زندگی کردهاید ولی پیش از آنکه به آلمان بروید، در ایران هم به عنوان یک هنرمند فعال بودید. در این سالها چه نمایشهایی را کار کردید و چه اتفاقاتی را در زمینه هنر تجربه کردید؟
من 33 سال است که در آلمان زندگی میکنم. قبل از اینکه به آلمان بروم، در ایران بازیگر تئاتر بودم و در دوره دانشجویی به عنوان عضوی از گروه آقای آربی آوانسیان در نمایش "باغ آلبالو" که در تئاتر شهر روی صحنه رفت بازی کردم. بعد از آن چند سریال تلویزیونی را نوشتم و در چند فیلم و تئاتر هم بازیگری کردم. زمانی که به آلمان مهاجرت کردم هم تئاتر را رها نکردم و بلافاصله گروهی را در آلمان تشکیل دادم و چند نمایش را روی صحنه بردم. یکی از نمایشنامههای من همین حالا در آمریکا و یک نمایشنامه دیگرم در آلمان در حال اجرا است. مدتی هم از طرف اتحادیه اروپا به من بودجه دادند و من همراه با موزیسین و فیلمبردار به زندان رفتم و نمایش "طوفان" ویلیام شکسپیر را با زندانیها و بر اساس زندگی خود آنها کار کردم. من معمولاً در کارهایم خیلی سریع هستم ولی الآن حدود یک و نیم سال است که دارم روی زندگی مولوی کار میکنم و این کار همچنان تمام نشده است چون میخواهم آن را بر اساس سیستم خاصی اجرا کنم. کشورهای دیگر علاقه نشان دادهاند که این نمایش را در آن کشورها روی صحنه ببرم ولی من دوست دارم این اتفاق برای اولین بار در ایران بیفتد چون هم برای هموطنانم تولید شغل میشود و هم فضای کار ایرانی است و مناسبتر است که در خود ایران اجرای صحنهای شود. من به شعر، ادب و فلسفه ایرانی خیلی علاقه دارم و دوستانی هم دارم که میدانم نسبت به فلسفه و ادبیات ایران حساسیتهای مثبت دارند که این نشان از غنی بودن فلسفه و ادبیات ایرانی دارد و به همین خاطر است که دوست دارم اثری را در مورد زندگی مولانا در خود ایران روی صحنه ببرم.
پیش از سفرتان به آلمان کدام یک از نوشتههای شما در ایران ساخته و یا اجرا شد؟
زمانی که در ایران بودم، همسرم تهیهکننده تلویزیون بود و همین موقعیت خاصی را برایم فراهم میکرد که بتوانم بنویسم و کار کنم. یکی از سریالهایی که نوشتم یک کار کودک بود که علیرضا خمسه و عزتالله رمضانیفر در آن بازی کردند و خیلی هم مورد استقبال قرار گرفت. آن مجموعه تلویزیونی به بچهها یاد میداد که چه امکاناتی میتواند چشم را قویتر کند تا از چشمشان برای کارهای دیگر استفاده کنند. بچهها خیلی دوستش داشتند و فکر میکنم بچههایی که دوران کودکیشان در ابتدای دهه 60 بوده، خاطرات خوبی با آن دارند. یک طنز اجتماعی هم نوشتم که محمود جعفری در آن بازی کرد. کارهای زیادی در تلویزیون انجام دادم. یکی از نقشهای خوبی که داشتم، نقش خوارزمشاه در نمایش "مرگ خوارزمشاه" بود که در تالار هنر روی صحنه رفت و بعد از آن هم در ایران و آلمان در نمایشهای مختلفی بازی کردم.
نمایشنامههایتان را به چه زبانی مینویسید؟
به زبان فارسی. البته به زبان آلمانی هم کار کردم و همچنان هم کار میکنم ولی آنها را جزو کارنامه خودم حساب نمیکنم. نمیدانم به چه دلیل! در آلمان نمایش رادیویی هم بازی میکنم اما خیلی برایم جدی نیست.
