چهارشنبههای ایرانآرت با ادبیات و مجتبا هوشیار محبوب [سیزده]
ادبیات به مثابه تن بیمار و چند کلمه در باب آرامش با دیازپام ادبیات
حلزونی روی تنهی درخت رو به روی خانه خود را بالا میکشد... این سومین روز است که دارد به راهپیماییِ کندش ادامه میدهد...
ایران آرت: این مطلب را دارم با اجازهی همسایه عزیزمان منتشر میکنم. آقای فرزانه نویسنده است. پیرمرد تنها الان چهار سالی میشود که تنها زندگی میکند، و در این چهار سال از بدِ حادثه سه بار به شدت بیمار شده است، و هر بار چند هفته و گاه بیش از یک هفته خانه نشین شده. در این روزها صدای در ِ خانه دیگر صبحها، عصرها و شبها که آقای فرزانه به پیاده روی میرفت شنیده نمیشود و البته آوازهای حمامیاش هم فرونشسته متاسفانه. تنِ بیمارِ آقای فرزانه و خانه نشینیاش مشتاقم کرد تا به او پیشنهاد بدهم چیزی برایمان بنویسد. با اصرار من نوشت... به اکراه البته. کمی، خیلی کم دست بردم در آنچه برایم تحریر کرد.
از این جای متن کار، کار آقای فرزانه است:
حلزونی روی تنهی درخت رو به روی خانه خود را بالا میکشد... این سومین روز است که دارد به راهپیماییِ کندش ادامه میدهد... یک بار توی یک فیلم مستند درباره «مسئله زمان و حیوانات» که در حال بررسیِ گذر زمان برای حلزونها از زاویه دید آدمی بود، دیدم که برای یک حلزون زلزله چه شکلی دارد... انگار همه چیز را زده باشند روی دور کند... سنگی از ساختمانی که قرار بود آوار شود مثل یک برگ که باد ملایمی از شاخهی درخت کنده باشدش، در حال سقوط بود... همه چیز به شدت آرام بود... زلزله هفت ریشتری داشت در نهایت آرامش اتفاق میافتاد و البته حلزون هم به خاطر کندیِ حرکتش نمیتوانست از آوارهای این زلزله که به آرامی در حال وقوع بود، فرار کند... او به یقین در همین آرامش و به همین آرامی میمرد!
الان سومین روز است که حلزونِ روی درختِ مقابل خانه دارد راهپیمایی میکند... به خودم میگویم بروم پایین برش دارم، و بگذارم روی شاخهی درختی که منتهی شده به مسیر این حلزون... بعد به خودم میگویم نکند با این کار 12 ساعت از زندگیاش را حذف کنم... واقعا با این کار چنین بلایی سرش میآورم؟
یک
توی چهار سال سال اخیر - خدا را به راستی شکر- سه بار بیشتر کارم به خانه نشینیِ مدام نیفتاده... سه بار بیشتر در بستر بیماری نیفتادم که البته هر بار مدت زیادی باید در خانه میخوابیدم... البته من به تنهایی عادت کردم... خیلی وقت است کسی سراغم را نمیگیرد.... نه پسری، نه دختری و نه برادری... شاید تک و توک، هر چند ده روز یک بار چشمم به شمایل دو پسر جوان که همسایهام هستند روشن شود... قشنگ معلوم است، آنها هم حوصلهی مرا ندارند...من هم به تنهایی عادت کردم، به گذر زمانی که نمیگذرد لامصب و به ملال با همه وسعتش که خوابیده روی در و دیوار و قابهای خانهام.
اما بیماری! بیماری چیزی نیست که به آن عادت کنی... در عمر شصت و اندی سالم بارها و بارها بیمار شدم اما نمیتوانم وضعیت بیماری، وضعیت سراسر اندوه بار بیماری را تحمل کنم.
اگر فرض بگیرم فقط چهار سال اخیر تمام عمر من بوده است، اول بار سال 1392 بود که نکبت افتاد به بدنم... اسفند... ببخشید، اما آن روزها مدام تکرار میکردم «تف به این عید»... از بچههایم مثل همیشه خبری نبود... روی تخت بیمارستانی در کرج افتاده بودم وُ عدل از بختِ گندم ذره ذره هم برف میبارید...هر دانهی برف که میافتاد روی کاجهای بیمارستان، انگار گُلی از بدبختی توی قلبم میرویید... من باید بی حرکت میخوابیدم روی تخت، عینهو مردی فلج، و به آدمهایی نگاه میکردم که دارند روی برفهای حیاط قدم میزنند، عینهو آدمهای خوشبخت.
دو
یک سال و نیم بعدش یک جور دیگر نکبت افتاد توی بدنم... این بار 5 روز بیمارستان بودم وُ بعدش هم یک ماه و نیم در بستر بیماریای که در خانه برای خودم بساط کردم، خوابیدم... اینها البته گفتن ندارد... همسایه اگر این قدر اصرار نمیکرد، نمینوشتم... بنویسم که چی بشود... بیماری گفتن ندارد... نمیدانم مارسل پروست یا فرانتس کافکا چطور در بستر بیماری این قدر پویا بودند... چطور این قدر مینوشتند... اینها بیماری برایشان منبع لایزال خلاقیت و کار بود... نمیدانم این را میدانستید یا نه، اما خب همین طوری بود واقعا...