اشاره کردید که نقاشی را از دوره نوجوانی و حتی قبل از تئاتر دوست داشتید. نقاشی را چطور ادامه دادید و چه زمانی به شکل حرفهای به آن نگاه کردید؟
نقاشی را هم همزمان با تئاتر ادامه دادم و هیچوقت اجازه ندادم به حاشیه برود. معمولاً هنرمندان وقتی روی یک هنر جدی میشوند، هنرهای دیگری که دارند را خیلی جدی پیش نمیبرند اما در مورد من اینطور نبود و من سعی کردم تئاتر و نقاشی را همگام با هم پیش ببرم. نقاشی را ابتدا از خودم شروع کردم و بعد که به دانشکده هنرهای زیبا رفتم، به دانستههایم در مورد نقاشی هم اضافه شد چون یک حسن بزرگی که در دانشکده هنرهای زیبا وجود داشت این بود که همه دانشجویان رشتههای تجسمی، تئاتر، موسیقی و معماری در یک مجموعه قرار داشتند. به خاطر همین نزدیکی، من در نمایش "شهر کوچک ما" که در انجمن ایران و آمریکا اجرا شد، با خانم فرح اصولی که یک نقاش هستند همبازی بودم. ارتباط خیلی تنگاتنگی بین من با هنرجوهای معماری، موسیقی و نقاشی وجود داشت و خیلی با هم دوست شده بودیم.
معلم طراحی ما آقای مرتضی ممیز بود و ما به خاطر علاقهای که داشتیم سر کلاسهای یکدیگر حاضر میشدیم و من در کلاسهای نقاشی هم حاضر میشدم و چیزهایی از رشته نقاشی را به طور آکادمیک یاد میگرفتم. بعد از آن برای تحصیل در مقطع دکتری وارد دانشکده فلسفه شهر کلن آلمان شدم زیرا آنجا هنر جزئی از فلسفه است. در دانشکده فلسفه شهر کلن به همه دانشجویان اجازه تحصیل در یک رشته فرعی هنر را هم میدادند و من نقاشی را هم در کنار فلسفه پی گرفتم.
با توجه به اینکه به صورت آکادمیک در رشته نقاشی تحصیل نکردهاید، فکر میکنید چه تفاوتی بین یادگیری نقاشی به صورت آکادمیک با یادگیری تجربی وجود دارد؟
بخشی از آموزش هنرهای تجسمی، دیدن و فکر کردن است که من اهمیت زیادی به دیدن و فکر کردن میدهم. علاقه زیادی به دیدن نقاشیها دارم و این برای من تبدیل یک عادت شده است که به موزه بروم و از دیدن آثار موزهها لذت ببرم. من از دیدن نقاشیها لذت بیشتری از تماشای یک تئاتر میبرم و با نقاشی ارتباط بهتر و راحتتری برقرار میکنم. قبل از انقلاب هم همراه همسرم برای دیدن آثار میکل آنژ به رم ایتالیا سفر کردیم که من در آنجا ساعتها به سقف کلیسا نگاه کردم و آثار میکل آنژ را دیدم. شاید بیشتر به دلیل دور بودن من از فضای آکادمیک باشد که من از دیدن نقاشیها لذت میبرم. البته هیچوقت به دیگران توصیه نمیکنم که نقاشی را به صورت آکادمیک یاد نگیرند.
در نقاشی خودتان را مقید به یک سبک خاص کردهاید یا آثارتان را متعلق به سبک خاصی نمیدانید؟
من نقاشی را خیلی راحت کار میکنم. هیچ قید و شرطی را در نقاشی رعایت نمیکنم و هر طوری که دلم بخواهد نقاشی میکشم که البته این روش نتیجه خوبی هم داشته است. در جلساتی که با دوستان نقاشم در آلمان داریم، مسعود سروندی به من گفت که سالها طول میکشد تا آن چیزهایی که به اشتباه یاد گرفتهایم را دور بیاندازیم. گفتم این یک واقعیت است و ما تئاتریها هم باید بعضی گفتههای داستایوفسکی را دور بریزیم تا روی صحنه غش نکنیم.
در آموزش هم چیزهایی وجود دارد که مضر هستند و بعضی وقتها لازم است آن چیزهایی که یاد گرفتهایم را در یک مقطعی کناتر بگذاریم تا به خصوص در بخش تکنیک مزاحم کارمان نشوند. این مسئله در حوزه سینما و تئاتر شاید مرا به زحمت انداخت اما در نقاشی کمتر اتفاق افتاد و من این را همواره به فال نیک گرفتهام. در تعریف آبستره میگویند که ما هر کاری دلمان بخواهد را انجام میدهیم و آن کار میشود آبستره. اما من برای آبستره در هنر تعریف دیگری دارم. به نظرم هر شئی ای را که شما میبیند باید از زاویه دیگری نسبت به بقیه مشاهدهاش کنید تا آن شیء برای شما معنای متفاوتی داشته باشد. وقتی شما از دیدگاه خودتان به یک شیء نگاه میکنید، برایتان جذاب خواهد بود چون یک دنیای جدید را کشف میکنید.
برای اینکه شما طور دیگری ببینید، باید زحمت بکشید و یاد بگیرید تا به فهم برسید. با رفتن به دانشگاه و یادگیری و دانستن، همه دراماتورژها، شکسپیر و همه نقاشها، پیکاسو نمیشوند. برای رسیدن به فهم باید شبانهروز زحمت کشید و مطالعه کرد. باید فلسفه هنر دانست و خود هنر را شناخت. کسی با کشیدن چهار خط در کنار هم نقاش نمیشود و شما هرگز با انجام چند حرکت بازیگر نخواهید شد. رسیدن به فهم بسیار سخت است ولی یک هنرمند حتماً باید به فهم برسد تا مخاطب بگوید که این هنرمند میداند دارد چکار میکنم، پس اگر آبستره میکشد، میشود آبسترهاش را نگاه کرد و از او پذیرفت که این اثر آبستره است. فهم در هنر زمانی اتفاق میافتد که شما ضمن رعایت استانداردهایی که مورد پذیرش همگان است، اتفاقات دیگری را هم در کارتان خلق میکنید که متعلق به خودتان است. برای رسیدن به این مرحله باید یاد گرفت، کار کرد و زحمت کشید.
سوژههایی که در آثارتان وجود دارد را از کجا پیدا میکنید و نحوه برخوردتان با آنها چگونه است؟
من به تأسی از همان حسی کار میکنم که در زمان و موقعیت موجود دارم. یعنی اگر سفارش نوشتن یک سناریو را به من بدهند، مجبور میشوم از چیزهای دیگر کوتاه بیایم و وقت لازم را جهت تکمیل آن سناریو بگذارم. در نتیجه بخشی از نیروی آفرینشی من به آنجا خواهد رفت. اما در بحث نقاشی هیچگاه اینطور نبوده و من هیچ سفارشی را قبول نمیکنم چون معتقدم که پروسه خلق در نقاشی سفارشی نیست و باید خودش شکل بگیرد. من اصولی را در نقاشی رعایت میکنم که آن را از بازیگری یاد گرفتهام. شما در بازیگری باید حس و اندیشه را با بدن خود هماهنگ کنید و بعد به سراغ هماهنگی با کل گروه بروید. این سه مورد وقتی هماهنگ شوند، بازی شما بر روی صحنه به وجود خواهد آمد. اگر حس شما قویتر باشد، شروع به انجام کارهای عجیب و غریب بر روی صحنه خواهید کرد. اگر اندیشه شما قویتر باشد، به سمت بازی منطقی و بی حس میروید و چنانچه بدن شما با حس و اندیشهتان هماهنگی نداشته باشد، یک بازی خشک انجام خواهید داد. در نرمش بازیگری هم همین هماهنگی صورت گرفته است و این هماهنگی، بدن شما را برای بازیگری نرم میکند.