شاید اگر به کافکا میگفتیم انشاءالله شفا پیدا کنی، چندان خوشش نمیآمد. احتمالا برای همین هم معتقد بود: «ما به کتابهایی احتیاج داریم که مثل بدبختی، که دل ما را به درد میآورد، مثل مرگ یک نفر، که دوستش داشتیم، مثل وقتی که به یک جنگل برمیخوریم، دور از همهی انسانها، مثل خودکشی، روی ما اثر بگذارند. یک کتاب باید برای دریای یخ زدهی وجود ما مثل تبر باشد. من این طور فکر میکنم.»* و من فکر میکنم که «بیماری» برای کافکا میتوانست نیازی باشد به شدتِ همان بدبختیای که از آن سخن گفته است.
سه
امسال هم که نکبت افتاد توی وجودم دیگر مطمئن شدم قرار است با این وضعیت کنار بیایم... بیمارستان که خوابیده بودم، انگار توی اتاق خودم بودم و حالا که در بستر بیماری دارم اینها را مینویسم، فکر میکنم اتفاقا چقدر آرامم... در آرامش محض دارم مینویسم... هر کلمه گاه پنج ثانیه زمان میبرد، و یک ویرگول گاه 10 ثانیه... همچنان که به آرامی تایپ میکنم، به آرامی هم فکرم را رها کردهام توی کلمات... بیشتر از همه هم به پروست ِ بدبخت فکر میکنم که تمام عمرش احتمالا در همین آرامش به سر برده است... آدم اگر این قدر آرام نباشد نمیتواند رمانِ لاک پشتی «در جست و جوی زمان از دست رفته» را بنویسد... نمیتواند این قدر آرام جزئیاتِ مطول یک میهمانی را بازگوکند...
هر روز صبح، ساعت 10 و چهل دقیقهی صبح، به زور وُ تقلا میروم پای پنجره تا کمی نور بیفتد روی صورتم... این سومین روز است که حلزونی دارد روی تنهی درخت رو به روی خانه خود را بالا میکشد... به خودم میگویم بروم پایین برش دارم، و بگذارم روی شاخهی درختی که منتهی شده به مسیرِ این حلزون... بعد به خودم میگویم نکند با این کار 12 ساعت از زندگیاش را حذف کنم... بعد میبینم مگر حذف شود چه بلایی سرش میآید... بعد از هفت هشت روز، بیرون رفتن برای خودم هم تحفه بود... با هر بدبختیای بود لباس تنم کردم... با تنی نزار پا گذاشتم بیرون... پلهها مصیبتی بود که تک به تک طیشان کردم... در کنار درختِ مقابل خانه ایستادم... دست ِ راستم را گذاشتم روی تنهی درخت و هر چه چشم چرخاندم، نبود که نبود آن حلزونِ آرام وخوشبخت.
پی نوشت:
*درآستانهی خوشبختی، (زندگینامهی رمانگونهی فرانتس کافکا)، الویس پرینتس، ابوذر آهنگر، نشر روزگار
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
[مجتبا هوشیار محبوب، داستاننویس و روزنامهنگار است. «آقای مازنی و دلتنگیهای پدرش» و «آنها با شاعری که خیلی دوستش داشتند، بد تا کردند» دو اثر داستانی منتشرشده او، و «از رمان» اثر تحلیلی او درباره آثار هوشنگ گلشیری است. هوشیار محبوب برای ایرانآرت، «چهارشنبهها با ادبیات» را مینویسد.]
این، سیزدهمین نوشته هوشیارمحبوب برای چهارشنبههای ایرانآرت است. یادداشتهای پیشین او را با کلیک روی تیترهای زیر بخوانید
سیری در زندگیِ پر فراز و فرود ولیعهد نیما یوشیج که پیش از شاملو شعر بیوزن نوشت
سیگار وطنی نکش، شعر ناشتا هم نگو!/درباره صورت دومِ بهرام صادقی: شاعری
یک ژاپنی عجیب؛ نویسندهای نابغه با سی سال عمر مفید، 257 اثر و یک خودکشی پر سر و صدا
قضیه سید علی صالحی و ماجراهای دیگر!/ چرا هی میخواهی منشور بنویسی استاد؟!
نوآوریهای مظلومانه آقای ژازه/ این اجقوجقترین دفتر شعر تاریخ ادبیات ایران است؟!
حاشیهنگاری بر کتابی که حالا بیش از 50بار چاپ شده/ناشر: چرا طوری مینویسی هیچکی نفهمه؟
بریدنِ سرِ آقای موراکامی تو روز روشن!/ چهطور کتابهای چاپنشدنی را منتشر کنیم؟
هاج و واج، زیر ضربههای اتفاق/ چطور «ادبیات» با «مرگ» گره میخورد؟
شعر خشک، شعر مدرن/راهنمای کتاب: شعر مدرن؛ از بودلر تا استوینس