در نقاشی هم اگر این سه مورد با هم هماهنگ نشوند، کار کردن برای شما سخت خواهد شد. من اگر حس و فکرم را برای نقاشی بگذارم و بدنم هم آمادگی خودش را نشان بدهد، بوم نقاشی خود به خود مرا به جلو فرا میخواند و همه رنگها شروع به صحبت با من میکنند و من هم کار خود را آغاز میکنم. سپس بین من و نقاشی که انگار دارد توسط شخصی دیگر کشیده میشود، دیالوگ برقرار میشود. ارتباط عجیب و غریبی شکل میگیرد که من نمیتوانم توضیحاش بدهم. دیالوگها تا جایی پیش میرود که انرژی زیادی از من گرفته میشود و در نهایت انرژی این کارها به نمایشگاه هم میرسد، به طوریکه بعضیها با تماشای نمایشگاههای من میگویند ما از این همه انرژی شوکه میشویم.
ما در ایران معنای دیالوگ را خیلی سخت میفهمیم و فکر میکنیم که دیالوگ لزوماً یعنی حرف زدن دو نفر با همدیگر. در حالیکه دیالوگ یعنی جستجو کردن یک چیز مشترک و کنکاش و همراهی برای رسیدن به آن. دیالوگ در نقاشی هم همین معنا را دارد و نقاش و تابلو هر دو یک مقصد دارند که با ایجاد دیالوگ بین آنها، رسیدن به مقصد میسر میشود و اگر این دیالوگ صورت نگیرد، تابلو خراب میشود و دوباره باید پای یک گفتوگوی جدید به میان بیاید. در نتیجه این برقراری دیالوگ بین نقاش و تمامی عناصر نقاشی است که باعث میشود یک اثر نقاشی به سرانجام برسد و مخاطب هم بتواند با آن دیالوگ برقرار کند.
چه اتفاقی باعث شد که برای اولین بار در ایران در گالری آبتین یک نمایشگاه انفرادی برگزار کنید؟
به من یک سناریویی را سفارش داده بودند و من به ایران آمدم تا آن سناریو را تکمیل کنم که مسئله برگزاری نمایشگاه در گالری آبتین مطرح شد و من از این بابت خیلی خوشحال شدم. آقای جاوید رمضانی و تیم فوقالعادهشان لطف کردند و همه چیز را فراهم کردند و ما نمایشگاه "تروما از کلن" را برگزار کردیم.
آثاری که در این نمایشگاه ارائه دادید متعلق به چه زمانی است؟
یکی از آثار این نمایشگاه را در ایران کشیدهام و مابقی آنها را از آلمان همراه خودم آوردهام. بعد از این نمایشگاه هم میخواهم در خانه هنر شهر کلن نمایشگاه بگذارم و کارهای دیگری هم دارم که باید به تدریج انجامشان بدهم.
چه شد که به آلمان مهاجرت کردید؟
دوست داشتم زبان آلمانی را یاد بگیرم که با آن بتوانم فلسفه و آثار برتولت برشت را بخوانم. بعد هم خواستیم زندگی در آلمان را تجربه کنیم و رفتیم و ماندگار شدیم. با این حال همیشه دوست داشتم که یک روزی تجربهام را با خودم حمل کنم و به ایران بیایم. یک دوست آلمانی به من میگفت که ذهنیت تو خیلی ایرانی است. طبیعتاً من ریشههای خودم را حفظ کردم و حالا هم خیلی خوشحالم که در کشور خودم یک نمایشگاه انفرادی نقاشی برگزار کردهام.
زندگی در آلمان چقدر روی کار هنریتان در زمینه نقاشی و تئاتر تأثیرگذار بود؟
من در آلمان خیلی چیزها را آموختم و این را یاد گرفتم که چطور میشود به هنر نگاه کرد. خیلی از مفاهیم هنری در آلمان برایم روشن شد و در مورد بعضی مسائل هنری راحتتر توانستم فکر کنم. البته هر چه که در آنجا یاد گرفتم را در نهایت وارد فضای ایرانی کارم کردم. من نمایشنامههایم را به زبان فارسی مینویسم ولی یک نمایشنامه از من به آلمانی ترجمه شده و در حال اجرا در آلمان است. من با فرهنگ ایران و با حافظ عجین هستم و شاهنامه را عاشقانه دوست دارم. تا کنون سه نمایشنامه را برگرفته از شاهنامه نوشتهام. عطار را هم به خاطر نثر زیبایی که دارد، زیر و رو کردهام.
وقتی اقلیم هنرمندان تغییر میکند، برخی تحت تأثیر اقلیم جدید فعالیت هنری خودشان را ادامه میدهند و برخی هم همچنان پایبند به عناصر و المانهای کشور خودشان باقی میمانند و یا اینکه آن عناصر را با شرایط هنر در محل زندگی خود ترکیب میکنند. شما جزو کدام دسته از این هنرمندان قرار میگیرید؟
من در دهههای 70 و 80 میلادی به آلمان رفتم که دهههای اوج نقاشی در آلمان بود. آن موقع مکاتب زیادی در نقاشی آلمان مطرح شد و خیلی از نقاشان در سراسر دنیا از آن مکاتب تأثیر گرفتند ولی من همچنان سعی کردم جنبههای ایرانی کارم را حفظ کنم. من مخالف سمبولیسم هستم. عدهای سمبلی را از یک جایی میگیرند و میگویند این سمبل ایرانی است ولی من دوست ندارم سمبولی را در کارم نشان دهم چون به نظرم این کار بازار گرمکنی است.
معتقدم اگر آدم یک عنصر و المان سنتی را میبیند، باید آن را به کار خودش ببرد و متعلق به خودش کند. مرحوم هوشنگ گلشیری به ما ادبیات یاد میداد و من این حرف ایشان را هیچوقت یادم نمیرود که میگفتند شما هر چیزی را که با من تکرار میکنید، تکرار کنید ولی یک چیزی را هم به آن اضافه کنید. ایشان راجع به داستانهای هزار و یک شب حرف میزدند و میگفتند که در هزار و یک شب تکرار وجود دارد ولی خوبیاش این است که هر دفعه یک چیزی به آن اضافه میشود.
ما با سنتهایمان باید اینطوری رفتار کنیم چون دنیای مدرن بر مبنای سنت ساخته شده است. در واقع هر چه که ساخته میشود بر مبنای سنت است. زبان فارسی، سنت زبانی ما است و ما با این زبان رشد میکنیم و بزرگ میشویم. شما وقتی در یک سنتی زندگی میکنید، باید اضافههای آن را بزنید و به یک چیز قابل پذیرش و قابل استفاده تبدیلش کنید. اینطوری زندگی ما رو به بهتر شدن میشود. هر کسی به شیوه خودش باید تلاش کند زندگی را بهتر کند. باید سنتهایمان را بهتر کنیم تا زندگیمان بهتر شود.
برخورد یک جامعه اروپایی با هنرمند مهاجر چگونه است و یک هنرمند مهاجر در کشوری مثل آلمان چه مسیری را باید طی کند تا بتواند خودی نشان بدهد و تأثیرگذار باشد؟
زمانی که من به آلمان مهاجرت کردم، وارد شدن به یک جامعه اروپایی سختتر از امروز بود. هنرهای تجسمی از اواخر دهه 1990، خدمت بزرگی به هنرهای دنیا کرد و سال 1997 یک سمینار در لندن برگزار شد و گفتوگویی میان هنرمندان مختلفی از سراسر دنیا شکل گرفت که نتیجهاش این بود که هنر فقط هنر غربی نیست و ما وقتی از هنر حرف میزنیم، باید از هنر چین، ژاپن و خاورمیانه هم حرف بزنیم. به همین خاطر از سال 2000 به بعد، وضعیت جهانی هنر خیلی فرق کرد و الآن شما میبینید که در کشورهای اروپایی هم نمایشگاههای مختلفی برای هنرمندان خارجی میگذارند. تا قبل از آن من به ندرت دیده بودم که نمایشگاهی برای هنرمندان خارجی بگذارند چون هنرمند خارجی برایشان باورکردنی نبود.
متأسفانه من در آن دوره خیلی سختی کشیدم تا خودم را ثابت کنم و یک فضای باز را برای کار کردن به وجود بیاورم. الآن شرایط خیلی بهتر شده است اما هنوز هم شک و شبهههایی برای کار کردن هنرمندان خاورمیانهای در اروپا وجود دارد و همچنان هم به چشم هنرمندان خارجی به ما نگاه میشود.
در بازیگری هم همین طور است. به عنوان مثال به من نقش اول یک سریال را پیشنهاد کردند که من آن را بازی نکردم چون نقش صدام حسین بود. همه به من میگفتند اگر در این سریال بازی کنی حتماً مشهور میشوی ولی من گفتم حاضر نیستم به هر قیمتی مشهور شوم. همچنان هم در اروپا این سنت وجود دارد که یک بازیگر غیر اروپایی باید در نقش آدمهای خارجی بازی کند ولی همانطور که اشاره کردم، بعضی مشکلات هنرمندان خارجی در اروپا حل شده و این جای امیدواری است.
شما به هنرمندان ایرانی که برای فعالیتهای هنریشان قصد مهاجرت به اروپا را دارند، مهاجرت را توصیه میکنید یا خیر؟
خیر، من مهاجرت را توصیه نمیکنم چون الآن دورهای است که هنرمندان ایرانی در داخل کشور هم میتوانند به جدیدترین شیوههای هنری در دنیا دست یابند و به آن شیوهها مسلط شوند. کتابهای خوبی در ایران ترجمه میشود و خوشبختانه وضعیت یادگیری زبان در کشورمان هم بهتر شده است و خود هنرمندان میتوانند از منابع غیر فارسی زبان هم برای یادگیری استفاده کنند. الآن فضا طور دیگری است و به همین خاطر توصیه نمیکنم که هنرمندان برای یاد گرفتن هنر لزوماً به اروپا یا آمریکا مهاجرت کنند.
و صحبتهای پایانی؟
باور دارم که هنرمند بدون زحمت، انرژی گذاشتن و کار کردن شدید و کشنده، امکان ندارد که بتواند کار خوب انجام بدهد. هنرمندی که برای کارش زحمت نمیکشد، نباید انتظار داشته باشد که کارش مورد استقبال مخاطب قرار بگیرد. اگر هنر کار سادهای بود که الآن همه هنرمند بودند. بخش مهمی از کار هنر، کار بدنی است. انسان باید از جان و بدنش مایه بگذارد. من بعضی وقتها به خاطر فشارهایی که قلموهای درشت به دستانم وارد میکند، انگشتهایم درد میگیرد. این مسائل در هنر وجود دارد و نمیشود آنها را حذف کرد. هیچ هنرمندی نمیتواند با تئوری و حرف زدن هنرمند شود. هنر فقط از دل کار بیرون میآید و اگر دیالوگ بین هنرمند و کار برقرار نشود، هنر به وجود نمیآید و هنرمند نمیتواند اثر هنری بیافریند. کارهای دیگر، تولیدی است و شما میتوانید از یک چیزی صد نسخه تولید کنید ولی کار هنر، آفرینشی و زایشی است و یکبار انجام میگیرد، پس باید برایش زحمت کشید.